گنجور

 
سیف فرغانی

دل نمیرد تا ابد گر عشق باشد جان دل

تن چو جان پاینده گردد گر برد فرمان دل

پادشاه دل جهانگیر و جهان بخش است رو

گر ولایت خواهی ای جان آن دل شو آن دل

آ بدانی کرد نتوانند شاهان جهان

اندر آن کشور که ویرانی کند سلطان دل

عاقبت بر ملک جان منشور سلطانی دهند

هرکه او را در حساب آرند در دیوان دل

چون طبیب فضل دل را دردمند عشق کرد

گر هلاک جان نمی خواهی مکن درمان دل

گوی دولت را جز آن حضرت نباشد جای گاه

شهسوار همت ار بر وی زند چوگان دل

مردگان را همچو عیسی زنده گردانی بدم

خضر جانت ار آب خورد از چشمه حیوان دل

چون تو در دریای غفلت غرقه یی همچون صدف

زآن نمی دانی که گوهر عشق دارد کان دل

غیر عشق ار جان بود در دل منه کرسی او

زآنکه شاه عشق دارد تخت در ایوان دل

دوست ننشاندی نهال عشق خود در باغ جان

در سفال تن اگر برنامدی ریحان دل

تا کند بر جان تجلی روی معنی دار دوست

رسم صورت محو گردان از نگارستان دل

ای دل و جان را ز روی تو هزاران نیکویی

تو دل جانی بدان روی نکو یا جان دل

از رخ خوب تو افگند اسب در صحرای جان

شاه عشق تو که می زد گوی در میدان دل

همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد

آیت عشق تو گر نازل شود در شان دل

سیف فرغانی برو شاگردی او کن خواند

یک ورق از علم عشقش در دبیرستان دل