گنجور

 
سیف فرغانی

دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار

دل برون رفت از میان چون آمد آن جان در کنار

ترک جان کن تا بیاید با تو جانان در میان

هر دو نتوانی گرفتن جان و جانان در کنار

بود امشب مجلس ما را و ما را تا به روز

شمع رخشان در میان و ماه تابان در کنار

مفلسی را شاهدی چون پادشاهی میهمان

بیدلی را دلبری همچون گلستان در کنار

اندرین حالت بیا ای طالب اندر من نگر

تا ببینی بلبلی را باغ و بستان در کنار

گاه با ما می‌فکند از لطف گویی در میان

گاه او را می‌فتاد از زلف چوگان در کنار

قند می‌بارید از آن لعل دُرافشان در سخن

مشک می‌افشاند از آن زلف پریشان در کنار

وقت من از گریه و از ناله می‌کردند خوش

شمع گریان در میان و چنگ نالان در کنار

شکر و گل داشت آن دلدار و من از وصل او

داشتم تا وقت صبح این در دهن وان در کنار

شوق در دل بی فتور و شور در سر بر دوام

درد عشق اندر میان جان و درمان در کنار

فتنه‌ی مرد است و زن آن ماه تابان در میان

راحت جان است و تن آن شاه خوبان در کنار

ای بسا شب‌ها که من در هجر او می‌ریختم

اشک خونین در گریبان وز گریبان در کنار

بحر مواج است عشق و در میان بحر صبر

کشتی نوح است و ما را هست طوفان در کنار

با چنین شوق جگر سوز است حال دل چنانک

دایه بی شیر و او را طفل گریان در کنار

تو میا اندر میان کار خود کآن دوست را

تا تو باشی در میان آورد نتوان در کنار

دوست را با سیف فرغانی هر آن کو دید گفت

کان مروارید دارد بحر عمان در کنار