گنجور

 
سیف فرغانی

دلا این یک سخن از من نگه دار

که جان از بندگی تن نگه دار

وصیت می‌کنم سر دل خویش

اگر جان توام از من نگه دار

تو شاهی، ملک، عشق و نفس، دشمن

چنان ملک از چنین دشمن نگه دار

زنانند این همه مردان بی عشق

تو مردی چشم خویش از زن نگه دار

اگر دنیا هزاران ماه دارند

تو از مهتاب او روزن نگه دار

زر خشکش گل تر دامنان است

ز تر و خشک او دامن نگه دار

وگر روغن شود در جوی آبش

چراغ از دود این گلخن نگه دار

جهان را گلخنی پر دود دیدم

تو چشم از دود این گلخن نگه دار

کلاه دولتش شمشیر سرهاست

تو از شمشیر او گردن نگه دار

دل درویش گنج گوهر آمد

اگر دستت دهد مشکن نگه دار

نگویم سیف فرغانی مگو هیچ

زبان خویش در گفتن نگه دار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode