گنجور

 
سیف فرغانی

ای سیم بر زکات تن وجان خویش را

بردار از دلم غم هجران خویش را

تا درنیوفتددل مردم بمشک خط

رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را

قومی بزور بازوی مرگ استدند باز

از دست محنت تو گریبان خویش را

گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود

کز وصل او بجویم درمان خویش را

او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار

تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را

عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم

جمعیت درون پریشان خویش را

صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر

بینی در آینه لب و دندان خویش را

عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری

در خنده پسته شکر افشان خویش را

گر ماه در کنار تو آید روا مدار

قیمت چرا بری تن چون جان خویش را

در موسم بهار که یاد آورند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در موسم بهار که یاد آوردند باز

هر بلبلی هوای گلستان خویش را

در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف

بر گل فشاند اشک چو باران خویش را