گنجور

 
سیف فرغانی

ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده

لعلت بهر حدیثی گنج گهر گشاده

ای ماه بنده تو هر لحظه خنده تو

زآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشاده

بهر بهای وصلت عشاق تنگ دل را

دستی فراخ باید در بذل زر گشاده

در طبعم آتش تو آب سخن فزوده

وز خشمم انده تو خون جگر گشاده

تن را بگرد کویت پای جواز بسته

دلرا بسوی رویت راه نظر گشاده

تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را

بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده

چون زلف برگشایی زیبد گرت بگویم

کبک نگار بسته طاوس پر گشاده

شب در سماع دیدم آن زلف بسته تو

چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده

روی ترا نگویم مه زآنکه هست رویت

گلزار نوشکفته فردوس در گشاده

گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا

صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده

تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد

از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده

از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان

بند تعلق خویش از یکدگر گشاده

عشق چو آتش تو از طبع بنده هردم

همچون عصای موسی آب از حجر گشاده

زآن سیف می نیاید در کوی تو که دایم

در هر قدم که ز کویت چاهیست سر گشاده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode