گنجور

 
۱۴۸۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و دوم - در یقین

 

قال الله تعالی والذین یؤمنون بما انزل الیک وما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون

سلیمان از خیثمه روایت کند از عبدالله مسعود که پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت نگر رضاء مردمان نجویی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عزوجل و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزی خدای عزوجل بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیت کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم

ابوعبدالله انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف از خدای تعالی عزوعلا ...

... و سه چیز از نشان یقین یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها

جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیر بدان راه نیابد

ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند ...

... جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آن ایشان بیش بود از تشنگی بمرد

ابراهیم خواص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسراییل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکه رساند چون در مکه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت

یا عین سحی ابدا ...

... ابوسعید خراز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد

ابراهیم خواص گوید طلب معاش حلال همی کردم ماهی میگرفتم روزی ماهیی اندر دام افتاد برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری دلم بشکست و دست از آن بداشتم

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و چهارم - اندر مُراقَبَتْ

 

... ذوالنون گوید نشان مراقبت ایثار کردنست آنچه خدای عزوجل اختیار کرده باشد و بزرگ داشتن آنچه خدای تعالی بزرگ داشتست و حقیر داشتن آنچه خدای حقیر داشتست

نصر آبادی گوید رجا بطاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت فرا راه حق دارد

جعفربن نصیر گوید مراقبت مراعات سر بود بنگریستن با حق اندر هر خطرتی ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و پنجم - در رضا

 

... از استاد امام ابوعلی رحمه الله شنیدم گفت شاگردی فرا استاد خویش گفت بنده داند که خدای از او راضی است گفت نه شاگرد گفت داند استاد گفت چون داند گفت چون دل خویش را از خدای راضی یابم دانم که خدای از من راضی است گفت احسنت یا غلام

گویند موسی علیه السلام گفت راه نمای مرا بکاری که چون من آن بکنم از من راضی گردی گفت یا موسی طاقت نداری موسی بسجود افتاد تضرع کرد خدای تعالی وحی فرستاد به وی که ای پسر عمران رضای من از تو اندر آنست که تو رضا دهی بقضاء من

ابوسلیمان دارانی گوید چون از شهوات بیرون آید او راضی باشد ...

... محمدبن خفیف گوید رضا بر دو قسمت بود رضا بود بدو و رضا بود ازو و رضا بدو آن بود که اندر تدبیر بود و رضا ازو اندر آنچه قضا کند

استاد ابوعلی گفت رحمة الله علیه راه سالکان درازتر بود و آن راه ریاضت است و راه خاصگان نزدیکترست ولیکن صعبتر بود و آن آنست که عمل تو برضا بود و رضا بقضا

رویم گوید رضا آن بود که اگر دوزخ بر دست راست وی بداشته باشند نگوید که بجانب چپ می باید

ابوبکر طاهر گوید رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا اندر دل جز شادی نباشد

واسطی گوید هرچند توانی رضا را کارفرمای مباش تا رضا ترا کار فرماید که محجوب گردی از لذات او و رؤیت او از حقیقت آنچه مطالعه کند و اندرین سخن که واسطی گفت خطری عظیم است و اندران تنبیهی است قوم را مگر از بهر آنک نزدیک ایشان آرام گرفتن باحوال حجاب بود از گردانندۀ احوال چون از رضا لذت یافت و بدل راحت رضا یافت از شهود حق محجوب گشت ...

... عتبة الغلام گویند شبی تا روز همی گفت اگر مرا عذاب کنی ترا دوست دارم و اگر بر من رحمت کنی ترا دوست دارم

ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا در هر حال که مرا خدای بر آن بداشتست کراهیت نداشته ام و از آن حال مرا بدیگری نبرد که من آنرا کاره بوده ام

از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم که گفت خداوندی بر بندۀ خشم گرفت و بنده شفیعان فرا کرد و پادشاه او را عفو کرد بنده بگریست شفیع گفت این گریستن چراست که ترا عفو کرد این خداوند گفت او رضاء من همی طلبد و او را بدان راه نیست بدین سبب همی گرید که از وی راضی شد

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و هفتم - در ارادت

 

... انس گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت چون خدای عزوجل بندۀ را نیکویی خواهد او را کار فرماید گفتند یا رسول الله چون کار فرماید گفت وی را توفیق دهد بکاری نیک پیش از مرگ

استاد امام گوید رحمه الله ارادت ابتداء راه سالکان باشد و آن نامیست مر نخستین منزل قاصدانرا بخدای سبحانه و تعالی و این صفت را ارادت نام کرده اند زیرا که ارادت مقدمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواند کرد چون این اول کار بود آنرا که طریق خدای عزوجل ورزد ارادت نام کردند مانند قصد اندر کارها که مقدمۀ آن بود و مرید بر موجب اشتقاق آنست که او را ارادت بود چنانک عالم آنست که او را علم بود زیرا که این از اسماء مشتق است ولیکن مرید اندرین طریقت آن بود که او را هیچ ارادت نبود مادام که از ارادت خویش برهنه نشود مرید نبود چنانکه بر حکم اشتقاق هرکه را ارادت نبود مرید نبود

و اندر ارادت سخن بسیار گفته اند هرکسی آنچه در دل او پیدا آمده است چیزی گفته اند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و هشتم - در اِسْتِقامَتْ

 

... ثوبان گوید مولی پیغامبر صلی الله علیه وسلم که پیغامبر گفت صلی الله علیه وسلم راست باشید و نتوانید و بدانید که بهترین دین شما نمازست و مواظبت نکند بر وضو مگر مؤمن

استاد امام گوید رحمه الله استقامت درجۀ بود که تمامی کارها بدو بود و چیزها همه بدو حاصل آید و نظام کارها است و هر که مستقیم نبود اندر حال خویش رنج وی ضایع بود و جهدش بی ثمرت بود چنانکه خدای عزوجل گفت ولاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا هرکه اندر صفت خویش مستقیم نبود از آنجا که بود فراتر نشود و رفتن او بر طریق درست نبود و ابتداء این کار بر شرط استقامت است همچنانکه حق عارف در نهایت ادب استقامت است و نشان استقامت اهل بدایت آنست که فترت بنیفتد اندر کار ایشان و نشان استقامت آن گروه که از بدایت فراتر شدند و بنهایت نرسیدند آنست که فرو نمانند و نشان استقامت اهل نهایت آن بود که حجاب را اندر مواصلت ایشان راه نبود

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمه الله که گفت استقامت بر سه درجه است تقویم است و استقامت و اقامت تقویم تأدیب نفس بود و اقامت تهذیب دلها و استقامت تقریب اسرار ...

... قول صدیق رضی الله عنه با مراعات اصول شود اندر توحید و قول عمر رضی الله عنه اشارت کند بر ترک طلب تأویل و قیام کردن بشرط عهد

ابن عطا گوید استقاموا ای که دل با خدای نگاه دارند جز او اندر دل ایشان راه نبود

ابوعلی جوزجانی گوید صاحب استقامت باش نه جویندۀ کرامت که نفس تو کرامت خواهد و خدای عزوجل از تو استقامت خواهد ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و دوم - در حُرِیَّتْ

 

... ابن عباس رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت کفایت بود یکی از شما را آن قدر که قناعت بود بدان نفس او را و بازگشت شما با چهار رش و بدستی جای خواهد بودن و بازگردد کار همه بآخرت

و آزادگی آن بود که مرد از بندگی همه آفریدها بیرون آید و هرچه دون خدایست عزوجل آنرا در دل وی راه نبود و علامت درستی آن برخاستن تمیز بود از دل او میان چیزها و خطر شریف و وضیع از اعراض دنیا نزدیک او یکسان بود چنانک حارثه گفت پیغامبر را صلی الله علیه وسلم تن خویش از دنیا بازداشتم زر و خاک نزدیک من برابرست

از استاد ابوعلی شنیدم که گفت هر که اندر دنیا آید و ازان حر بود از دنیا بیرون شود و ازو حر بود ...

... یحیی بن معاذ گوید ابناء دنیا را خدمت درم خریدگان کنند و ابناء آخرت را خدمت احرار و ابرار کنند

ابراهیم ادهم گوید حر گویم از دنیا بیرون شود پیش از آن که او را بیرون برند ابراهیم گوید که صحبت مکن مگر با حری کریم که شنود و نگوید

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی وچهارم - در فتوَّت

 

... از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند از آنکه ایمان آوردند بخدای عزوجل بی واسطه

و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصۀ ابراهیم علیه السلام می آید سمعنافتی یذکرهم یقال له ابراهیم و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود

حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد ...

... نصرابادی گوید مروت شاخی است از فتوت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو

محمدبن علی الترمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم نزدیک تو هر دو یکی باشد

عبدالله بن احمدبن حنبل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی ...

... و گفته اند فتوت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی

احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم ام علی کی مرا مرادست که سر همه عیاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیار همه بیفکنی احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلت را از آن نصیب بود

گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان پیری بود شیرازی چو طعام بخوردند اندر سماع شدند خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و پنجم - در فِراسَت

 

... ابوسعید خراز گوید مستنبط آن بود که دایم بغیب می نگرد و از وی غایب نباشد و هیچ چیز ازو پوشیده نبود و قول خدای تعالی دلیلست برین آنجا که گفت لعلمه الذین یستنبطونه منهم و متوسم آن بود که نشان داند و دانا بود بر آنچه اندرون دل بود بدلیلها و نشانها و خداوندتعالی میگوید ان فی ذلک لآیات للمتوسمین ای عارفانرا بنشانها که پیدا کنند بر فریقین از اولیاء و اعداء او و متفرس بنور خدای بنگرد و آن سواطع انوار بود که در دل بدرخشد معانی بدان نور ادراک کند و آن از خاصگی ایمان بود و آن گروه که حظ ایشان فراتر بود ربانیان باشند قال الله تعالی کونوا ربانیین یعنی عالمان باشند و حکیمان اخلاق حق گرفته اند بدیدار و خلق و ایشان آسوده باشند از خبر دادن از خلق و نگریستن بدیشان و بایشان مشغول بودن

ابوالقاسم منادی گر بیمار بود و از پیران بزرگ بود بنشابور ابوالحسن بوشنجه و حسن حداد بعیادت او شدند و اندر راه به نیم درم سیب خریدند به نسیه و بنزدیک او بردند چون بنشستند ابوالقاسم گفت این تاریکی چیست ایشان بیرون آمدند و گفتند چه کردیم اندیشیدند مگر ازین بودست که بهای سیب بنداده ایم و باز نزدیک او شدند چون چشم وی برایشان افتاد گفت مردم بدین زودی از تاریکی بیرون تواند آمد خبر دهید مرا از کار خویش قصۀ او را بگفتند گفت آری هرکسی از شما اعتماد بر آن دیگر کرده بود تو گفتی بها او بدهد او گفت تو بدهی و آن مرد از شما شرم داشتی که تقاضا کردی و آن سیم بر شما بماندی و سیب من بودمی و من این اندر شما بدیدم

و این ابوالقاسم منادی گر هر روز ببازار آمدی و منادی کردی چون چیزی بدست آوردی آن قدر که ویرا کفایت بودی دانگی یا نیم درم باز جای خویش شدی و وقت خویش و مراعات دل بردست گرفتی ...

... و گویند میان زکریاء شختنی و میان زنی وقتی سببی رفته بود پیش از توبۀ وی روزی بر سر ابوعثمان حیری ایستاده بود پس از آنک از شاگردان خاص او بود تفکر میکرد اندر کار او ابوعثمان سربرآورد و گفت شرم نداری

استاد امام رحمه الله گویند اندر ابتداء وصلت من با استاد ابوعلی رحمه الله مرا مجلس نهاداندر مسجد مطرز و وقتی از وی دستوری خواستم تا بنسا شوم دستوری داد روزی با وی می رفتم در راه مجلس بر خاطرم درآمد که یالیت که از من نیابت داشتی در مجلس گفتن درین مدت غیبت من باز من نگریست و گفت تا تو بازآیی من نوبت تو مجلس دارم پارۀ فراتر شدم بخاطر من درآمد که او بیمارست ویرا رنج رسد که در هفتۀ دو روز مجلس کند یالیت که با یک روز کردی با من نگریست و گفت اگر در هفته دو روز نتوانم یک روز مجلس دارم پارۀ دیگر بشدیم خاطری دیگر درآمد و روی با من کرد و بصریح خبر داد از آن برقطع

شاه کرمانی گویند تیز فراست بودی و هیچ خطا نکردی گفت هر که چشم را از حرام نگاه دارد و تن را از شهوات باز دارد و باطن را آبادان دارد بدوام مراقبت و ظاهر را بمتابعت سنت و حلال خوردن عادت گیرد فراست او هیچ خطا نیفتد ...

... حسن حداد حکایت کند گوید بنزدیک ابوالقاسم منادی گر بودم جماعتی از درویشان نزدیک او بودند مرا گفت بیرون شو و ایشانرا چیزی بیار تا بخورند من شاد شدم که مرا دستوری بود که بسوی درویشان چیزی آرم پس از آنک درویشی من دانست گفت زنبیلی براشتم و بیرون آمدم چون بکوی سیار رسیدم پیری دیدم بشکوه وبهی سلام کردم گفتم جماعتی درویشان جایی حاضر اند هیچ ترا افتد ترا که بایشان خلقی کنی آن پیر فرمود تا قدری نان و گوشت و انگور بیاوردند چون باز در سرای رسیدم ابوالقاسم منادی گر از اندرون آواز داد آنچه آوردی باز آنجایگاه بر که آوردی من بازگشتم و ازان پیر عذر خواستم گفتم ایشانرا بازنیافتم بدان تعریض که ایشان بپراکندند آن چیزها بازو دادم پس آنگاه ببازار آمدم چیزی فتوح بود پیش ایشان بردم و قصۀ بگفتم گفت آری آن مرد نخستین پسر سیار بود مردی سلطانی و چون درویشانرا چیزی آری چنین آر نه چنان

ابوالحسین قیروانی گفت بزیارت ابوالخیر تیناتی شدم چون وداع بکردم با من تا در مسجد بیامد گفت من دانم که تو بمعلوم نگویی ولیکن تو این دو سیبک برگیر بستدم و اندر جیب نهادم و برفتم تا بسه روز هیچ فتوح نبود یکی از آن سیب برآوردم و بخوردم خواستم که آن دیگر برآرم دست فرا کردم و هر دو سیب در جیب دیدم من ازان عجب بماندم و ازان سیب میخوردم و سیب همچنان اندر جیب می بود تا بدر موصل رسیدم با خویشتن گفتم این سیب توکل من تباه کند که این مرا چون معلومیست هردو سیب بیکبار از جیب برآوردم درویشی را دیدم اندر گلیمی پیچیده گفت مرا سیبی آرزو میکند من آن هر دو سیب به وی دادم چون برفتم دانستم که آن پیر آن سیب او را فرستاده بود و گروهی در آن راه با من بودند باز گردیدم پیش درویش شدم او را یافتم

ابوعمرو علوان گوید جوانی بود صحبت کردی با جنید و از خاطر مردمان سخن گفتی جنید را بگفتند جنید او را گفت این چیست که از تو باز میگویند جنید را گفت هرچه خواهی اعتقاد کن جنید اعتقاد کرد جوان گفت فلان چیزست گفت نیست گفت دیگر بار چیزی اندیش گفت اندیشیدم جوان گفت چنین و چنین اندیشیدی جنید گفت نیست جوان گفت چیزی دیگر اندیش گفت اندیشیدم گفت فلان چیزست گفت عجب است تو راست گویی و من دل خویش شناسم جنید گفت راست گفتی و اول و ثانی نیز راست گفتی ولیکن خواستم که ترا امتحان کنم تا هیچ تغیر اندر دل آید یا نه ...

... ابوعثمان مغربی گفت این حکایت بگفتند ابن کاتب را گفت عجب است من گفتم عجیب نیست ابوعلی کاتب مرا گفت امروز خبر مکه چیست من گفتم اکنون اندرین ساعت طلحیان و بنوحسن جنگ میکنند و طلحیان سیاهی فرا پیش کرده اند عمامه دار سرخ و اندر مکه میغ است بمقدار حرم ابوعلی این حال بنوشت و کس بمکه فرستاد همچنان بود که من گفته بودم جواب باز آمد

از انس بن مالک رضی الله عنه روایت کنند که گفت اندر نزدیک عثمان عفان شدم رضی الله عنه و اندر راه زنی دیده بودم اندر وی نگریستم عثمان رضی الله عنه گفت از شما کس بود که در آید و آثار زنا بر وی پیدا باشد من گفتم وحی بتو آمد از پس پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت نه ولیکن بدانند ببرهان و فراست راست

ابوسعید خراز گوید اندر مسجد حرام شدم درویشی را دیدم دو خرقه داشت و چیزی میخواست من با خویشتن گفتم این چنین بعضی خویشتن گران کرده اند بر مردمان آن درویش اندر من نگریست و گفت واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه بوسعید گفت من استغفار کردم اندر وقت آواز داد و مرا گفت وهو الذی یقبل التوبة عن عباده

از ابراهیم خواص حکایت کنند که گفت ببغداد بودم اندر جامع و جماعتی درویشان آنجا بودند جوانی درآمد ظریف و خوش بوی نیکو روی من درویشانرا گفتم که اندر دل من افتاد که این جوان جهودست همه درویشان کراهیت داشتند از من آن سخن من بیرون شدم و او نیز بیرون آمد پس پیش درویشان رفت و گفت چه گفت از من آن پیر گفت از من حشمت کردند و با وی بنگفتند الحاح کرد برایشان گفتند می گوید که این جوان جهودست آن جوان بیامد و بوسه بر سر من داد و مسلمان شد او را گفتند آن چه سبب بود گفت ما اندر کتابهاء خویش یافته بودیم که فراست صدیقان خطا نیفتد گفتم بیازمایم مسلمانانرا چون بنگرستم گفتم اگر در میان مسلمانان صدیق است واجب کند که اندرین طایفه بود خویشتن را بگونه دیگر بیاراستم تا بر شما بپوشد چون این پیر را چشم بر من افتاد اندر من بدید دانستم که وی صدیق است و آن جوان از بزرگان صوفیان گشت

محمد داود گوید اندر نزدیک جریری بودم گفت اندر میان شما هیچکس هست که چون حق سبحانه وتعالی خواهد که حادثۀ پیدا آرد اندر مملکت خویش او را آگاه کند پیش از آنک پیدا آرد گفتیم نه گفت پس بگریید بر دلهایی که از خدای تعالی هیچ نصیب نیافته باشد

ابوموسی دیبلی گفت از عبدالرحمن بن یحیی پرسیدم از توکل گفت توکل آن بود که اگر دست تاوارن اندر دهان اژدهایی کنی از هیچ چیز بنترسی جز از خدای عزوجل گفت از آنجا بیرون آمدم بنزدیک ابویزید آمدم تا توکل از وی بپرسم در بزدم آواز داد گفت سخن عبدالرحمن کفایت نیست ترا گفتم در بگشای مرا گفت بزیارت من نیامدی جواب از پس در بیافتی در باز نکرد گفت من شدم و سالی بیستادم پس آنگاه آمدم گفت مرحبا بزیارت آمدی یک ماه نزدیک او بیستادم هیچ خاطر نیامد مرا الا که از همه خبر داد بوقت وداع گفتم مرا فایدۀ ده گفت از مادرم شنیدم که گفت اندر آن وقت که بمن حامله بود هرگاه که طعامی حلال پیش او بردندی دست من بدان رسیدی و بخوردی و چون شبهتی اندر آن بودی دست وی بدان نرسیدی و نگرفتی

ابرهیم خواص گفت اندر بادیه شدم مرا رنج بسیار رسید چون بمکه رسیدم عجبی بمن اندر آمد پیرزنی مرا آواز داد که یا ابراهیم من با تو بهم بودم اندر بادیه و با تو هیچ نگفتم تا سر تو مشغول نگردد این وسواس ار سر خویش بیرون گذار

حکایت کنند که فرغانی هر سال حج کردی و بنشابور بگذشتی و بپیش ابوعثمان نرفتی یکبار نزدیک ابوعثمان حیری شد سلام کرد و جواب وی باز نداد گفت با خویشتن گفتم مسلمانی نزدیک او شود و سلام کند و جواب سلام او ندهد ابوعثمان گفت حج چنین کنند مادر بگذارند و ویرا خشنود ناکرده گفت باز فرغانه آمدم و می بودم نزدیک مادر تا آنگاه که فرمان یافت پس آنگاه قصد ابوعثمان کردم چون اندر پیش وی شدم پیش من باز آمد و مرا بنشاند پس فرغانی با وی بیستاد و حاجت خواست تا ستوربانی وی کند و این خدمت به وی داد و بر آن می بود تا آنگاه که شیخ ابوعثمان فرمان یافت

خیرالنساج گوید اندر خانه بودم اندر دلم افتاد که جنید بر در سرای است آن خاطر از دلم بیرون کردم دیگر راه همان خاطر باز آمد سه دیگر بار همچنان بود بیرون شدم جنید را دیدم بر در سرای مرا گفت چرا بخاطر اول بیرون نیامدی

محمدبن الحسن البسطامی گوید اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم با خویش گفتم مگر آرزو خواهد ابوعثمان گفت بسنده نیست این که می بستانم از ایشان که میخواهند که از ایشان سؤال کنم ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۸۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و هشتم - در غَیْرَتْ

 

... ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که خدای عزوجل رشکن است و از غیرت خدای است که مؤمن چیزی کند که برو حرامست

استاد امام رحمه الله گوید غیرت کراهیت مشارکتست با غیر و چون خدایرا عزوعلا بغیرت وصف کنی معنی آن بود که مشارکت غیر با او رضا ندهد در آنچه حق اوست از طاعت بنده

از سری حکایت کنند که پیش وی این آیة بر خواندند و اذا قرأ ت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا ...

... و هم شبلی گوید غیرت الهی بر انفاس از آن بود که ضایع بود اندر چیزی جز خدای عزوجل

واجب چنان کند که گویی غیرت دوست غیرت حق بر بنده و آن آن بود که خلق را اندر وی نصیب نکند و او را ازیشان ربوده دارد و غیرت بنده حق را سبحانه وتعالی آن بود که احوال و انفاس خویش بغیر حق مشغول ندارد نگویند بر خدای تعالی غیرت می برم و گویند خدایرا غیرت می برم زیرا که غیرت بر حق جهل بود و به بی دینی کشد و غیرت خدایرا تعظیم حقوق او واجب کند و صافی بکردن عمل او را و بدانید که سنت حق سبحانه وتعالی با اولیاء خویش آنست که چون ایشان بغیر او مشغول شوند یا دل بغیر او مشغول دارند آن برایشان شوریده دارد از غیرت بر دلهای ایشان تا ویرا باخلاص عبادت کنند فارغ از آنچه بدل میل گرفته باشند چنانک آدم علیه السلام چون دل بر آن نهاد که جاوید در بهشت خواهد بود از آنجاش بیرون کردند و چنانک ابراهیم علیه السلام از اسماعیل عجب بمانده بود فرمودند ویرا قربان کن چون دل ازوبرگفت و بران بایستاد که قربان کند و دست و پای وی ببست و کارد بر گلوی وی نهاد فرمان داد بفدا

محمدبن حسان گوبد اندر کوه لبنان همی گشتم جوانی از جایی بیرون آمد سموم و باد او را بسوخته بود چون مرا بدید بگریخت من از پس او فراز شدم و گفتم بیک سخن مرا پندی ده گفت حذر کن که او غیورست دوست ندارد که اندر دل بنده جز از وی چیزی دیگر باشد

نصرآبادی را می آید که گفت حق غیور است و از غیرت وی است که بدو راه نیست مگر بدو

و خداوند تعالی وحی فرستاد بیکی از پیغامبران علیهم الصلوة والسلام که فلان کس را بمن حاجتی است و مرا بدو حاجتی است اگر او حاجت من روا کند من نیز حاجت او روا کنم آن پیغمبر این در مناجات بگفت که بارخدایا ترا چگونه حاجت بود ببنده گفت دل با کسی دارد جز من بگو دل ازو بردار تا حاجت وی روا کنم ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهلم - در دعا

 

... و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش اندر حال دعا صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حق سبحانه وتعالی را اندران حقی بود دعا اولیتر و هرچه حظ نفس تو بود خاموشی اولیتر

و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرییل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سبحانه او را دشمن دارد گوید جبرییل حاجت او روا کن که من کراهیت میدارم که آواز وی می شنوم

و حکایت کنند که یحیی بن سعید القطان حق را سبحانه وتعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم ...

... و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا

و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلتها

یکی را گفتند مرا دعا کن گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او واسطۀ می باید ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و یکم - در فَقْر

 

... عمر خطاب رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت

گویند روزی مردی ده هزار درم نزدیک ابراهیم ادهم آورد نپذیرفت گفت میخواهی که نام من از دیوان درویشان بیرون کنی بدین ده هزار درم

معاذ النسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند ...

... یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود

ابراهیم قصار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقق باشند رضا بار آرد ایشانرا

درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم ...

... ربیع بن خثیم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عزوجل خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد گرسنه اولیا را دارد

ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد

یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای ...

... ابومحمدبن یاسین گوید ابن جلا را پرسیدند از درویشی گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد پس گفت چهار دانگ بود مرا شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت

ابراهیم بن المولد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحق اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود

و گفته اند صحت فقر آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود ...

... و گفته اند هر که درویشی خواهد برای شرف درویشی درویش میرد و هر که درویشی خواهد تا از خدای مشغول نگردد توانگر میرد

مزین گوید راه بخدای بیش از آنست که ستارۀ آسمان اکنون هیچ راه نماندست مگر راه درویشی و این درسترین راههاست

نوری گوید صفت درویش آرام بود بوقت نیستی و ایثار بود بوقت هستی ...

... ابن جلا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند

یوسف اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست

کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود مالک دینار را و محمدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمدبن واسع در پیش بود پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود مالک دینار را دو پیراهن بود

مسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها ...

... خداوند تعالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاء من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است

زقاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد

گویند درویشان اندر مجلس سفیان ثوری چون امیران بودندی ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و دوم - در تَصَوُّف

 

... و این نام غلبه گرفتست برین طایفه گویند فلان صوفی است و گروهی را متصوفه خوانند و هر که تکلف کند تا بدین رسد او را متصوف گویند و این اسمی نیست که اندر زبان تازی او را باز توان یافت یا آن را اشتقاقی است و ظاهرترین آنست که لقبی است چون لقبهاء دیگر

اما آنک گوید این از صوفست و تصوف صوف پوشیدنست چنانک تقمص پیراهن پوشیدن این روی بود ولیکن این قوم بصوف پوشیدن اختصاص ندارند

و اگر کسی گوید ایشان منسوب اند با صفۀ مسجد رسول صلی الله علیه وسلم نسبت با صفه بر وزن صوفی نیاید ...

... جنید گوید تصوف جنگی بود که اندرو هیچ صلح نه

و هم او گوید ایشان از یک اهل بیت باشند که بیگانه را اندر میان ایشان راه نباشد

و هم او گوید که تصوف ذکری بود با اجتماع و وجدی بود با استماع و عملی با اتباع ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ

 

... و این طایفه مختلف اند اندرین ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حج اسلام و غالب بر ایشان اقامت بودست چون جنید و سهل عبدالله و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان

و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبدالله مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهایی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش

و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جایی بجایی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که گفت مردی بود بفرخک دیهی است بر کنار نیشابور پیری از پیران این طایفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است کسی او را پرسید که سفر کردی ایهاالشیخ گفت سفر زمین اگر سفر آسمان سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام

و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام برای تو مقصودم دیدار تو است من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی

و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال ...

... از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند

ابوعبدالله مغربی سفر کردی دایم و شاگردان وی بازو بودندی و دایم محرم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی

گفته اند هرکه یار او او را گوید برخیز گوید تا کجا همراه نباشد و همراهی را نشاید

از ابوعلی رباطی حکایت کنند که گفت با عبدالله مروزی صحبت کردم و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر تویی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم

جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود ...

... و کتانی چون درویشی یکبار بیمن شدی پس بار دیگر باز شدی او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیمن از بهر رفق شدست

ابراهیم خواص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رکوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی

از ابوعبدالله رازی حکایت کنند گفت از طرسوس بیرون شدم تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام درویشی مرا نعلینی آورد نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حق صحبت

گویند خواص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند

گوید کتانی از مادر دستوری خواست تا بحج شود مادرش ویرا دستوری داد بیرون شد و اندر بادیه شد بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است بازگشت و آمد تا بسرای خویش در بزد و مادر وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم

ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی بر من حکم کن آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت

حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتفاق افتاد مرا با سجزی اندر سفر از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدویی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیت داشت بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدویی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت

ابوعبدالله خفیف گوید اندر حال جوانی بودم درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من مرا بسرای خویش برد گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مرقع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن از قادسیه برفتم با جماعتی از درویشان راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد اندر حال توبه کردم و ساکن شدم راه بما نمودند حج بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و پنجم - در صُحْبَت

 

... انس مالک رضی الله عنه گوید که پیغامبر صلوات الله علیه گفت کی بود که دوستان خویش را بینم یاران گفتند پدران و مادران ما فداء تو شوند نه ما دوستان توایم گفت شما یاران منی اما دوستان من قومی باشند کی مرا ندیده بمن ایمان آورند و من بدیشان آرزومندم

بدانک صحبت بر سه قسمت بود صحبتی با آنک بزرگتر از تو باشد بجاه یا بسال و آن در حقیقت خدمت بود و صحبت بود با آنکس که فرودتر بود و آن صحبت شفقت و رحمت بود بر متبوع و بر تابع وفا و حرمت واجب بود و صحبتی بود با همسران و آنک بر درجه با تو راست باشد آن بایثار اولیتر و جوانمردی و هرکه با پیر ی صحبت کند بر تبت ازو برتر راه این کس دست بداشتن اعتراض بود و هرچه ازو پدید آید بر نیکوترین روی حمل کردن و با احوال او ایمان داشتن از منصور مغربی شنیدم که یکی از اصحابنا از وی پرسید چند سال با عثمان مغربی صحبت کردی او بخشم در وی نگریست و گفت من با وی صحبت نکردم بلک خدمت او کردم و آنک از تو فروتر بود با وی صحبت کنی اگر اندر حال او نقصانی بینی و او را بر آن تنبیه نکنی آن خیانت از تو باشد

ابوالخیر تیناتی بجعفربن محمدبن نصیر نامه نوشت که وزرجهل درویشان بر شما بود زیرا که شما بر خویشتن مشغول شدی از تأدیب ایشان باز ماندید تا ایشان در جهل بماندند ...

... از استاد ابوعلی دقاق رحمه الله شنیدم که گفت ابن ابی الحواری گفت ابوسلیمانرا گفتم فلانرا اندر دل من هیچ قبول نیست ابوسلیمان نیز گفت اندر دل من نیز هم چنانست ولیکن یا احمد مگر خلل از ماست که ما نه از جملۀ صالحانیم که ایشانرا دوست نداریم

مردی با ابراهیم ادهم صحبت کرد چون مفارقت خواستند کرد گفت اگر عیبی می بینی بمن گوی گفت من اندر تو هیچ عیب نمی بینم زیرا که من ترا بچشم دوستی و شفقت می بینم هرچه از تو دیدم همه نیکو دیدم از عیب خویش کسی دیگر را پرس و اندرین معنی گفته اند

شعر ...

... ولکن عین السخط تبدی المساویا

ابراهیم شیبانی گفت ما صحبت نکردیمی با کسی که وی گفتی نعلین من کفش من

ابواحمد قلانسی گوید و وی از جمله استادان جنید بود با گروهی صحبت کردم ببصره مرا گرامی همی داشتند یکبار گفتم ازار من کجا است از چشم ایشان بیفتادم ...

... ابونصر سراج گوید از دقی شنیدم که گفت از کتانی شنیدم که گفت مردی با من صحبت کرد و بر دلم گران بود من او را چیزی بخشیدم تا مگر بر دل من سبک شود نشد او را بخانۀ خویش بردم و روی خویش بر زمین نهادم و او را گفتم پای بر روی من نه ننهاد گفتم چاره نیست بر باید نهاد و اعتقاد کردم که پای از روی من برنگیرد تا آن گرانی از دلم بنشود چون از دلم بشد گفتم اکنون پای بردار

گویند ابراهیم ادهم درو کردی و پالیزوانی و کارهاء دیگر و بر اصحاب نفقه کردی گویند وقتی با جماعتی بود و به روز کار همی کردی و برایشان نفقه کردی و شب باز یک جای آمدندی و همه روزه گشادندی و ابراهیم ادهم از همه دیرتر بازآمدی ایشان شبی گفتند بیایید تا ما روزه گشاییم و چیزی بخوریم بی او تا دیگر بار زودتر آید ایشان روزه بگشادند و طعام بخوردند و بخفتند همه چون ابراهیم باز آمد ایشانرا دید خفته پنداری ایشانرا هیچ چیز نبوده است که روزه گشادندی پارۀ آرد بود خمیر کرد و آتش بر کرد و ایشانرا چیزی همی ساخت ایشان بیدار شدند او را دیدند محاسن بر خاک نهاده اندر آتش همی دمید گفتند این چیست که میکنی گفت چنان دانستم که شما روزه نگشاده اید گفتم تا چون بیدار شوید چیزی رسیده باشد یکدیگر را گفتند بنگرید که ما با او چه معامله کردیم و او با ما چه خلق میکند

گویند چون کسی با ابراهیم ادهم صحبت کردی سه شرط با او بکردی گفتی خدمت من کنم و بانگ نماز من کنم و هر فتوح که باشد از دنیا دست او بر آن فتوح همچون دست ایشان بود وقتی مردی گفت با او من طاقت این ندارم ابراهیم گفت عجب بماندم از صدق تو

یوسف بن الحسین گوید وقتی فرا ذوالنون گفتم صحبت با که کنم گفت با آنک هرچه خدای عزوجل از تو داند از وی پنهان نداری ...

... و هم از وی شنیدم که گفت هرگز بنزدیک نصرآبادی نشدم تا غسل نکردم

استاد امام رحمه الله گوید هرگز نزدیک استاد ابوعلی نشدم اندر ابتدا الا که روزه همی داشتمی و نخست غسل کردمی و بمدرسه شدمی چند بار بازگشته بودم از حشمت او تا یک راه که آن حشمت برخاست و چون بمیان مدرسه رسیدمی از حشمت چنان بودمی که کسی را دست و پای خفته باشد بر خویشتن قدرت نداشتمی اگر سوزن اندر من زدندی آگاهی نداشتمی پس چون بنشستم هر واقعه که مرا بودی بزبان نبایستی گفت بشرح آن خود ابتدا کردی چند بار چنین افتاده بود و من بعیان دیده بودم و اندیشیدمی که اگر خداوندتعالی در وقت من رسولی فرستد تا حشمت او بر دل من بیشتر بود یا حشمت او اندر دل صورت نبستی که آن ممکن بود و هرگز اندر مدت روزگار که با وی صحبت داشتم و پیوستگی حاصل آمد بدل من اعتراضی نیفتاده بود مرا بر وی تا از دنیا بیرون شد

محمدبن نضر الحارثی گوید که خداوند تعالی بموسی علیه السلام وحی فرستاد که ای موسی بیدار باش و دوستان بسیار کن و هر دوست که فرا تو رسد و با تو نسازد از وی دور باش و با وی صحبت مکن که دلت سخت شود و دشمن تو باشد و ذکر من بسیار کن تا مستوجب شکر من گردی و زیادت فضل من بیابی ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و ششم - در تَوحید

 

... بوشنجی را پرسیدند از توحید گفت که صفات او بصفات خلق نماند

سهل بن عبدالله را پرسیدند از توحید گفت ذات خدای موصوف است بعلم احاطت برو روانه و اندر دنیا او را نبینند و او موجود است بحقایق ایمان و ویرا حد و احاطت و حلول نه و اندر عقبی بچشم سر ببینند خدایرا آشکارا اندر ملک او و قدرت او خلق محجوب است از معرفت کنه ذات او و راه نمود ایشانرا بخویشتن بعلامتهاء او و دلها او را بشناسد و عقل او را درنیابد و مؤمنان بچشم سر درو نگرند احاطت و ادراک نه

جنید گفت بزرگوارترین کلمه اندر توحید آنست کی ابوبکر صدیق رضی الله عنه گفت پاک آن خدایی را که بمعرفت خویش راه نداد مگر بعجز از معرفت خویش

استاد امام رحمه الله گوید که صدیق رضی الله عنه بدین لفظ نه آن خواست که او را نشناسند زیرا که نزدیک محققان عجز عاجز شدن بود از موجود نه از معدوم چنانک کسی مقعد بود عاجز بود از نشستن بحکم آنک کسب او و فعل او در میان نیست اما قعود موجود است درو بفعل او نه هم چنین عارف عاجز است از معرفت او معرفت موجود است درو زیرا که معرفت او ضروری است و نزدیک این طایفه معرفت حق سبحانه وتعالی در انتهاء حال عارف را ضروری است چه معرفت کسی که در ابتدا بود اگرچه معرفتست بر تحقیق صدیق رضی الله عنه آنرا هیچ چیز نشمرده است باضافت با معرفت ضروی همچون چراغ که بشب افروخته باشد و چون آفتاب برآید شعاع آفتاب بر آن افتد روشنایی چراغ در جنب شعاع آفتاب ناچیز شود ...

... ابونصر سراج گوید شبلی را پرسیدند گفتند ما را خبرگو از توحید مجرد بزبان حق مفرد گفت ویحک هر که از توحید جواب دهد بعبارت ملحد بود و هر که بدو اشارت کند ثنوی بود و هر که بدو اشارت کند بت پرست بود و هر که درو سخن گوید غافل بود و هر که ازو خاموش شود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید او را حاصل نبود و هر که اشارت کند که او نزدیک است او دور است و هر که از خویشتن وجدی نماید او نیافتست و هرچه تمییز کنند به وهم و آنرا ادارک کنند بعقل در تمامتر ین معانی آن همه با شما گردد همچون شما محدث و مصنوع بود لیس کمثله شیء وهو السمیع البصیر

یوسف بن الحسین گوید توحید خاص آنست که بسر و وجد و دل چنان باشد که گویی در شاه راه تقدیر حق سبحانه ایستاده بود تا احکام قدرت او در دریاهای توحید بر او می رود او از خویشتن فانی گشته و او را حس نه اکنون که هست همچنانست که پیش بود اندر جریان حکم او سبحانه برو

و بعضی گویند از بزرگان که توحید حق راست جل جلاله و خلق طفیل اند ...

... کسی بوبکر طمستانی را گفت توحید چیست گفت محو آثار بشریت بود و تجرد الهیت

از استاد ابوعلی شنیدم گفت اندر آخر عمر خویش و علت برو سخت شده بود که از علامات تأیید است نگاه داشت توحید در اوقات حکم پس آنگاه آنرا تفسیر کرد و گفت بدین آن میخواهد که اگر ترا در شاه راه بناخن پیرای پاره پاره کند تو شاکر باشی و خاموش

شبلی گوید هر که توحید بنزدیک او صورت بندد هرگز بویی از توحید نشنیده باشد ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ

 

... ذوالنون را گفتند که خدای را بچه شناختی گفت خدای را بخدای بشناختم و اگر فضل خدای نبودی هرگز او را بنشناختمی

و گفته اند بعالم اقتدا کنند و بعارف راه یابند

شبلی گوید عارف بغیر ازو ننگرد و سخن غیر او نشنود و خویشتن را جز از وی نگهبان نبیند ...

... جنید را پرسیدند از قول ذوالنون که گفت در صفت عارف اینجا بود بشد جنید گفت عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلی او را از منزلی دیگر باز ندارد و وی با اهل هر مکانی بود آنچه ایشانرا بود او را همچنان بود و اندران معنی سخن گوید تا فایده بود از وی

ابوسعید خراز را پرسیدند که عارف را هیچ حال بود که گریستن او را جفا بود گفت آری گریستن ایشان در راه بود چون بحقایق قرب رسند و طعم وصال بیابند از بر او آن ازیشان زایل شود

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و نهم - در محبَّت

 

... و گویند حب آن چوبهای چهارگانه بود که بهم در گذارند تا سبو بر آنجا نهند محبت را بدان سبب حب نام کردند که عز و ذل از محبوب تحمل کند

و گویند که حب اشتقاق از آن حب است خنب که آب درو کنند که چون پر شود هیچ دیگر را درو راه نبود همچنین چون دل بمحبت پر شود هیچ چیز دیگر بغیر از محبوب او در او گنج نبود

اما آنچه اقاویل پیران است یکی ازیشان می گوید محبت میلی بود دایم بدلی از جای برخاسته ...

... ابن مسروق گوید که سمنونرا دیدم در مسجدی اندر محبت سخن همی گفت قندیلهای مسجد همه پاره پاره شد

ابراهیم بن فاتک گوید سمنون اندر مسجد بود اندر محبت سخن همی گفت مرغکی خرد بیامد و نزدیک وی بنشست نزدیکتر می آمد تا بر دست وی نشست پس منقار بر زمین می زد و خون از وی همی دوید تا بمرد

جنید گوید هر محبت که از بهر غرضی بود چون آن غرض زایل شود آن محبت زایل شود ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاهم - در شوق

 

... پرسیده اند که شوق برتر یا محبت گفت محبت زیرا که شوق از وی خیزد

بعضی گفته اند شوق آتشی بود که از جگر بدر آید از فرقت ظاهر شود چون دیدار حاصل شد بنشیند و چون غالب بر اسرار مشاهدت محبوب بود شوق را آنجا راه نبود

کسی را گفتند بدیدار او مشتاق هستی گفت نه شوق بکسی بود که غایب بود وی همیشه حاضر است ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۴۹۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ

 

... و معاذ گفت پیغمبر را صلی الله علیه وسلم اگر دانستمی که تو سماع همی کنی بیاراستمی آواز خویش را از بهر تو

محمد داود دینوری گوید اندر بادیه بودم بقبیلۀ رسیدم از قبایل عرب مردی مرا مهمان کرد غلامی را دیدم سیاه بر پای ایستاده و بند ها بر پای او نهاده و اشتران را دیدم اندر پیش خانه افتاده و مرده این غلام مرا گفت تو امشب مهمانی و این خداوند من کریم است مرا شفیع باش که ترا رد نکند خداوند خانه را گفتم من بخانۀ تو طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی گفت مرا این غلام درویش بکرده است و مال من تباه کرد گفتم چه کرد گفت این غلام آوازی دارد خوش و سبب معاش من از پشت این اشتران بودی بار گران برنهاد و سه روزه راه بیک روز بگذاشت بحدا چون بار فرو گرفتند اشتران همه برجای خویش هلاک شدند چنانک می بینی ولیکن با اینهمه او را بتو بخشیدم غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آواز آن غلام بشنوم از وی اندر خواستم مرد گفت ای غلام حدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می کشید حدا کرد اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده بودم بخوشی از هیچکس من در روی افتادم آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد

جنید را پرسیدند که چون است که مردم آرمیده بود چون سماع بشنود حرکت اندر و پایدار آید گفت آنگه که خداوند تعالی فرزند آدم را از پشت آدم علیه السلام بیرون آورد برمثال ذره و بایشان خطاب کرد گفت الست بربکم خوشی سماع کلام خداوند تعالی بر ارواح ایشان ریخت چون سماع شنوند از آن یاد کنند روح بحرکت اندر آید ...

... از دقی حکایت کنند که گفت بمغرب دو پیر بودند یکی را جبله گفتندی و دیگر زریق این زریق روزی بزیارت جبله شد و هر دو شاگردان بسیار داشتند مردی از اصحاب زریق چیزی برخواند یکی از اصحاب جبله بانگی بکرد و در وقت بمرد چون دیگر روز بود جبله گفت زریق را کجا است آن مرد که دی چیزی برخواند بگو تا آیتی برخواند آن مرد برخواند جبله بانگی بکرد قاری بمرد جبله گفت یکی بیکی و ستم آن کرد که پیش دستی کرد

ابراهیم مارستانی را پرسیدند از حرکت بوقت سماع گفت شنیده ام که موسی علیه السلام اندر بنی اسراییل قصه میگفت یکی برخاست و پیراهن بدرید خدای تعالی وحی فرستاد بموسی علیه السلام که گو دل بدر برای من نه جامه

ابوعلی مغازلی شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عزوجل مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوت خویش تبری کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی

احمدبن المقاتل العکی گوید با شبلی بودم شبی اندر ماه رمضان در مسجد از پس امام نماز میکرد من برابر او بودم امام بر خواند ولین شینا لنذهبن بالذی اوحینا الیک بانگی کرد شبلی گفتم جان از وی جدا شد و بلرزید و میگفت با دوستان چنین خطاب کنند و چند بار این بگفت

از جنید حکایت کنند که گفت پیش سری شدم روزی مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگر بار برخوانند برخواندند و مرد با هوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشم یعقوب علیه السلام بسبب پیراهن یوسف علیه السلام بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد ویرا نیکو آمد و از من بپسندید

عبدالواحدبن علوان گوید جوانی با جنید اندر صحبت بود هرگاه که چیزی بشنیدی از ذکر بانگ کردی روزی جنید گفت اگر نیز چنین کنی صحبت من بر تو حرام گردد پس از آن چون چیزی شنیدی صبر می کردی و تغیر در وی پدید همی آمدی و از بن هر موی قطرۀ آب دویدی روزی چیزی برخواند بانگی کرد و بمرد ...

... ولوکنت ذا حزم لهدمت ماتبنی

شیخ مصحف فراهم گرفت و فرا گریستن ایستاد و میگریست تا محاسن وی تر شد مرا رحمت آمد بر وی از بس که بگریست پس مرا گفت یا پسر مردمان ری را ملامت کردی که ترا گفتند یوسف بن الحسین زندیق است و از وقت نماز تا اکنون قرآن می خواندم که چشم من آب نگرفت و بدین بیت که تو گفتی قیامت از من برآمد

دقی گوید که از دراج شنیدم که گفت من و پسر فوطی بر کنار دجله میرفتیم میان بصره و ابله کوشکی دیدم نیکو منظری بود در آن کوشک مردی در آن منظر بود کنیزکی در پیش او و این بیت میگفت ...

... غیر هذا بک اجمل

آن خداوند وی گفت بگو آنک میخواهد کنیزک بگفت جوان گفت والله که حق تعالی با من چنین است هر روز بلونی دیگر بانگی کرد و جان بداد خداوند کوشک کنیزک را گفت ترا آزاد کردم برای خدای و اهل بصره بیرون آمدند و ویرا دفن کردند خداوند کوشک بیستاد و گفت نه شما مرا می شناسید و نه من شما را شما را همه گواه گرفتم که هرچه مراست همه سبیل کردم از بهر خدایرا و هر بنده که مرا بود آزاد کردم و ازاری بر میان بست و یکی بر دوش افکند و راه فرا پیش گرفت و بشد هرگز نیز او را ندیدند و از وی هیچ چیز نشنیدند

عبدالله بن علی الطوسی گوید از یحیی بن الرضا شنیدم که ابوحلمان دمشقی آواز طوافی شنید که میگفت یا سعتر بری بیفتاد و از هوش بشد چون باز هوش آمد گفتند چه سبب بود که از هوش بشدی گفت پنداشتم که میگوید اسع تر بری ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵۰۰

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۱ - باب پنجاه و سوم در اثبات کرامات اولیاء

 

... استاد ابوعلی رحمه الله گفتی روا بود که داند و این گفتی و این اختیار جایز دارد و ما نیز آن را برگزیده ایم و بدان گوییم و این واجب نیست در جمله اولیا تا هریکی از ایشان بداند که او ولی است واجبا ولیکن جایز است که بعضی دانند چنانک جایز است که بعضی ندانند و چون بعضی داند که او ولی است آن معرفت کرامتی بود او را جداگانه و نه کرامت که یکی را بود از اولیاء واجب بود که همه را آن بود و اگر ولی را کرامت ظاهر نبود اندر دنیا اندر ولایت او بآخرت قدح نکند نابودن آن کرامت اندر دنیا بخلاف انبیا علیهم السلام که واجب بود که ایشانرا معجزات بود زیرا که پیغامبر فرستاده است بخلق مردمانرا حاجت بود بدانستن صدق او و آن صدق بنه توان دانست الا بمعجزه و حال ولی بعکس این بود زیرا که بر خلق واجب نیست بدانستن او که او ولی است و نه بر وی نیز و ده کس از صحابۀ پیغامبر صلی الله علیه وسلم باور داشتند در آنچه ایشانرا خبر داد که ایشان از اهل بهشت اند اگر کسی گوید این روا نبود زیرا که ایشانرا از درجۀ خوف و بیم بیرون آرد باکی نیست اگر نترسند از تغیر عاقبت که آنک اندر دل ایشان بود از هیبت و اجلال و عظمت حق را از بسیاری خوف بیش بود

و بدانک ولی پشت بکرامات باز نگذارد و باز آن ننگرد بود که ایشان اندر پدید آمدن چیزی از آن جنس قوت یقین بود و زیادت علم بود از آنک بحقیقت دانند که آن فعل خدایست دلیلی بود ایشانرا بر صحت آنک ایشان برآنند از عقاید و در جمله قول بکرامات اولیا واجب است و جمهور اهل حق برین اند و از بس خبرهاء متواتر اندرین از هر گونه و حکایتها آمده است علم ببودن او و ظاهر شدن آن بر اولیاء علمیست که شک را بدان راه نیست و هر که در میان این طایفه افتد و حکایتهای ایشان بشنود و خبرها او را هیچ شک نماند اندرین جمله

و از دلیلهای این جمله یکی نص قرآنست اندر قصۀ آصف بن برخیا یار سلیمان علیه السلام آنک گفت انا آتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک و آصف پیغامبر نبود ...

ابوعلی عثمانی
 
 
۱
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۱۰۱۶