هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۵ - الکلام فی تفضیل الانبیاء علی الاولیاء
... پس یک نفس انبیا فاضل تر از همه روزگار اولیا از آن چه چون اولیا به نهایت رسند از مشاهدت خبر دهند و از حجاب بشریت خلاص یابند هرچند عین بشر باشند و باز رسول را اول قدم اندر مشاهدت باشد چون بدایت این نهایت وی بود این را با آن قیاس نتوان کرد نبینی که همه طالبان حق از اولیا متفق اند که مقام جمع از تفاریق کمال ولایت بود و صورت این چنان بود که بنده به درجتی رسد از غلبه دوستی که عقلشان اندر نظر فعل مغلوب گردد و به شوق فاعل کل عالم را همه آن دانند و آن بینند چنان که ابوعلی رودباری گفت رحمة الله علیه لو زالت عنا رؤیته ماعبدناه اگر دیداروی از ما زایل شود اسم عبودیت از ما ساقط گردد که ما شرب عبادت جز از دیدار وی نیابیم
و این معانی مر انبیا را بدایت حال باشد که اندر روزگار ایشان تفرقه صورت نگیرد نفی و اثبات و مسلک و مقطع و اقبال و اعراض و بدایت و نهایت ایشان اندر عین جمع باشد چنان که اندر بدایت حال ابراهیم صلوات الله علیه ستاره و ماه را دید گفت هذا ربی ۷۶ ۷۷/ الانعام باز که آفتاب دید گفت هذا ربی ۷۸/الانعام از غلبه حق بر دلش و اجتماع وی اندر عین جمع غیر می ندید و اگر بدید هم به دیده جمع بدید در عین دیدار از دیدار خود تبرا کرد و گفت لا أحب الافلین ۷۶/الانعام ابتدا به جمع و انتها به جمع لاجرم ولایت را بدایت و نهایت است و نبوت را نیست تا بودند نبی بودند و تا باشند نبی باشند و پیش از آن که موجود نبوده اند اندر معلوم و مراد حق همان بوده اند
و از بویزید رضی الله عنه پرسیدند که چه گویی اندر حال انبیا گفت هیهات ما را اندر ایشان هیچ تصرف نیست هرچه اندر ایشان صورت کنیم آن همه ما باشیم و حق تعالی اثبات و نفی ایشان اندر درجتی نهاده است که دیده خلق بدان نرسد پس همچنان که مرتبت اولیا از ادراک خلق نهان است مرتبت انبیا از تصرف اولیا نهان است
و ابویزید رضی الله عنه عجب روزگار مردی بوده است وی گوید سر ما را به آسمان ها بردند به هیچ چیز نگاه نکرد و بهشت و دوزخ وی را بنمودند به هیچ چیز التفات نکرد و از مکنونات و حجب برگذاشتند فصرت طیرا مرغی گشتم و اندر هوای هویت می پریدم تا به میدان ازلیت مشرف شدم ودرخت احدیت اندر آن بدیدم چون نگاه کردم آن همه من بودم گفتم بار خدایا با منی من مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست مرا چه باید کرد فرمان آمد که یا بایزید خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ما بسته است دیده را به خاک قدم وی اکتحال کن و بر متابعت وی مداومت کن
و این حکایتی دراز است و این را اهل طریقت معراج بایزید گویند و معراج عبارت بود از قرب پس معراج انبیا از روی اظهار بود به شخص و جسد و از آن اولیا از روی همت و اسرار و تن پیغمبران به صفاو پاکیزگی و قربت چوندل اولیا باشد و سر ایشان و این فضلی ظاهر است و آن چنان بود که ولی را اندر حال خود مغلوب گردانند تا مست گردد آنگاه به درجات سر وی را از وی غایب می گردانند و به قرب حق می آرایند و چون به حال صحو بازآید آن جمله براهین در دلش صورت گشته بود و علم آن مر او را حاصل آمده پس فرق بسیار بود میان کسی که شخص وی را آن جا برند که فکرت دیگری را و بالله العون والتوفیق
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۸ - الکلام فی الفناء و البقاء
... اما بقای حال و فنای آن آن بود که چون جهل فانی شود لامحاله علم باقی ماند و معصیت فانی شود طاعت باقی ماند چون بنده علم و طاعت خود را حاصل گردانید و نیز غفلت فانی شود به بقای ذکر یعنی بنده چون به حق عالم گردد و به علم وی باقی شود از جهل بدو فانی شود و چون از غفلت فانی شود به ذکر وی باقی شود و این اسقاط اوصاف مذموم باشد به قیام اوصاف محمود
اما خواص اهل این قصه را بدین عبارت نه این باید که یاد کردیم و اشارت ایشان اندر این اصل به علم و حال نیست و ایشان فنا و بقا را به جز در درجه کمال اهل ولایت استعمال نکنند آنان که از رنج مجاهدت رسته باشند و از بند مقامات و تغیر احوال جسته و طلب اندر یافت برسیده و همه دیدنی های دیده بدیده و همه شنیدنی های گوش بشنیده و همه دانستنی های دل بدانسته و همه یافتنی های سر بیافته و اندر یافت آن آفت یافت آن بدیده و روی از جمله بگردانیده و قصد اندر مراد فانی شده و راه برسیده دعوی ساقط شده و از معنی منقطع گشته و کرامات حجاب شده مقامات غاشیه گشته احوال لباس آفت پوشیده در عین مراد از مراد بیمراد مانده مشرب از کل ساقط ببوده انس با مستأنسات هدر گشته لقوله تعالی لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة ۴۲/الانفال و اندر این معنی من می گویم
فنیت فنایی بفقد هوایی ...
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۱ - الکلام فی الغیبةِ و الحضور
... چون دل را جز وی مالک نباشد اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است اما چون فرق افتد مشایخ را رضی الله عنهم اندر این سخن است گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور چنان که اندر سکر و صحو بیان کردیم اما صحو و سکر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف پس این اعز آن بود اندر تحقیق
و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بندار بن الحسین و ابوحمزه بغدادی و سمنون المحب رضی الله عنهم و جماعتی از عراقیان گویند که حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعده روزگار بگشت مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت اسرار زنار شد مثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعله قربت سوخته شد
و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست این است معنی قول خدای عز و جل ولقد جیتمونا فرادی کما خلقناکم اول مرة ۹۴/الانعام
و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبدالله و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جریری و حصری و صاحب مذهب محمدبن خفیف رضی الله عنهم اجمعین با جماعتی دیگر بر آنند که حضور مقدم غیبت است از آن چه همه جمال ها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق چون پیشگاه آمد راه آفت گردد پس هرکه از خود غایب بود لامحاله به حق حاضر بود و فایده غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود چنان که گفته اند لیس الغایب من غاب من البلاد انما الغایب من غاب من المراد و لیس الحاضر من لیس له مراد انما الحاضر من لیس له فؤاد حتی استقر فیه المراد
نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است یکی را ازمشایخ رحمة الله علیهم ...
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۳ - الکلام فی الجمع و التفرقة
جمع کرد خدای تعالی خلق را اندر دعوت قوله تعالی والله یدعوا إلی دار السلام ۲۵/یونس آنگاهشان فرق کرد اندر حق هدایت وگفت قوله تعالی ویهدی من یشاء إلی صراط مستقیم ۲۵/یونس جمله را بخواند از روی دعوت و گروهی را براند به حکم اظهار مشیت جمع کرد و جمله را فرمان داد و فرق کرد و گروهی را به خذلان داد بعضی را به توفیق قبول گردانید و نیز جمع کرد به نهی و فرق کرد گروهی را عصمت داد و گروهی را میل آفت پس بدین معنی جمع حقیقت و سر معلوم و مراد حق باشد و تفرقه اظهار امر وی چنان که ابراهیم را فرمود که حلق اسماعیل ببر و خواست که نبرد ابلیس را گفت سجده کن آدم را و خواست که نکند و نکرد و مانند این بسی است الجمع ما جمع باوصافه و التفرقة مافرق بافعاله این جمله انقطاع ارادت باشد و ترک تصرف خلق اندر اثبات ارادت حق
و اندر این مقدار که یاد کردیم اندر جمع و تفرقه اجماع است مر جمله اهل سنت و جماعت را بدون معتزله با مشایخ این طریقت و از بعد این اندر استعمال این عبارت مختلف اند گروهی بر توحید رانند و گروهی بر اوصاف و گروهی بر افعال آنان که بر توحید رانند گویند جمع را دو درجت است یکی اندر اوصاف حق و دیگر اندر اوصاف بنده آن چه اندر اوصاف حق است آن سر توحید است کسب بنده از آن منقطع و آن چه اندر اوصاف بنده است آن عبارت از توحید است به صدق نیت و صحت عزیمت و این قول بوعلی رودباری است ...
... و باز گروهی دیگر بر علم رانندوگویند الجمع علم التوحید و التفرقة علم الأحکام پس علم اصول جمع باشد و از آن فروع تفرقه و مانند این نیز گفته است یکی از مشایخ رحمة الله علیه الجمع ما اجتمع علیه أهل العلم و الفرق ما اختلفوا فیه
و باز جمهور محققان تصوف را أنضر الله وجوههم اندر مجاری عبارات و رموزشان مراد به لفظ تفرقه مکاسب است و به جمعمواهب یعنی مجاهدت و مشاهدت پس آن چه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد جمله تفرقه باشد و آن چه صرف عنایت و هدایت حق تعالی باشد جمع بود و عز بنده اندر آن بود که اندر وجود افعال خود و امکان مجاهدت به جمال حق از آفت فعل رسته گردد و افعال خود را اندر افضال حق مستغرق یابد و مجاهدت را اندر حق هدایت منفی و قیام کل وی به حق باشد و حق تعالی محول اوصاف او و فعلش را جمله اضافت به حق تا از نسبت کسب خود رسته گردد چنان که پیغمبر علیه السلام ما را خبر داد قوله علیه السلام خبرا عن الله تعالی لایزال عبدی یتقرب إلی بالنوافل حتی أحبه فاذا أحببته کنت له سمعا و بصرا و یدا و مؤیدا و لسانا بی یسمع و بی یبصر و بی ینطق و بی یبطش
چون بنده ما به مجاهدت به ما تقرب کند ما وی را به دوستی خود رسانیم و هستی وی را اندر وی فانی گردانیم و نسبت وی از افعال وی بزداییم تا به ما شنود آن چه شنود و به ما گوید آن چه گوید و به ما بیند آن چه بیند و به ما گیرد آن چه گیرد یعنی اندر ذکر ما مغلوب ذکر ما شود کسب وی از ذکر وی فنا شود ذکر ما سلطان ذکر وی گردد نسبت آدمیت از ذکر وی منقطع شود پس ذکر وی ذکر ما باشد تا اندر حال غلبه بدان صفت گردد که ابویزید رحمة الله علیه گفت سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی و آن که گفت نشانه گفتار وی و گوینده حق کما قال رسول الله صلی الله علیه الحق ینطق علی لسان عمر ...
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۷ - فصل
... کنون آن چه مقصود این دو گروه مبطل بود اندر این باب بیامد و اگر بیش از این باید اندر کتبی از آن من بباید طلبید این جا مراد من تطویل نیست
اکنون من کشف حجاب ابواب معاملات و حقایق اهل تصوف با براهین ظاهر اندر این کتاب بیان کنم تا طریق دانستن مقصود بر تو آسان گردد و از منکران آن را که بصیرتی بود با راه آید و مرا بدین دعا و ثوابی باشد ان شاء الله تعالی
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۹ - فصل
... و گروهی گویند که علت معرفت حق استدلالی است و به جز مستدل را معرفت روا نبود و باطل است این قول به ابلیس که وی آیات بسیار دید و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و رؤیت آن ها وی را علت معرفت نیامد قوله تعالی ولو اننا نزلنا الیهم الملایکة و کلمهم الموتی و حشرنا علیهم کل شیء قبلا ما کانوا لیؤمنوا الا أن یشاء الله ۱۱۱/الأنعام اگر ما فریشتگان را به کفار فرستیم تا با ایشان سخن گویند و یا مردگان را ناطق گردانیم ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم و اگر رؤیت آیت و استدلال آن علت معرفت بودی خداوند تعالی علت معرفت آنرا گردانیدی نه مشیت خود را
و به نزدیک اهل سنت و جماعت صحت عقل و رؤیت آیت سبب معرفت است نه علت آن که علت آن جز محض عنایت و لطف مشیت خداوند نیست عمت نعماؤه که بی عنایت عقل نابینا بود از آن چه عقل خود به خود جاهل است و از عقلا کس حقیقت آن را نشناخته است چون وی به خود جاهل بود غیر خود را چگونه شناسد و بی عنایت استدلال و فکرت اندر رؤیت آیت همه خطا بود که اهل هوی و طایفه الحاد جمله مستدل اند اما بیشتری عارف نه اند و باز آن که از اهل عنایت است همه حرکات وی معرفت است و استدلالش طلب و ترک استدلال تسلیم و اندر صحت معرفت تسلیم از طلب اولی تر نباشد که طلب اصلی است که ترک آن روی نیست و تسلیم اصلی که اندر آن اضطراب روی نیست و حقیقت این هر دو معرفت نه و به حقیقت بدان که راهنمای و دلگشای بنده به جز خداوند نیست تعالی الله عن جمیع ما یقول الظالمون و وجود عقل و دلایل را امکان هدایت نباشد و دلیل از این واضح تر نباشد که خداوند تعالی فرمود ولو ردوا لعادوا لما نهوا عنه ۲۸/الأنعام اگر کفار باز دنیا آیند بدان کفر خود بازگردند و چون امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه را بپرسیدند از معرفت گفت عرفت الله بالله و عرفت ما دون الله بنور الله خداوند را عز و جل بدو شناختم و جز خداوند را به نور او شناختم
پس خداوند تعالی تن را بیافرید و حوالت زندگانی آن به جان کرد و دل را بیافرید و حوالت زندگانی آن به خود کرد پس چون عقل و آیت را قدرت زنده کردن تن نباشد محال باشد که دل را زنده کند چنان که گفت او من کان میتا فأحییناه ۱۲۲/الأنعام حوالت حیات جمله به خود کرد آنگاه گفت وجعلنا له نورا یمشی به فی الناس ۱۲۲/الأنعام آفریدگار نوری که روش مؤمنان در آن است منم و نیز گفت افمن شرح الله صدره للإسلام ۲۲/الزمر گشادن دل را به خود حوالت کرد و بستن آن را هم به فعل خود باز بست و گفت ختم الله علی قلوبهم وعلی سمعهم ۷/البقره و نیز گفت ولا تطع من أغفلنا قلبه عن ذکرنا۲۸/الکهف پس چون قبض و بسط و ختم و شرح دل بدو بود محال باشد که راهنمای جز وی را داند که هرچه دون اوست جمله علت و سبب است و هرگز علت و سبب بی عنایت مسبب راه نتواند نمود که حجاب راهبر باشد نه راهبر قوله تعالی ولکن الله حبب إلیکم الإیمان و زینه فی قلوبکم ۷/الحجرات تزیین و تحبیب را به خود اضافت کرد و الزام تقوی که عین آن معرفت است از وی است و ملزم را اندر الزام خود اختیار دفع و جلب نی پس بی تعریف وی نصیب خلق از معرفت وی به جز عجز نباشد
و ابوالحسن نوری گوید رضی الله عنه لا دلیل علی الله سواه إنما العلم یطلب لأداء الخدمة جز او دلیل دل ها نیست به معرفت خود علم ادای خدمت را طلبند نه صحت معرفت را ...
... و آن چه گروهی مر آن را می علت معرفت دانند و آن عقل است گو بنگرید تا آن چه چیز است که اندر دل از عین معرفت می اثبات کند و هرچه می عقل اثبات کند می معرفت نفی آن اقتضا کند یعنی آن چه اندر دل به دلالت عقل صورت گیرد که خداوند آن است وی به خلاف آن است و اگر به خلاف آن صورت گیرد به خلاف آن است پس چه مجال ماند این جا مر عقل را تا به استدلال وی معرفت باشد از آن چه عقل و وهم وی هر دو یک جنس باشند و آن جا که جنس اثبات شد معرفت نفی گشت پس اثبات استدلال عقل تشبیه آمد و نفی آن تعطیل و مجال آن جز اندر این دو اصل نیست و این هر دو معرفت نکرت بود که مشبهه و معطله موحد نباشند
پس چون عقل به مقدار امکان خود برفت و آن چه از آن او می آمد خود همه او بود دل های دوستان را از طلب چاره نبود بر درگاه عجز بی آلت بیارامیدند و اندر آرام خود بی قرار شدند دست به زاری بردند و مر دل های خود را مرهم جستند و راهشان از نوع طلب و قدرت ایشان برسید قدرت حق این جا قدرت ایشان آمد یعنی از او بدو راه یافتند از رنج غیبت بر آسودند و اندر روضه انس بیارمیدند و اندر روح و سرور مقرر شدند چون عقل دل ها را به مراد رسیده دید تصرف خود پیدا کرد اندر نیافت بازماند چون بازماند متحیر شد چون متحیر شد معزول گشت چون معزول گشت آنگاه حق لباس خدمت اندر وی پوشید و گفت تا با خود بودی به آلت تصرف خود محجوب بودی چون آلات فانی شد بماندی چون بماندی برسیدی پس دل را نصیب قربت آمد و عقل را خدمت و معرفت خود به تعریف بود پس خداوند عز وجل بنده را به تعریف و تعرف خود شناساکرد تا وی را بدو بشناخت شناختنی نه که موصول آلت بود شناختنی که وجود وی در آن عاریت بود تا به همه وجود عارف را انانیت خیانت آمد تا ذکرش بی نسیان بود و روزگارش بی تقصیر و معرفت وی حال بود نه مقال
و نیز گروهی گفته اند که معرفت الهامی است و آن نیز محال است از آن چه معرفت را برهان باطل و حق است و اهل الهام را بر خطا و صواب برهان نباشد از آن چه یکی گوید که به من الهام است که خداوند تعالی اندر مکان نیست و یکی گوید مرا الهام چنان است که ورا مکان است لامحاله اندر دو دعوی متضاد حق به نزدیک یکی باشد و هر دو به الهام می دعوی کنند و لامحاله ممیزی بباید تا فرق کند میان صدق و کذب این دو مدعی آنگاه به دلیل دانسته باشد و حکم الهام باطل بود و این قول براهمه است و الهامیان
و اندر زمانه دیدم که قومی اندر این غلوی بسیار کنند و نسبت روزگار خود به طریق پارسا مردان دارند و جمله بر ضلالت اند و قولشان مخالف همه عقلاست از اهل کفرو اسلام از آن چه ده مدعی به الهام به ده قول متناقض می دعوی کنند اندر یک حکم همه باطل بود و هیچ کس بر حق نباشند ...
... و این مسأله ای پر آفت است اندر میان خلق و شرط آن است که این مقدار بدانی تا از آفت رسته باشی که علم بنده و معرفت وی به خداوند تعالی جز به اعلام و هدایت ازلی وی نیست و روا باشد که یقین بندگان اندر معرفت گاه زیادت شود و گاه نقصان اما اصل معرفت زیادت و نقصان نشود که زیادتش نقصان بود و نقصان هم نقصان
و به شناخت خداوند تقلید نشاید کرد و وی را به صفات کمال باید شناخت و آن جز به حسن رعایت و صحت عنایت حق تعالی راست نیاید و دلایل وعقول بجمله ملک وی اند و اندر تحت تصرف وی خواهد فعلی را از افعال خود دلیل یکی کند و وی را به خود راه نماید و خواهد همان فعل را حجاب وی گرداند تا هم بدان فعل از وی بازماند چنان که عیسی علیه السلام دلیل گشت قومی را به معرفت و قومی را حجاب آمد از معرفت تا گروهی گفتند این بنده خدای است عز وجل و گروهی گفتند پسر خدای است عز وجل و بت و ماه و آفتاب همچنان گروهی را به حق دلیل شد و گروهی هم بدان بازماندند و اگر دلیل علت معرفت بودی بایستی تا هر که مستدل بودی عارف بودی و این مکابره عیان باشد
پس خداوند تعالی یکی را برگزیند و وی را راهبر خود گرداند تا به سبب او بدو رسند و او را بدانند پس دلیل وی را سبب آمد نه علت و سببی از سببی اولی تر نباشد اندر حق مسبب مر مسبب را
لعمری اثبات سبب مر عارفان را اندر معرفت زنار باشد و التفات به غیر معروف شرک من یضلل الله فلا هادی له ۱۸۶/الأعراف چون اندر لوح محفوظ لا بل اندر مراد و معلوم حق کسی را نصیب شقاوت بود دلیل و استدلال چگونه هادی وی گردد من التفت الی الاغیار فمعرفته زنار آن که اندر قهر خداوند متلاشی و مستغرق است چگونه وی را بدون حق چیزی گریبان گیرد
چون ابراهیم علیه السلام از غار بیرون آمد به روز هیچ چیز ندید واندر روز بیشتر برهان بود و عجایب ظاهرتر بود و چون شب برون آمد رای کوکبا ۷۶/الأنعام اگر علت معرفت وی دلیل بودی دلایل به روز پیداتر و عجایب آن مهیاتر پس خداوند تعالی چنان که خواهد بدانچه خواهد بنده را به خود راه نماید و در معرفت بر وی بگشاید تا در عین معرفت به درجه ای برسد که عین معرفت غیر آید و صفت و معرفت وی آفت وی گردد و به معرفت از معروف محجوب شود تا حقیقت معرفت دعوی وی شود
و ذوالنون مصری گوید رحمة الله علیه ایاک أن تکون بالمعرفة مدعیا ...
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۲ - فصل
... و این صفت پیغمبر است صلی الله علیه و سلم که اندر شب معراج ورا به مقام قرب رسانیدند و مقام را مسافت بود اما قرب بی مسافت بود و حالش از نوع معلوم خلق بعید گشت و از اوهام منقطع شد تا حدی که کون وی را گم کرد و وی خود را گم کرد اندر فنای صفت بی صفت متحیر شد ترتیب طبایع و اعتدال مزاج مشوش شد نفس به محل دل رسید و دل به درجه جان و جان به مرتبه سر و سر به صفت قرب اندر همه از همه جدا شد خواست تا بنیت خراب شود و شخص بگذارد مراد حق از آن اقامت حجت بود فرمان آمد که بر حال باش بدان قوت یافت و آن قوت قوت وی شد از نیستی از خود هستی به حق پدیدار آمد تا باز آمد و گفت إنی لست کأحدکم إنی أبیت عند ربی فیطعمنی و یسقینی من چون یکی از شما نیستم که مرا از حق طعامی و شرابی است که زندگی من بدان است و پایندگی بدان کما قال علیه السلام لی مع الله وقت لایسع معی فیه ملک مقرب ولانبی مرسل مرا با خداوند تعالی وقتی است که اندر نگنجد اندر آن هیچ ملک مقرب و نه پیغامبر مرسل
و از سهل بن عبدالله رضی الله عنه می آید ذات الله موصوفة بالعلم غیر مدرکة بالإحاطة ولا مرییة بالأبصار فی دار الدنیا موجودة بحقایق الأیمان من غیر حد ولا إحاطة ولاحلول و تراه العیون فی العقبی ظاهرا فی ملکه و قدرته قد حجب الخلق عن معرفة کنه ذاته و دلهم علیه بایاته و القلوب تعرفه و العقول لا تدرکه ینظر إلیه المؤمنون بالأبصار من غیر إحاطة ولا إدراک نهایة
توحید آن بود که بدانی که ذات خداوند تعالی موصوف است به علم بی از آن که آن را در توانند یافت به حس و یا بتوانند دید در دنیا به چشم و به حقیقت ایمان موجود است بی حد ونهایت و اندر یافت و آمد شدن و ظاهر است اندر ملک خود به صنع و قدرت خود خلق از معرفت کنه ذات وی محجوب اند و وی به اظهار عجایب و آیات راه نماینده است و دل ها می شناسند وی را به یگانگی و عقل ها ادراک نکنندش از روی چگونگی و ببینند وی را یعنی در عقبی به چشم سر بی از آن که ذات وی را ببینند و یا نهایتی راادراک کنند
و این لفظی جامع است مر کل احکام توحید راو
و جنید رضی الله عنه گفت اشرف کلمة فی التوحید قول أبی بکر رضی الله عنه سبحان من یجعل لخلقه سبیلا إلی معرفته إلا بالعجز عن معرفته پاک است آن خدایی که خلق را به معرفت خود راه نداد الا به عجز ایشان اندر معرفت او
وعالمی اندر این کلمه به غلط افتاده اند پندارند که عجز از معرفت بی معرفتی بود و این محال است از آن که عجز اندر حالت موجود صورت گیرد بر حالت معدوم عجز صورت نگیرد چنان که مرده اندر حیات عاجز نبود که اندر موت عاجز بود با استحالت اسم عجز و قوت و اعمی از بصر عاجز نبود که اندر نابینایی از نابینایی عاجز بود و زمن از قیام عاجز نبود که اندر قعود از قعود عاجز بود چنان که عارف از معرفت عاجز نبود و معرفت موجود بود و این چون ضرورتی بود و بر آن حمل کنیم این قول صدیق رضی الله عنه که ابوسهل صعلوکی و استاد ابوعلی دقاق رحمهما الله گفتند معرفت ابتدا کسبی بود و در انتها ضروری گردد و علم ضرورت آن بود که صاحب آن اندر حال وجودآن مضطر و عاجز بود ازدفع و جلب آن پس بدین قول توحید فعل حق باشد تعالی و تقدس اندردل بنده
و باز شبلی گوید رحمة الله علیه التوحید حجاب الموحد عن جمال الأحدیة توحید حجاب موحد بود از جمال احدیت حق از آن چه اگر توحید را فعل بنده گوید لامحاله فعل بنده مر کشف جلال حق را علت نگردد اندر عین کشف از آن چه هر چه کشف را علت نگردد حجاب باشد و بنده با کل اوصاف خود غیر باشد چون صفت خود را حق شمرد لامحاله موصوف صفت را و آن وی است هم حق باید شمرد آنگاه موحد و توحید و احد هر سه وجود یک دیگر را علت گردند و این ثالث ثلاثه نصاری بود بعین و تا هیچ صفت مر طالب را از فنای خود اندر توحید مانع است هنوز بدان صفت محجوب است و تا محجوب است موحد نیست لأن ماسواه من الموجودات باطل چون درست شد که هرچه جز وی است باطل است و طالب جز وی است صفت باطل اندر کشف جمال حق باطل بود و این تفسیر لا اله الا الله باشد
و اندر حکایات معروف است که چون ابراهیم خواص رضی الله عنه به کوفه به زیارت حسین بن منصور شد وی را گفت یا ابراهیم روزگار خود اندر چه گذاشتی گفت خود را بر توکل درست کرده ام گفتا ضیعت عمرک فی عمران باطنک فاین الفناء فی التوحید ضایع کردی عمر اندر آبادانی باطن فنای تو اندر توحید کجاست
و اندر عبارات از توحید مر مشایخ را رحمهم الله سخن بسیار است که گروهی آن را فنا گفته اند که جز در بقای صفت درست نیاید و گروهی گفته اند که جز فنای صفت خود توحید نباشد و قیاس این بر جمع و تفرقه باید کرد تا معلوم شود ...
هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۴ - فصل
... نرهد یکی از شما به عمل خود گفتند تو نیز نرهی به عمل خود یا رسول الله گفت من نیز نرهم الا خدای عز و جل به رحمت خویش اندر گذارد
پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال و بعضی آن که به کمال پس خلق را به کمال وی راه نیست به جز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند این جا جمال و جلال آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود دلش اندر محل هیبت بود پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان از آن چه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت از آن چه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت تن باید که تارک الامر نباشد و آن که تارک الامر بود از معرفت بی خبر باشد
و این آفت اندر زمانه اندر میان متصوفه ظاهر شد که گروهی از ملاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که این رنج چندان است که نشناخته ای چون بشناختی کلفت برخاست
گوییم که لا بل چون بشناختی دل محل تعظیم شد تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و برگزاردن امرش توفیق زیادت دهند تا آن چه خلق به رنج گزارند وی را از گزارد آن رنجی نباشد و این جز به شوقی مقلق و مزعج نتواند بود
و باز گروهی ایمان را همه از حق می گویند و گروهی همه از بنده و این خلاف اند رمیان خلق دراز شده است به ماوراء النهر پس آن که همه ازوی گوید جبر محض بود از آن چه بنده اندر آن باید تا مضطر باشد و آن که همه از خود گوید قدر محض بود که بنده جز به اعلام وی وی را نداند و طریق توحید دون جبر باشد و فوق قدر و به حقیقت ایمان فعل بنده باشد به هدایت حق مقرون که گم کرده وی به راه نداند آمد و به راه آورده وی گم نگردد لقوله تعالی فمن یرد الله أن یهدیه یشرح صدره للإسلام و من یرد أن یضله یجعل صدره ضیقا حرجا ۱۲۵/الأنعام
پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از منهیات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی و بر معده تخلی از حرام کرده وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از منهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود بر معرفت نیز روا نبود که معرفت ناقص معرفت نباشد پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید که از حشویان گروهی طاعت را از جمله ایمان گویند و باز گروهی ایمان را به جز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد
و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق و جمله گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبه سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آن جا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود که گفتهاند اذا طلع الصباح بطل المصباح چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت و روز را به دلیل بیان بنمود چنان که گفتهاند از روز روشن تر دلیل نباید قوله تعالی إن الملوک إذا دخلوا قریة أفسدوها ۳۴/النمل چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواس و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایره امر باشد
و یافتم که ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان گفت اکنون این را جواب ندارم از آن چه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی گفتا چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی بخوردی تا روزی اندر میان بادیه پیری همی آمد سواره چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یک دیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت گفتم ایها الشیخ مرا بگوی تا آن پیر که بود گفت آن جواب سؤال تو بود گفتم چگونه گفت آن خضر پیغمبر بود علیه السلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند عزو جل قوله تعالی وعل الله فتوکلوا إن کنتم مؤمنین ۲۳/المایده
و محمد بن خفیف گوید رحمة الله علیه الأیمان تصدیق القلب بما أعلمه الغیوب ...
هجویری » کشف المحجوب » باب التّوبة و ما یتعلّق بها » بخش ۵ - فصل
بدان که نماز عبادتی است که از ابتدا تا انتها مریدان راه حق اندر آن یابند و مقاماتشان اندر آن کشف گردد چنان که توبه مریدان را به جای طهارت بود و تعلق به پیری به جای اصابت قبله و قیام به مجاهدت نفس به جای قیام و ذکر دوام به جای قرایت و تواضع به جای رکوع و معرفة النفس به جای سجود و مقام انس به جای تشهد و تفرید ازدنیا و بیرون آمدن از بند مقامات به جای سلام و از آن بود که چون رسول صلی الله علیه از کل مشارب منقطع شدی اندر محل کمال حیرت طالب شوقی گشتی و تعلق مشربی کردی گفتی أرحنا یا بلال بالصلوة یا بلال ما را به نماز و بانگ نماز خرم گردان
و مشایخ را رضی الله عنهم اندر این سخن است و هر یکی را درجتی گروهی گویند که نماز آلت حضور است و گروهی گویند آلت غیبت گروهی که غایب بودند اندر نماز حاضر شدند و گروهی که حاضر بودند اندر نماز غایب شدند چنان که اندر آن جهان اندر محل رؤیت گروهانی که خداوند را ببینند غایب باشند حاضر شوند و گروهانی که حاضر باشند غایب شوند ...
هجویری » کشف المحجوب » باب المحبّة و ما یتعلّق بها » بخش ۳ - کیفیّةُ المحبَّةِ مِنَ اللّهِ تعالی بأولیائِهِ و مِن اولیائه إلی حَضْرته
... و روا نباشد که محبت حق مر بنده را از جنس محبت خلق باشد یک دیگر را که آن میل باشد به احاطت و ادراک محبوب و این حکم صفت اجسام بود پس محبان حق تعالی مستهلکان قرب وی اند نه طالبان کیفیت وی که طالب به خود قایم بود اندر دوستی و مستهلک به محبوب قایم بود و درست ترین کسان در معرکه گاه محبت مستهلکان اند و مقهوران از آن چه محدث را به قدیم جز به قهر قدیم توسل نباشد و هرکه تحقیق محبت را معلوم کند ابهام برخیزد و شبهت نماند
و محبت بر دو گونه باشد یکی محبت جنس به جنس و آن میل و توطین نفس باشد و طلب ذات محبوب از راه مماست و ملازقت و دیگر محبت جنس نه با جنس و این طلب قرار کند با صفتی از اوصاف محبوب که با آن بیارامد و انس گیرد چون شنیدن کلام و یا دیدار
و گرویدگان اندر محبت بر دو قسمتاند یکی آن که إنعام حق با خود بینند و رؤیت انعام و احسان محبت منعم و محسن تقاضا کند ودیگر آن که کل انعام را از غلبه دوستی اندر محل حجاب نهند و راهشان از رؤیت نعم به منعم بود و این عالی تر است والله اعلم
هجویری » کشف المحجوب » باب المحبّة و ما یتعلّق بها » بخش ۴ - فصل
در جمله محبت اندر میان همه اصناف خلق معروف است و به همه زبان ها مشهور و به همه لغت ها متداول و هیچ صنف از عقلا مر آن را بر خود بنتوانند پوشید
و از مشایخ این طایفه سمنون المحب رضی الله عنه اندر محبت مذهبی و مشربی دارد مخصوص و گوید که محبت اصل و قاعده راه حق تعالی است و احوال و مقامات نازل اند و اندر هر محل که طالب اندر آن باشد زوال بر آن روا باشد الا در محل محبت و به هیچ حالی زوال بر آن روا نباشد مادام تا راه موجود بود
و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند از آن چه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود
و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کرده ام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید الحب عند الزهاد أظهر من الاجتهاد حب به نزدیک زهاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التایبین أوجد من حنین و أنین و به نزدیک تایبان آسان یاب تر از ناله و فغان است و عند الأتراک أشهر من الفتراک و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سبی الحب عند الهنودأظهر من سبی محمود و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان و قصة الحب و الحبیب عند الروم أشهر من الصلیب و قصه حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب و فی العرب فی کل حی منه طرب و ویل و حزن و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی
و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده از آن چه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و به جز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آن چه بر دل گذرد آگاه نیست
و عمروبن عثمان المکی گوید رحمة الله علیه اندر کتاب محبت که خداوند تعالی دل ها را پیش از تنها بیافرید و به هفت هزار سال و اندر مقام قرب بداشت و جان ها را پیش از دل ها بیافرید به هفت هزار سال و اندر روضه انس بداشت و سرها راپیش از جان ها بیافرید به هفت هزار سال و اندر درجه وصل بداشت و هر روز سیصد و شصت بار به کشف جمال بر سر تجلی کرد و سیصد و شصت نظر کرامت کرد و کلمه محبت مر جان را بشنوانید و سیصد و شصت لطیفه انس بر دل ظاهر کرد تا بجمله اندر کون نگاه کردند از خود گرامی تر کسی ندیدند زهوی و فرحی اندر میان ایشان پدیدار آمد حق جل جلاله بدان مر ایشان را امتحان کرد سر را اندر جان به زندان کرد و جان را اندر دل محبوس کرد و دل را اندر تن باز داشت آنگاه عقل را اندر ایشان مرکب گردانید و انبیاء صلوات الله علیهم بفرستاد و فرمان ها داد آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویان شدند حق تعالی نماز بفرمودشان تا تن اندر نماز شد دل به محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت ...
هجویری » کشف المحجوب » باب المحبّة و ما یتعلّق بها » بخش ۶ - فصل
... و معروف است که چون حسین بن منصور را رحمةاللهبر دار کردند آخرین سخنان وی این بود حسب الواجد إفراد الواحد له
و محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گردد و ولایت نفس اندر وجد وی برسد و متلاشی شود
ابویزید رحمة الله علیه گوید المحبة استقلال الکثیر من نفسک و استکثار القلیل من حبیبک ...
هجویری » کشف المحجوب » باب الجود و السّخاء » بخش ۱ - باب الجود و السّخاء
... و مردمان فرقی کرده اند میان جود و سخا و گفته اند سخی آن بود که اندر جود تمیز کند و آن موصول غرضی و سببی باشد و این مقام ابتدا بود از جود و جواد آن که تمیز نکند و کردارش بی غرض بود و فعلش بی سبب و این حال دو پیغمبر بود صلوات الله علیهما یکی خلیل و دیگر حبیب
و اندر اخبار صحاح است که ابراهیم خلیل صلوات الله علیه چیزی نخوردی تا مهمانی نیامدی وقتی سه روز بود تا کسی نیامده بود گبری بر در سرای وی آمد وی را گفت تو چه مردی گفتا گبری گفت برو که مهمانی و کرامت مرا نشایی تا از حق تعالی بدو عتاب آمد که کسی را که من هفتاد سال بپروردم تو را کرا نکند که گرده ای فرا وی دهی
و چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلی الله علیه آمد پیغمبر ردای خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترانید و گفت اذا أتاکم کریم قوم فأکرموه
آن که تمییز کرد دو گرده دریغ داشت و آن که تمییز نکرد طیلسان نبوت بساط کافری گردانید از آن چه مقام ابراهیم سخاوت بود و از آن پیغمبر جود علیهما السلام و نیکوترین مذهب اندر این آن است که گفته اند که جود متابعت خاطر اول بود و اگر خاطر ثانی مر اول را غلبه کند علامت بخل باشد و اهل تحصیل مر آن را بزرگ داشته اند که لامحاله خاطر اول از حق باشد
و یافتم که اندر نشابور مردی بازرگان بود که پیوسته به مجلس شیخ بوسعید بودی روزی شیخ از بهر درویشی چیزی خواست این مرد گفت من دیناری داشتم و قراضه ای اول خاطر مرا گفت دینار بده و خاطر دیگر گفت قراضه بده من قراضه بدادم چون شیخ فراسر سخن شد از وی بپرسیدم که روا باشد که کسی حق را منازعت کند گفت تو منازعت کردی که وی گفت دینار بده تو قراضه بدادی ...
... و جود اندر صفت ادبی تکلف بود و مجاز و پیوسته مرید باید که ملک و نفس خود را مبذول دارد اندر موافقت امر خداوند و از آن بود که سهل بن عبدالله رضی الله عنه گفتی الصوفی دمه هدر و ملکه مباح
و از شیخ بومسلم فارسی رحمه الله شنیدم که گفت وقتی من با جماعتی قصد حجاز کردم و اندر نواحی حلوان کردان راه ما بگرفتند و خرقه هایی که داشتیم از ما جدا کردند ما نیز با ایشان نیاویختیم و فراغ دل ایشان جستیم یکی بود اندر میان ما اضطراب کرد کردی شمشیر بکشید و قصد کشتن او کرد ما جمله مر آن کرد را شفاعت کردیم گفت روا نباشد که این کذاب را بگذاریم لامحاله او را بخواهیم کشتن ما علت کشتن از وی بپرسیدیم گفت از آن چه وی صوفی نیست و اندر صحبت اولیا می خیانت کند این چنین کس نابوده به گفتیم از برای چرا گفت از آن چه کمترین درجه تصوف جود است واو را اندر این خرقه پاره چندین بند است او چگونه صوفی باشد و چندین خصومت با یاران خود می کند ما چندین سال است تا کار شما می کنیم و راه شما می رویم و علایق از شما می قطع کنیم
و گویند عبدالله بن جعفر به منهل گروهی برگذشت غلامی را دید حبشی که گوسفندان را رعایت می کرد و سگی آمده بود واندر پیش وی نشسته وی قرصی بیرون کرد و فرا سگ داد ودیگری و سدیگری عبدالله پیش رفت و گفت ای غلام قوت تو هر روز چند است گفت اینچه دادم گفت پس چرا همه به سگ دادی گفت از آن که وی از راه دور به امیدی آمده است و این جای سگان نیست از خود نپسندم که رنج وی ضایع گردانم عبدالله را آن خوش آمد مر آن غلام را با آن گوسفندان و آن منهل بخرید و آزاد کرد و گفت این گوسفندان و حایط تو را بخشیدم وی بر وی دعا کرد و گوسفندان صدقه کرد و مال سبیل کرد واز آن جا برفت
مردی به در سرای حسن بن علی رضی الله عنهما آمد و گفت ای پسر پیغامبر مرا چهارصد درم وام است حسن فرمود تا چهارصد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد گفتند چرا می گریی ای فرزند پیغمبر گفت از آن چه اندر تفحص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذل سؤال آوردم ...
هجویری » کشف المحجوب » باب الجوع » بخش ۲ - کشفُ الحجابِ الثّامنِ فی الحجّ
قوله تعالی و لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا ۹۷/آل عمران
و از فرایض اعیان یکی حج است بر بنده اندر حال صحت عقل و بلوغ و اسلام و حصول استطاعت و آن حرم بود به میقات و وقوف اندر عرفات و طواف زیارت به اجماع و به اختلاف سعی میان صفا و مروه و بی حرم اندر حرم نشاید شد و حرم را بدان حرم خوانند که اندر او مقام ابراهیم است و محل امن
پس ابراهیم را علیه السلام دو مقام بوده است یکی مقام تن و دیگر از آن دل مقام تن مکه و مقام دل خلت هرکه قصد مقام تن وی کند از همه شهوات و لذات اعراض باید کرد تا محرم بود و کفن اندر پوشید و دست از صید حلال بداشت و جمله حواس را اندر بند کرد و به عرفات حاضر شد و از آن جا به مزدلفه و مشعرالحرام شد و سنگ برگرفت و به مکه کعبه را طواف کرد و به منا آمد و آن جا سه روز ببود و سنگ ها بشرط بینداخت و آن جا موی باز کرد و قربان کرد و جامه ها درپوشید تا حاجی بود
و باز چون کسی قصد مقام دل وی کند از مألوفات اعراض باید کرد و به ترک لذات و راحات بباید گفت و از ذکر غیر محرم شد و از آن جا التفات به کون محظور باشد آنگاه به عرفات معرفت قیام کرد و از آن جا قصد مزدلفه الفت کرد و از آن جا سر را به طواف حرم تنزیه حق فرستاد و سنگ هواها و خواطر فاسد را به منای امان بینداخت و نفس را اندر منحرگاه مجاهدت قربان کرد تا به مقام خلت رسد پس دخول آن مقام امان باشد از دشمن و شمشیر ایشان و دخول این مقام امان بود از قطیعت و اخوات آن
و رسول صلی الله علیه گفت الحاج وفد الله یعطیهم ما سألوا و یستجیب لهم ما دعوا حاج وفد خداوند باشند بدهدشان آن چه خواهند و اجابت کند بدانچه خوانند و دعا کنند
و این گروه دیگر نه بخواهند و نه دعا کنند فاما تسلیم کنند چنان که ابراهیم علیه السلام کرد إذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمین ۱۳۱/البقره چون ابراهیم علیه السلام به مقام خلت رسید از علایق فرد شد و دل از غیر بگسست حق تعالی خواست تا وی را بر سر خلق جلوه کند نمرود را بر گماشت تا میان وی و از آن مادر و پدرش جدا افکند و آتشی برافروخت ابلیس بیامد و منجیق بساخت تا وی را در خام گاو دوختند و اندر پله منجنیق نهادند جبرییل بیامد و پله منجنیق بگرفت و گفت هل لک حاجة ابراهیم علیه السلام گفت اما الیک فلا پس گفت به خدای عز و جل هم حاجتی نداری گفت حسبی من سؤالی علمه بحالی مرا آن بسنده است که او می داند که مرا از برای او در آتش می اندازند علم او به من زبان مرا از سؤال منقطع گردانیده است
و محمد بن فضل گوید رحمة الله علیه عجب از آن دارم که اندر دنیاخانه وی طلبد چرا اندر دل مشاهدت وی نطلبد که خانه را باشد که یابد و باشد که نیابد و مشاهدت لامحاله یابد اگر زیارت سنگی که اندر سالی بدو نظری باشد فریضه بود دلی که بدو روزی سیصد و شصت نظر باشد به زیارت او اولی تر
اما اهل تحقیق را اندر هر قدم از راه مکه نشانی است و چون به حرم رسند از هر یکی خلعتی یابند
و ابویزید گوید رضی الله عنه هرکه را ثواب عبادت به فردا افتد خود امروز وی عبادت نکرده بود که ثواب هر نفسی از مجاهدت حاصل است اندر حال ...
... گفت چون به منحرگاه قربان کردی همه خواست های نفس را قربان کردی گفتا نی گفت پس قربان نکردی
گفت چون سنگ انداختی هرچه با تو صحبت کرد از معانی نفسانی همه بینداختی گفتا نه گفت پس هنوز سنگ نینداختی و حج نکردی بازگرد و بدین صورت حجی بکن تا به مقام ابراهیم برسی
شنیدم که یکی از بزرگان در مقابله کعبه نشسته بود و می گریست و این ابیات می گفت ...
هجویری » کشف المحجوب » باب المشاهدات » بخش ۱ - باب المشاهدات
قال النبی علیه السلام أجیعوا بطونکم دعوا الحرص و أعروا أجسادکم قصروا الأمل و أظمأوا أکبادکم دعوا الدنیا لعلکم ترون الله بقلوبکم
و نیز گفت علیه السلام در جواب سؤال جبرییل از احسان که اعبد الله کانک تراه فإن لم تکن تراه فانه یراک
و وحی فرستاد به داود علیه السلام یا داود أتدری ما معرفتی قال لا قال حیوة القلب فی مشاهدتی ...
... و سهل بن عبدالله گوید رحمة الله علیه من غض بصره عن الله طرفة عین لایهتدی طول عمره
هرکه بصر بصیرت به یک طرفة العین از حق فرا کند هرگز راه نیابد از آن که التفات به غیر را ثمره بازگذاشتن به غیر بود و هر که را به غیر بازگذاشتند هلاک شد پس اهل مشاهدت را عمر آن بود که اندر مشاهدت بود و آن چه اندر مغایبه بود آن را عمر نشمرند که آن مر ایشان را مرگ بر حقیقت بود
چنان که از ابویزید پرسیدند رحمة الله علیه که عمر تو چند است گفت چهار سال گفتند این چگونه باشد گفت هفتاد سال است تا در حجاب دنیایم اما چهارسال است تا وی را می بینم و روز حجاب از عمر نشمرم ...
هجویری » کشف المحجوب » باب المشاهدات » بخش ۲ - کشفُ الحجاب التّاسع فی الصّحبة مع آدابها و أحکامها
... گفتندش به چه یافتی آن چه یافتی گفت بدانکه با حق تعالی صحبت نیکو کردم و با ادب بودم و اندر خلأ همچنان بودم که اندر ملأ
و عالمیان را باید که حفظ آداب اندر مشاهدت معبود خود از زلیخا آموزند که چون با یوسف خلوت کرد و از یوسف حاجت خود را اجابت خواست نخست روی بت خود به چیزی بپوشید یوسف علیه السلام گفت از چه می کنی گفت روی معبود بپوشیدم تا وی مرا بربی حرمتی نبیند که آن شرط ادب نباشد و چون یوسف به یعقوب رسید و خداوند تعالی وی را وصال وی کرامت کرد زلیخا را جوان گردانید و به اسلام راه نمود و به زنی به یوسف داد یوسف قصد وی کرد زلیخا از وی بگریخت گفت ای زلیخا من آن دلربای توام از من چرا همی گریزی مگر دوستی من از دلت پاک شده است گفت لا والله که دوستی زیادت است اما من پیوسته آداب حضرت معبود خود نگاه داشته ام آن روز که با تو خلوت کردم معبود من بتی بود و وی هرگز ندیدی فاما به حکم آن که ورا دو چشم بی بصر بود چیزی بر آن پوشیدم تا تهمت بی ادبی از من برخیزد کنون من معبودی دارم که بیناست بی مقلت و آلت و به هر صفت که باشم مرا می بیند من نخواهم که تارک الادب باشم
و چون رسول را صلی الله علیه به معراج بردند از حفظ ادب به کونین ننگریست کما قال الله تعالی ما زاغ البصر و ماطغی ۱۷/النجم ای ما زاغ البصر برؤیة الدنیا و ماطغی برؤیة العقبی ...
هجویری » کشف المحجوب » باب الصّحبة و ما یتعلّق بها » بخش ۱ - باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
... وقال رسول الله صلی الله علیه و سلم ثلاث یصفین لک ود أخیک تسلم علیه إن لقیته و توسع له فی المجلس و تدعوه بأحب أسمایه
اینچه رسول صلی الله علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود گفت دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راه ها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلس ها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نام ها بود
قوله تعالی إنما المؤمنون إخوة فأصلحوا بین أخویکم ۱۰/الحجرات ...
هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی الصّحبة » بخش ۱ - باب آدابهم فی الصّحبة
... و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کرکان پرسیدم رضی الله عنه که شرط صحبت چیست گفت آن که حظ خود نجویی اندر صحبت که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حظ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مصیب باشد
یکی گوید ازدرویشان که وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه ابراهیم خواص را یافتم رضی الله عنه در راه ازوی صحبت خواستم مرا گفت صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت هلا تو از فرمان امیر بیرون میای گفتم روا باشد گفت چون به منزل رسیدیم مرا گفت بنشین چنان کردم وی آب از چاه برکشید سرد بود هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی شرط فرمان نگاه دار چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت وی مرقعه خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده می بودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت چون بامداد شد گفتم ایها الشیخ امروز امیر من باشم گفت صواب اید چون به منزل رسیدیم وی همان خدمت بر دست گرفت من گفتم از فرمان بیرون میای مرا گفت از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم
روی عن انس بن مالک انه قال صحبت رسول الله صلی الله علیه و سلم عشر سنین و خدمته فوالله ما قال لی اف قط و ما قال لشیء فعلت لم فعلت کذا ولا لشیء لم أفعله ألا فعلت کذا گفت ده سال رسول را علیه السلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که اف و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که چرا کردی و آن چه نکردم هرگز مرا نگفت که فلان کار چرا نکردی ...
هجویری » کشف المحجوب » بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة » بخش ۱ - بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
چون درویشی اقامت اختیار کند بدون سفر شرط ادب وی آن بود که چون مسافری بدو رسد به حکم حرمت به شادی پیش وی بازآید و وی را به حرمت قبول کند و چنان داند که وی یکی از آن ضیف ابراهیم خلیل است علیه السلام از مکرمی با وی آن کند که ابراهیم کرد علیه السلام که بی تکلف آن چه بود وی را پیش آورد چنان که خدای عز و جل گفت فجاء بعجل سمین ۲۶/الذاریات و نپرسد که از کدام سوی آمدی یا کجا می روی و یا چه نامی مر حکم ادب را آمدنشان از حق بیند و رفتن به سوی حق بیند و نامشان بنده حق داند آنگاه نگاه کند تا راحت وی اندر خلوت بود یا صحبت اگر اختیار وی خلوت بود جایی خالی کند و اگر اختیار وی صحبت بود تکلف صحبت کند به حکم انس و عشرت و چون شب سر به بالین بازنهد باید تا مقیم دستی بر پای وی نهد و اگر بنگذارد و گوید عادت ندارم اندر نیاویزد تا وی گرانبار نشود ودیگر روز گرمابه بر وی عرضه کند و به گرمابه پاکیزه ترین بردش و جامه وی را از میزرهای گرمابه نگاه دارد و نگذارد که خادم اجنبی وی را خدمت کند باید که همجنسی ورا خدمت کند به اعتقادی تا به پاک گردانیدن وی آن کس از همه آفات پاک شود و باید که تا پشت وی بخارد و زانوها و کف پای و دستش بمالد و بیشتر از این شرط نیست
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامه نو سازد تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقه وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ایمه اسلام وی را گوید اگر صواب باشد تا به زیارت ایشان رویم اگر اجابت کند صواب و اگر گوید رای و دل آن ندارم بر وی انکار نکند از آن چه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة الله علیه گفتند از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی گفت عجب تر آن بود که خضر پیغمبر علیه السلام از من صحبت درخواست دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتم ها و عیادت های ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه می بردشان خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولی تر از آن که آن ذل بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن ...
... و گویند که جنید رضی الله عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند مسافری درآمد بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند وی گفت به جز این مرا فلان چیز بایستی جنید گفت تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آن مساجد و صوامع
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رمله می بود اندر راه با یک دیگر گفتیم که ما هر یکی را با خویشتن واقعه ای که داریم اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعه ما حق شود من با خود گفتم مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید آن دیگری گفت مرا دعایی باید تا طحالم بشود و آن دیگری گفت مرا حلوای صابونی باید چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت حلوای صابونی غذای عوانان بود و تو لباس اولیای خدای داری لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رییسان و خداوندان باطن روزی سلمان به خانه ابوذر اندر آمد به زیارت عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که برادر تو به روز چیزی نمی خورد و به شب نمی خسبد سلمان گفت چیزی خوردنی بیار چون بیاورد بوذر را گفت ای برادر مرا می باید تا با من موافقت کنی که این روزه بر تو فریضه نیست ابوذر موافقت کرد چون شب اندر آمد گفت ای برادر می باید که اندر خفتن با من موافقت کنی الاثر إن لجسدک علیک حقا و إن لزوجک علیک حقا و إن لربک علیک حقا ...
هجویری » کشف المحجوب » بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه » بخش ۱ - بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
... و من از شیخ ابومسلم فارس بن غالب الفارسی شنیدم رضی الله عنه که روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی الله عنه به قصد زیارت
وی را یافتم بر تختی اندر چهار بالشی خفته و پای ها بر یک دیگر نهاده و دقی مصری پوشیده و من جامه ای داشتم از وسخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونه ای از مجاهدت زرد شده از دیدن وی بر آن حالت انکاری در دل من آمد گفتم این درویش و من درویش من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت وی اندر حال بر باطن و اندیشه من مشرف شد و نخوت من بدید مرا گفت یا بامسلم در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد ای درویش چون ما همه حق را دیدیم گفت جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی گفت جز اندر تحتت ندارم از آن ما مشاهدت آمد و از آن تو مجاهدت و این هر دو دو مقام است از مقامات راه و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته شیخ بومسلم گفت هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبه من بپذیرفت آنگاه گفتم ایها الشیخ مرا دستوری ده تا بروم که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمی تواند کرد گفت صدقت یا بامسلم آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت
آن چه گوشم نتوانست شنیدن به خبر ...