گنجور

 
۶۲۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳ - الکلام فی حقیقة الرّضا

 

... اما بدان که کتاب و سنت به ذکر رضا ناطق است و امت بر آن مجتمع اند لقوله تعالی رضی الله عنهم و رضوا عنه ۱۱۹/المایده و قوله تعالی لقد رضی الله عن المؤمنین اذ یبعایعونک تحت الشجرة ۱۸/الفتح و قوله علیه السلام ذاق طعم الإیمان من قد رضی بالله ربا

و رضا بر دو گونه باشد یکی رضای خداوند از بنده و دیگر رضای بنده از خداوند تعالی و تقدس اما حقیقت رضای خداوند عز و جل ارادت ثواب و نعمت و کرامت بنده باشد و حقیقت رضای بنده اقامت بر فرمان های وی و گردن نهادن مر احکام وی را پس رضای خداوند تعالی مقدم است بر رضای بنده که تا توفیق وی جل جلاله نباشد بنده مر حکم ورا گردن ننهد و بر مراد وی تعالی و تقدس اقامت نکند از آن که رضای بنده مقرون به رضای خداوند استعز و جل و قیامش بدان است و در جمله رضای بنده استوای دل وی باشد بر دو طرف قضا اما منع و اما عطا و استقامت سرش بر نظاره احوال اما جلال و اما جمال چنان که اگر به منع واقف شود و یا به عطا سابق شود به نزدیک رضای وی متساوی باشد و اگر به آتش هیبت و جلال حق بسوزد و یا به نور لطف و جمال وی بفروزد سوختن و فروختن به نزدیک دلش یکسان شود از آن چه وی را شاهد حق است و آن چه ازوی بود وی را همه نیکو بود اگر به قضای وی رضا دارد

و از امیرالمؤمنین حسین بن علی رضی الله عنه و کرم وجهه پرسیدند از قول بوذر غفاری رضی الله عنه که گفت الفقر إلی أحب من الغنی و السقم أحب من الصحة فقال رحم الله أباذر أما أنا فأقول من أشرف علی حسن اختیار الله لم یتمن إلا ما اختار الله له

درویشی به نزدیک من دوست تر از توانگری و بیماری دوست تر از تندرستی حسین رضی الله عنه گفت رحمت خدای بر بوذر باد اما من گویم هرکه را بر حسن اختیار خدای اشراف افتد هیچ تمنا نکند به جز آن که حق تعالی وی را اختیار کرده باشد

و چون بنده اختیار حق بدید و از اختیار خود اعراض کرد از همه اندوهان برست و این اندر غیبت درست نیاید که این را حضور باید لأن الرضا للأحزان نافیة و للغفلة معافیة رضا مرد را از اندوهان برهاند و از چنگ غفلت برباید و اندیشه غیر از دل بزداید و از بند مشقت ها آزاد گرداند که رضا را صفت رهانیدن است اما حقیقت معاملات رضا بسنده کاری بنده باشد به علم خداوند عز و جل و اعتقاد وی که خداوند تعالی در همه احوال بدون بیناست و اهل این بر چهار قسمت اند

گروهی آنان که از حق تعالی راضی اند به عطا و آن معرفت است ...

... و گروهی آنان که راضی اند به اصطفا و آن محبت است

پس آن که از معطی به عطا نگرد آن را به جان قبول کند و چون قبول کرد کلفت و مشقت از دل زایل شود و آن که از عطا به معطی نگرد به عطا باز ماند و بتکلف راه رضا رود و اندر تکلف جمله رنج و مشقت بود و معرفت آنگاه حقیقت بود که بنده مکاشف بود اندر حق معرفت چون معرفت ورا حبس و حجاب باشد آن معرفت نکرت بود وآن نعمت نقمت و آن عطا غطا

و باز آنکه به دنیا از وی راضی شود وی اندر هلاک و خسران بود و آن رضای وی بجمله نیران بود از آن چه دنیا بأسرها بدان نیرزد که دوستی خاطر بر آن گمارد و یا هیچ گونه اندوه آن بر دلش گذر کند و نعمت آن نعمت بود که به منعم دلیل بود چون از منعم حجاب باشد آن نعمت بلا بود

و باز آن که به بلا ازوی راضی باشد آن بود که اندر بلا مبلی بیند و مشقت آن به مشاهدت مبلی بتواند کشید و رنج آن به مسرت مشاهدت دوست به رنج ندارد و باز آن که به اصطفای وی راضی باشد آن محبان وی اند که اندر رضا و سخط هستی ایشان عاریت بود و منازل دل های ایشان به جز حضرت تنزیه نباشد و سراپرده اسرار ایشان جز در روضه انس نه حاضرانی باشند غایب وحشیانی عرشی جسمیانی روحانی موحدان ربانی دل از دنیا گسسته و از بند مقامات جسته و سر از مکونات گسسته و مر دوستی را میان در بسته کما قال الله تعالی لایملکون لأنفسهم ضرا و لانفعا و لایملکون موتا ولاحیوة ولانشورا ۳/فرقان

پس رضا به غیر خسران بود ورضا بدو رضوان از آن چه رضا بدو ملکی صریح و بدایت عافیت بود قال النبی علیه السلام من لم یرض بالله و بقضایه شغل قلبه و تعب بدنه آن که بدو و قضای وی راضی نباشد دلش مشغول بود به اسباب نصیب خود و تنش رنجه به طلب آن والله اعلم

هجویری
 
۶۲۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۱ - الکلام فی حقیقة الایثار

 

... اما مراد این جا ایثار است و آن بر دو گونه باشد یکی در صحبت چنین که ذکرش گذشت و دیگر اندر محبت و اندر ایثار حق صاحب نوعی از رنج و کلفت است اما اندر ایثار حق دوست همه روح و راحت است

و اندر حکایات مشهور است که چون غلام الخلیل با این طایفه عداوت خود ظاهر کرد و با هر یک دیگرگونه خصومتی پیش گرفت نوری و رقام و بوحمزه را بگرفتند و به دارالخلافه بردند غلام الخلیل گفت این قومی اند که از زنادقه اند اگر امیرالمؤمنین به کشتن ایشان فرمان دهد اصل زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروه اند و اگر این خیر بر دست وی برآید من او را ضامنم به مزدی بزرگ خلیفه در وقت بفرمود که گردن های ایشان بزنند سیاف بیامد و آن هر سه را دست بر بست چون قصد قتل رقام کرد نوری برخاست و به جایگاه رقام بر دستگاه سیاف بنشست به طربی و طوعی تمام مردمان عجب داشتند

سیاف گفت ای جوانمرد این شمشیر چنان چیزی مرغوب نیست که بدین رغبت پیش این آیند که تو آمدی و هنوز نوبت به تو نرسیده است

گفت آری طریقت من مبنی بر ایثار است و عزیزترین چیزها زندگانی است می خواهم تا این نفسی چند اندر کار این برادران کنم که یک نفس دنیا بر من دوست تر از هزار سال آخرت است از آن چه این سرای خدمت است و آن سرای قربت است و قربت به خدمت یابند

این سخن صاحب برید برگرفت و به خلیفه رفت و گفت خلیفه از رقت طبع و دقت سخن وی اندر چنان حال متعجب شد و کس فرستاد که اندر امر ایشان توقف کنید و قاضی القضات عباس بن علی بود حوالت حال ایشان بدو کرد وی هر سه را به خانه برد و آن چه پرسید از احکام شریعت و حقیقت ایشان را اندر آن تمام یافت و از غفلت خود اندر حق ایشان تشویر خورد آنگاه نوری گفت ایها القاضی این همه پرسیدی و هنوز هیچ نپرسیدی که خداوند را مردان اند که قیامشان بدوست و قعودشان بدو و نطق و حرکت و سکون جمله بدو زنده اند و پاینده به مشاهدت او اگر یک لحظه مشاهدت حق از ایشان گسسته شود خروش از ایشان برآید قاضی متعجب شد اندر دقت کلام و صحت حال ایشان چیزی نبشت به خلیفه که اگر این ها ملحداند من گواهی دهم و حکم کنم که بر روی زمین موحد نیست خلیفه مر ایشان را بخواند و گفت حاجت خواهید گفتند ما را به تو حاجت آن است که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مقرب دانی و نه به هجر مطرود که هجر تو ما را چون قبول توست و قبول تو چون هجر خلیفه بگریست و به کرامت ایشان را بازگردانید

و از نافع روایت آرند که گتف ابن عمر را ماهی آرزو کرد و اندر همه شهر طلب کردند نیافتند من از پس چندین روی بیافتم بفرمودم تا بریان کردند و بر گرده ای پیش وی بردم اثر شادی اندر حال بیماری اندر روی وی به آوردن آن ماهی دیدم در حال سایلی بر در آمد بفرمود که بدان سایل دهید غلام گفت ای سید چندین روز این می خواستی اکنون چرا می دهی ما به جای این مر سایل را لطفی دیگر کنیم گفت ای غلام خوردن این بر من حرام استکه این را از دل بیرون کرده ام بدان خبر که از رسول صلی الله علیه شنیده ام قوله علیه السلام ایما امری یشتهی شهوة فرد شهوته و آثر علی نفسه غفرله آن که آرزو کند وی را چیزی از شهوات آنگاه بیابد دست از آن باز دارد و دیگری را بدان از خود اولی تر بیند لامحاله خداوند او را بیامرزد

و در حکایات یافتم که ده کس از درویشان به بادیه فرو رفتند از راه منقطع شدند و تشنگی مر ایشان را دریافت و با ایشان یک شربت آب بود بر یک دیگر ایثار می کردند و کس نخورد تا همه از دنیا به تشنگی بشدند به جز یک کس وی گفت چون من دیدیم که همه رفتندمن آب بخوردم و به قوت آن باز به راه آمدم یکی وی را گفت اگر نخوردی بهتر بودی گفت یا هذا شریعت چنین دانسته ای که اگر نخوردمی قاتل نفس خود بودمی و مأخوذ بدان گفت پس ایشان قاتل نفوس خود بوده باشند گفتا نه از آن که از ایشان یکی می نخورد تا آن دیگر خورد چون جمله اندر موافقت فرو شدند من بماندم و آب لامحاله بر من واجب شد شرعی که آن آب بیاید خورد

و چون امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بر بستر پیغمبر علیه السلام بخفت و پیغمبر با ابوبکررضی الله عنه از مکه بیرون آمدن و به غار اندر آمدند و آن شب کفار قصد کشتن پیغمبر علیه السلام داشتند خداوند تعالی جبرییل و میکاییل را گفت من میان شما برادری دادم و یکی را زندگانی درازتر از دیگری گردانیدم کیست از شما دو که ایثار کند مر برادر خود را بر خود به زندگانی و مرگ را اختیار کند هر دو مر خود را زندگانی اختیار کردند خداوند تعالی با جبرییل و میکاییل گفت شرف علی بدیدید و فضلش بر خود که میان وی و از آن رسول خود برادری دادم وی قتل و مرگ خود اختیار کرد و بر جای وی بخفت و جان فدای پیغمبر علیه السلام کرد و زندگانی بر وی ایثار کرد هر دو اکنون به زمین روید و یکی بر پایان وی نشست جبرییل گفت بخ بخ من مثلک یا ابن أبی طالب لأن الله تعالی یباهی بک علی ملایکته کیست چون توای پسر بوطالب که خداوند تعالی می به تو مباهات کند بر همه ملایکه و تو اندر خواب خوش خفته آنگه آیت آمد اندر شأن وی قوله تعالی و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤوف بالعباد ۲۰۷/البقره

چون به محنت احد خداوند تعالی مؤمنان را آزموده گردانید زنی گوید از صالحات انصار که من بیرون آمدم با شربتی آب تا به کسی از آن خود دهم اندر حربگاه یکی را دیدم از کرام صحابه مجروح افتاده و نفس می شمرد به من اشارت کرد که از آن آب به من ده من آب بدو دادم مجروحی دیگر آواز داد که به من ده وی آب نخورد و مرا بدو اشارت کرد چون بدو بردم دیگری آواز داد وی نخورد و مرا گفت بدو بر همچنین تا هفت کس چون هفتم خواست که آب از من بستاند جان بداد بازگشتم گفتم دیگری را دهم هوشش رفته بود تا هر هفت درگذشتند آنگاه آیت آمد قوله تعالی و یؤثرون علی أنفسهم ولو کان بهم خصاصة ۹/الحشر

اندر بنی اسراییل عابدی بود که چهارصد سال عبادت کرده بود روزی گفت بارخدایا اگر این کوه ها نبودی و نیافریدی رفتن و سیاحت کردن بر بندگان تو آسان تر بودی به یکی از پیغمبران زمانه فرمان آمد که مر آن عابد را بگوی که تو را بر تصرف کردن اندر ملک ما چه کار است اکنون که تصرف کردی نامت از دیوان سعیدان پاک کردیم و اندر دیوان اشقیا ثبت کرد عابد را طربی اندر دل پدیدار آمد و سجده شکر کرد مر خداوند را عز و جل پیغمبر وقت گفت ای شیخ بر شقاوت شکر واجب نشود وی گفت شکر من بر شقاوت از آن است که باری نام من اندر دیوان است اما حاجتی دارم ای پیغمبر به خدای گفتا بگویتا باز گویم گفتا بگوی مر خداوند را تعالی و تقدس که مرا به دوزخ فرست و تن من چندانی گردان که همه جای عاصیان موحد بگیرم تا ایشان جمله به بهشت روند پس فرمان آمد بگوی مر آن بنده را که این امتحان نه اهانت تو بودکه این جلوه کردن تو بود بر سر خلایق و به قیامت تو و آن که تو شفاعت کنی اندر بهشت باشید

و من از احمد حمادی سرخسی پرسیدم که ابتدای توبه تو چگونه بود گفت وقتی من از سرخس برفتم و به بیابان فرو شدم بر سر اشتران خود و آن جا مدتی ببودم و پیوسته من دوست داشتمی که گرسنه بودمی و نصیب خود به دیگری دادمی و قول خدای عز و جل ویؤثرون علی أنفسهم ۹/الحشر در پیش خاطر من تازه بودی و بدین طایفه اعتقادی داشتم روزی شیری گرسنه از بیابان برآمد و اشتری از آن من بشکست و بر سر بالایی شد و بانگی بکرد تا هر چه اندر آن نزدیکی سباعی بود بانگ وی بشنیدند بر وی جمع شدند وی بیامد و اشتر را بر درید و هیچ نخورد و باز بر سر بالا شد آن سباع از گرگ و شگال و روباه و مثلهم همه از آن خوردن گرفتند و وی می بود تا همه بازگشتند آنگاه قصد کرد تا لختی بخورد روباهی لنگ از دور پدیدار شد شیر بازگشت تا آن روباه لنگ چندان که بایست بخورد و بازگشت آنگاه شیر بازآمد و لختی از آن بخورد و من از دور نظاره می کردم چون بازگشت به زبانی فصیح مرا گفت یا احمد ایثار بر لقمه کار سگان است مردان جان و زندگانی ایثار کنند چون این برهان بدیدم دست از کل اشغال بداشتم ابتدای توبه من آن بود

و جعفر خلدی رضی الله عنه گوید روزی ابوالحسن نوری رحمه الله و رضی عنه اندر خلوت مناجات می کرد من برفتم تا مناجات وی را گوش دارم چنان که وی نداند که سخت فصیح و لبق می بود گفت بارخدایا اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفریدگان تواند و به علم و قدرت و ارادت قدیم تواند اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی قادری بر آن که به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی جعفر گفت من در امر وی متحیر شدم به خواب دیدم که آینده ای بیامدی و گفتی خداوند تعالی گفت ابوالحسن را بگوی ما تو را بدان تعظیم و شفقت تو بخشیدیم که به ما و بندگان ماست

و وی را نوری بدان خواندندی که اندر خانه تاریک چون سخن گفتی به نور باطنش خانه روشن شدی و به نور حق اسرار مریدان بدانستی تا جنید گفت ورا ابوالحسن جاسوس القلوب است

این است تخصیص مذهب ویو این اصلی قوی است و امر معظم به نزدیک اهل بصیرت و بر آدمی هیچ چیز از بذل روح سخت تر نیست و دست بداشتن محبوب خود و خداوند تعالی کلید همه نیکویی ها مر بذل محبوب خود را گردانیده است لقوله تعالی لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون ۹۲/آل عمران و چون روح کسی مبذول باشد مال و منال و خرقه و لقمه را چه خطر باشد

و اصل این طریقت این است چنان که یکی به نزدیک رویم امد که مرا وصیتی کن بگفت یا بنی لیس هذا الأمر غیر بذل الروح إن قدرت علی ذلک و الا فلا تشتغل بترهات الصوفیة این امر به جز بذل جان نیست اگر توانی و الا به ترهات صوفیان مشغول مشو

و هرچه جز این است همه ترهات است و خداوند جل جلاله گفت عز من قایل ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء عند ربهم ۱۶۹/آل عمران و قوله تعالی ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله أموات بل أحیاء ۱۵۴/البقره

پس حیات ابدی اندر قربت سرمدی به بذل روح یابند و ترک نصیب خود اندر فرمان وی و متابعت دوستانش اما ایثار و اختیار جمله اندر رؤیت تفرقه باشد و اندر عین جمع ایثار که ترک نصیب است خود اصل نصیب بود و تا روش طالب متعلق به کسب وی بود همه هلاک وی بود و چون جذب حق ولایت خود ظاهر کرد احوال وی جمله بر هم بشولید وی را عبارت نماند و روزگارش را اسم نهتا کسی وی را نامی نهد و یا از وی عبارتی کند و یا چیزی را بدو حوالتی رود چنان که شبلی گوید رحمة الله علیه

غبت عنی فما احس بنفسی

وتلاشت صفاتی الموصوفة ...

هجویری
 
۶۲۳

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۵ - الکلام فی مجاهدات النّفسِ

 

... پس بدان اکرمک الله که طریق مجاهدت نفس و سیاست آن واضح است و پیدا و ستوده میان همه اهل ادیان و ملل و مختص اند اهل این طریقت به رعایت آن و مستعمل و جاری است این عبارت اندر میان خواص و عوام ایشان و مشایخ را رضی عنهم اندر این معنی رموز و کلمات بسیار است

و سهل بن عبدالله رضی الله عنه اندر اصل این غلو بیشتر کند و وی را اندر مجاهدت نفس براهین بسیار است و گویند که خود را بر آن داشته بود که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و عمری دراز بگذاشت به غذایی اندک و جمله محققان مجاهدت اثبات کرده اند و آن را اسباب مشاهدت گفته مگر آن پیر بزرگوار که مجاهدت را علت مشاهدت گفته است و مر طلب را در حق یافت تأثیری عظیم نهاده است و وی زندگانی دنیا را در طلب فضل نهد بر حیات عقبی در حصول مراد از آن چه گوید آن ثمره این است که چون در دنیا خدمت کنی آن جا قربت یابی بی خدمت آن قربت نباشد باید تا علت وصول حق مجاهدت بنده باشد که بکند هم به توفیق حق

و وی گفت رضی الله عنه المشاهدات مواریث المجاهدات

و دیگران گویند وصول حق را علت نباشد که هرکه به حق رسد به فضل رسد فضل را با فعل چه کار بود پس مجاهدت تهذیب نفس را بود نه حقیقت قرب را از آن چه رجوع مجاهدت به بنده باشد و حواله مشاهدت به حق محال بود که این علت آن گردد یا آن آلت این

حجت سهل اندر این قول خدای است عز وجل عز من قایل والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ۶۹/العنکبوت آن که مجاهدت کند مشاهدت یابد و نیز جمله ورود انبیا و اثبات شریعت و نزول کتب و جمله احکام تکلیف بنابراین است و اگر مجاهدت علت مشاهدت نبودی حکم این جمله باطل شدی و نیز جمله احوال دنیا و عقبی تعلق به حکم و علل دارد و هر که علل از حکم نفی کند شرع و رسم جمله بردارد نه اندر اصل اثبات تکلیف درست آید و نه اندر فرع طعام مر سیری را علت گردد و یا جامه مر دفع سرما را و این تعطیل کل معانی بود

پس رؤیت اسباب اندر افعال توحید بود و رفع آن تعطیل و این را اندر شاهد دلایل است و انکار این انکار مشاهدت و مکابره عیان باشد نبینی که اسبی توسن را به ریاضت از صفت ستوری می به صفت مردمی آرند تا اوصاف اندر وی مبدل گردانند تا تازیانه از زمین برگیرد به خداوند دهد و گوی را به دست بگرداند و مانند این افعال دیگر بکند و کودک بی عقل عجمی را می به ریاضت عربی زبان کنند و نطق طبعی وی اندر وی مبدل می گردانند و باز وحشی را به ریاضت بدان درجه رسانند که چون بگذارند بشود و چون بخوانند بازآید و رنج و بند وی بر وی دوست تر از آزادی و گذاشتگی بود و سگی پلید گذاشته را می به مجاهدت بدان محل رسانند که کشته وی می حلال گردد و از آن آدمی بر مجاهدت و ریاضت نایافته حرام بود و مانند این بسیار است پس مدار جمله شرع و رسم بر مجاهدت است

و رسول صلی الله علیه اندر حال قرب حق و یافتن کام و امن عاقبت و تحقیق عصمت چندان مجاهدت کرد از گرسنگی های دراز و روزه های وصال و بیداری های شب که فرمان آمد یا محمد طه ما أنزلنا علیک القرآن لتشقی ۱ و ۲/ طه قرآن به تو بدان نفرستادیم تا تو خود را هلاک کنی

و از ابوهریره رضی الله عنه روایت کنند که رسول صلی الله علیه اندر حال عمارت مسجد خشت می کشید و من می دیدم که وی را می رنج رسید گفتم یا رسول الله آن خشت به من ده که من به جای تو این کار بکنم گفت یا باهریرة خذ غیرها فانه لاعیش الا عیش الآخرة تو خشت دیگر بردار که سرای عیش آخرت است و دنیا سرای رنج و مشقت است

و حیان خارجه روایت کند از عبدالله عمر رضی الله عنهما پرسیدم که اندر غزو چه گویی گفت إبدأ بنفسک فجاهدها و ابدأ بنفسک فاغزها فانک إن قتلت فارا بعثک الله فارا و ان قتلت مراییا بعثک الله مراییا و إن قتلت صابرا محتسبا بعثک الله صابرا محتسبا

پس همچندان که تألیف و ترکیب عبارت را اندر حق بیان معانی اثر است تألیف و ترکیب مجاهدت را اندر وصول معانی اثر است چون بیان بی عبارت و تألیف آن درست نیاید وصول بی مجاهدت درست نیاید و آن که دعوی کند مخطی بود از آن چه عالم و اثبات حدث آن دلیل معرفت آفریدگار است و معرفت نفس و مجاهدت آن دلیل وصلت وی ...

... نرهد یکی از شما به عمل خود گفتند تو هم نرهی یا رسول الله گفت من هم نرهم جز آن که خداوند تعالی بر من رحمت کند

پس مجاهدت فعل بنده باشد و محال باشد که فعل وی علت نجات وی گردد پس خلاص و نجات بنده متعلق به مشیت است نه به مجاهدت کما قال الله تعالی فمن یرد الله أن یهدیه یشرح صدره للإسلام ومن یرد أن یضله یجعل صدره ضیقا حرجا ۱۲۵/الانعام و نیز گفت تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء ۲۶/آل عمران تکلف همه عالمیان اندر اثبات مشیت خود نفی کرد و اگر مجاهدت علت وصول بودی ابلیس مردود نبودی و اگر ترک آن علت رد و طرد بودی آدم هرگز مقبول و مصفا نبودی پس کار سبقت عنایت دارد نه کثرت مجاهدت نه هر که مجتهدتر ایمن تر که هرکه عنایت بدو بیشتر به حق نزدیک تر یکی اندر صومعه مقرون طاعت از حق دور یکی در خرابات موصول معصیت به رحمت حق نزدیک و أشرف همه معانی ایمان است کودکی را که مکلف نیست حکمش حکم ایمان بود و مجانین را همچنان پس چون اشرف مواهب را مجاهدت علت نباشد آن چه کم از آن بود هم به علت محتاج نباشد

و من که علی بن عثمان الجلابی ام می گویم که این خلاف است اندر عبارت بدون معنی از آن که یکی می گوید من طلب وجد و دیگری می گوید من وجد طلب و سبب یافتن طلب بود و سبب طلبیدن یافت آن می مجاهدت فرماید تا مشاهدت یابد و این مشاهدت یابد تا مجاهدت کند و حقیقت این آن بود که مشاهدت اندر مجاهدت به جای توفیق است اندر طاعت و آن عطاست و از حق است عز و جل

پس چون حصول طاعت بی توفیق محال بود حصول توفیق نیز بی طاعت محال بود و چون بی مشاهدت مجاهدت موجود نباشد بی مجاهدت مشاهدت محال بود پس لمعه ای از جمال خداوندی می بباید تا بنده را به مجاهدت دلالت کند و چون علت وجود مجاهدت آن باشد هدایت سابق بود بر مجاهدت

اما آن چه آن قوم یعنی سهل و اصحاب وی حجت کنند که هرکه مجاهدت را منکر بود اثبات ورود جمله انبیا و کتب و شرایع را منکر بود که مدار تکلیف بر مجاهدت است آن بهتر از این می باید که مدار تکلیف بر هدایت حق است مجاهدت اثبات حجت راست نه حقیقت وصلت را قوله تعالی ولو أننا نزلنا إلیهم الملایکة وکلمهم الموتی وحشرنا علیهم کل شیء قبلا ماکانوا لیؤمنوا إلا أن یشاء الله ۱۱۱/الانعام ...

... پس ورود انبیاء و نزول کتب و ثبوت شرایع اسباب وصول اند نه علت آن از آن چه ابوبکر اندر حکم تکلیف چون ابوجهل بود اما ابوبکر به عدل و به فضل رسید و بوجهل به عدل از فضل بازماند پس علت وصول عین وصول است نه طلب وصول که اگر طلب و مطلوب هر دو یکی بودی طالب واجد بودی و چون واجد بودی طالب نبودی از آن چه رسیده آسوده باشد و بر طالب آسایش درست نیاید

و پیغمبر صلی الله علیه گفت من استوی یوماه فهو مغبون هرکه را دو روز چون هم بود یعنی از طالبان وی اندر غبنی ظاهر بود باید که هر روز بهتر باشد و این درجت طالبان است و بازگفت إستقیموا ولن تحصوا استقامت گیرید و برحال باشید پس مجاهدت را سبب گفت و سبب اثبات کرد مر اثبات حجت را و وصول از سبب نفی کرد تحقیق الهیت را

و آن چه گویند که اسب را به مجاهدت می به صفتی دیگر گردانند بدان که اندر اسب صفتی است مکتوم که اظهار آن را مجاهدت سبب است که تا ریاضت نیابد آن معنی ظاهر نشود و اندر خر که آن معنی نیست هرگز اسب نگردد نه اسب را به مجاهدت خر توان کرد و نه خر را به ریاضت اسب توان گردانید از آن چه این قلب عین باشد پس چون چیزی عینی را قلب نتواند کرداثبات آن اندر حضرت حق محال بود

بر آن پیر رضی الله عنه یعنی سهل تستری مجاهدتی می رفت که وی از آن آزاد بود و در عین آن عبارت او از آن منقطع بود نه چون گروهی که عبارت آن را بی معاملت مذهب گردانیده اند و محال باشد که آن چه همه معاملت می باید همه عبارت گردد

و در جمله مر اهل این قصه را مجاهدت و ریاضت موجود است باتفاق اما رؤیت آن اندر آن آفت است پس آن که می مجاهدت نفی کند نه مراد عین مجاهدت است که مراد رؤیت مجاهدت است و معجب ناشدن به افعال خود اندر محل قدس از آن چه مجاهدت فعل بنده بود و مشاهدت داشت حق تا داشت حق نباشد فعل بنده قیمت نگیرد

لعمری از خودت دل نگرفت که چندین مشاطگی خود کنی و فضل حق همی نبینی که چندین سخن فعل خود گویی

پس مجاهدت دوستان فعل حق باشد اندر ایشان بی اختیار ایشان و آن قهر و گدازش بود و گدازشی بود که جمله نوازش بود و مجاهدت غافلان فعل ایشان باشد اندر ایشان به اختیار ایشان و آن تشویش بود و پراکندگی و دل پراکنده از آفت بر آگنده بود پس تا توانی از فعل خود عبارت مکن و اندر هیچ صفت نفس را متابعت مکن که وجود هستی تو حجاب توست اگر به فعلی محجوب بودی به فعلی دیگر برخاستی چون کلیت تو حجاب است تا بکلیت فنا نگردی شایسته بقا نگردی لأن النفس کلب باغ وجلد الکلب لایطهر الا بالدباغ

و اندر حکایات معروف است که حسین بن منصور رحمةالله علیه به کوفه اندر خانه محمدبن حسن العلوی نزول کرده بود ابراهیم خواص رحمة الله علیه به کوفه اندر آمد چون خیر وی بشنید نزدیک وی اندر آمد حسین گفت یا ابراهیم اندر چهل سال که بدین طریقت تعلق داری از این معنی تو را چه چیز مسلم شده است گفت طریق توکل مرا مسلم شده است حسین گفت رضی عنه ضیعت عمرک فی عمران باطنک فأین الفناء فی التوحید عمر اندر عمران باطن ضایع کردی فنا کجاست اندر توحید یعنی توکل عبارتی است از معاملت خود با خداوند و درستی باطن به اعتماد کردن با وی و چون کسی عمری اندر معالجت باطن کند عمری دیگر باید تا اندر معالجت ظاهر کند و دو عمر ضایع شد هنوز از وی به حق اثری نباشد

و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمة الله علیه حکایت کنند که گفت من نفس را بدیدم به صورتی مانند صورت من که یکی موی وی گرفته بود و وی را به من داد و من وی را بر درختی بستم و قصد هلاک وی کردم مرا گفت یا با علی مرنج که من لشکر ویم عز و جل تو مرا کم نتوانی کرد

و از محمد علیان نسوی روایت آرند و وی از کبار اصحاب جنید بود رحمة الله علیهم اجمعین که من اندر ابتدای حال که به آفت های نفس بینا گشته بودم و کمینگاه های وی بدانسته بودم از وی حقدی پیوسته اندر دل من بود روزی چیزی چون روباه بچه ای از گلوی من برآمد و حق تعالی مرا شناسا گردانید دانستم که آن نفس است وی را به زیر پای اندر آوردم هر لگدی که بر وی می زدم وی بزرگتر می شد گفتم ای هذا همه چیزها به زخم و رنج هلاک شوند تو چرا می زیادت شوی گفت از آن چه آفرینش من بازگونه است آن چه رنج چیزها بود راحت من بود و آن چه راحت چیزها بود رنج من بود ...

هجویری
 
۶۲۴

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۳ - الکلامُ فی اظهار جنسِ المعجزةِ علی یدَی مَنْ یدٌعِی الْإلهیّة

 

... و نیز روا باشد که بر دست مدعی رسالتی که کاذب بود فعلی پدیدار آید ناقض عادت که آن دلیل کذب وی باشد چنان که بر دست صادق علامت صدق وی باشد اما روا نباشد که فعلی پدیدار آید که اندر آن کسی را شبهتی افتد که چون اثبات شبهت جایز باشد صادق را از کاذب باز نتوان شناخت و آنگاه طالب نداند که را تصدیق می باید کرد و که را تکذیب آنگاه حکم نبوت به کلیت باطل شود

و روا باشد که بر دست مدعی ولایت چیزی از جنس کرامت پدیدار آید که وی اندر دین درست باشد اگرچه معاملاتش خوب نباشد از آن که بدان صدق رسول اثبات می کند و فضل حق می ظاهر کند نه نسبت آن فعل به حول و قوه خود می کند و آن که اندر اصل ایمان راستگوی بود بی برهان اندر همه احوال به اعتقاد اندر ولایت راستگوی بود به برهان زانچه در وصف اعتقاد وی به اعتقاد ولی باشد اگرچه اعمال موافق اعتقاد نباشد دعوی ولایت از وی ترک معاملات منافات نکند چنان که دعوی ایمان و به حقیقت کرامت و ولایت از مواهب حق است نه از مکاسب بنده پس کسب مر حقیقت هدایت را علت نگردد

و پیش از این گفته ایم که اولیا معصوم نباشند که عصمت مر ایشان را شرط نبوده است اما محفوظ باشند از آفتی که وجود آن نفی ولایت اقتضا کند و نفی ولایت نعوذ بالله اند ردت بسته است نه اندر معصیت و این مذهب محمد ابن علی است و از آن جنید و ابوالحسن نوری و حارث محاسبی و جز ایشان از اهل حقایق رحمة الله علیهم

اما اهل معاملت چون سهل بن عبدالله و ابوسلیمان دارانی و حمدون قصار و جز ایشان را رحمهم الله مذهب آن است که شرط ولایت بر مداومت طاعت است چون کبیره بر دل ولی گذر کند وی از ولایت معزول شود و پیش از این گفتیم که به اجماع امت بنده به کبیره از ایمان بیرون نیاید و ولایتی از ولایتی اولی تر نیست چون ولایت معرفت که اصل همه کرامت هاست به معصیت زایل نشود محال باشد که آن چه کمتر از آن است اندر شرف و کرامت زایل شود

و این اختلاف اندر میان مشایخ دراز شده است این جا مراد من اثبات آن جمله نیست اما مهمترین چیزها اندر معرفت این باب آن است که بدانی به علم یقینی که این کرامت بر ولی اندر چه حال ظاهر شود اندر حال صحو یا در حال سکر و اندر غلبه و یا تمکین و شرح صحو و سکر اندر ذکر مذهب ابویزید رحمة الله علیه به تمامی بیاورده ام

ابویزید و ذی النون المصری و محمدبن خفیف و حسین بن منصور و یحیی ابن معاذ رضی الله عنهم و جماعتی بر آنند که اظهار کرامت بر ولی به جز اندر حال سکر وی نباشد و آن چه اندر حال صحو باشد آن معجز انبیا بود و این فرقی واضح است میان معجز و کرامات اندر مذهب ایشان که اظهار کرامات بر ولی اندر سکر وی باشد که وی مغلوب باشد و پروای دعوی ندارد و اظهار معجز بر نبی اندر حال صحو وی باشد که وی تحدی کند و خلق را به معارضه آن خواند و صاحب معجز مخیر بود میان دو طرف حکم یکی اظهار وی آن جا که خواهد و دیگر کتمان آن و باز اولیا را این نباشد زیرا که گاهی بود که ایشان بخواهند و نباشد و گاهی که نخواهند و بباشد از آن چه ولی داعی نباشد تا حالش به بقای اوصاف منسوب بود که وی مکتوم باشد و حالش به فنای صفت موصول بود پس یکی صاحب شرع بود و دیگر صاحب ستر پس باید تا کرامت جز در حال غیبت و دهشت ظاهر نگردد و جمله تصرف وی به تصرف حق باشد و آن که وقت وی این بود جمله نطقش به تألیف حق باشد از آن چه صحت صفت بشریت یا لاهی را بود و یا ساهی را و یا مطلق الهی را پس انبیا لاهی و ساهی نباشند و به جز انبیا مطلقا الهی نباشند ماند این جا ترددی و تلونی بدون تحقیقی و تمکینی تا به اقامت حال بشریت با خود باشند محجوب باشند و چون مکاشف شوند مدهوش و متحیر گردند اندر حقیقت الطاف حق

و اظهار کرامت جز اندر حال کشف درست نیاید که آن درجه قرب باشد وآن وقتی بود که حجر و ذهب به نزدیک دلش یکسان بود و به هیچ حال از آدمی به جز انبیا را این حال صفت نگردد الا اندر وی عاریت باشد و آن به جز حالت سکر نباشد چنان که حارثه یک روز از دنیا گسسته شد و اندر دنیا به عقبی مکاشف گشت گفت رضی الله عنه عزفت نفسی عن الدنیا فاستوت عندی حجرها و ذهبها و فضتها و مدرها روز دیگر وی را دیدند بر خرمابنی کاری می کرد گفتند چه می کنی یا حارثه گفتا طلب قوتی که از آن چاره نیست پس آن ساعت چنان بود و این ساعت چنین

پس مقام صحو اولیا درجه عوام بود و مقام سکرشان درجه انبیا هرگاه که به خود بازآیند خود را یکی از آحاد مردمان دانند و چون از خود غایب شوند و به حق راجع گردند سکرشان مذهب شود و مر حق را مهذب گردند کل عالم اندر حق ایشان چون ذهب شود چنان که شبلی گوید رحمه الله

ذهب أینما ذهبنا و در

حیث درنا وفضة فی الفضاء ...

... و از خواجه امام حزامی شنیدم به سرخس که گفت کودک بودم به محله ای رفته بودم از محله های باغستان به طلب برگ تود از برای مایه قز و بر درختی شدم گرمگاه و شاخ آن درخت می زدم شیخ ابوالفضل حسن رضی الله عنه بدان کوی برگذشت و من بر درخت بودم مرا ندید هیچ شک نکردم که او از خود غایب است و به دل با حق حاضر بر حکم انبساط سر برآورد و گفت بار خدایا یکسال بیشتر است تا مرا دنگی نداده ای که موی سر حلق کنم با دوستان چنین کنی گفت هم اندر حال همه اوراق و اصول درختان زر گشته بود آنگاه گفت عجب کاری همه تعریض ما اعراض است مر گشایش دل را با تو سخنی نتوان گفت

و از شبلی می آید که چهار هزار دینار به یک جمله به دجله انداخت گفتند چه می کنی گفت سنگ به آب اولی تر گفتند چرا به خلق ندهی گفت ای سبحان الله من به خدای چه حجت آرم که حجاب از دل خود برگیرم و بر دل برادر مسلمان بنهم شرط نباشد در دین که برادر مسلمان را از خود بتر خواهی

و این جمله حالت سکر است و شرح این گفته ام اما مراد این جا اثبات کرامات است

باز جنید و ابوالعباس سیاری و ابوبکر واسطی و محمدبن علی صاحب مذهب –رضوان الله علیهم اجمعین بر آن اند که کرامت اندر حال صحو و تمکین ظاهر شود بیرون سکر از آن که اولیا را خداوند تعالی والیان عالم کرده است و حل و عقد بدیشان باز بسته و احکام عالم را موصول همت ایشان گردانیده پس باید تا صحیح ترین همه رای ها رای ایشان باشد و شفیق ترین همه دل ها دل ایشان اخص بر خلق خدای از آن چه ایشان رسیدگان اند تلوین و سکر اندر ابتدای حال باشد چون بلوغ حاصل آمد تلوین با تمکین بدل گردد آنگاه وی ولی بر حقیقت باشد و کرامات وی صحیح بود

و اندر میان اهل این قصه معروف است که مر اوتاد را باید تا هر شب به گرد جمله عالم برآیند و اگر هیچ جا باشد که چشم ایشان بر نیفتاده بود و خللی آن جا پدیدار آید آنگاه به قطب باز گردند تا وی همت برگمارد آن خلل از عالم به برکات وی خداوند تعالی زایل گرداند

و آنان که گویند زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شده است این همه علامت سکر باشد و نادرستی دیدار و این را بس شرفی نباشد شرف مر آن درست بین و راست دان را باشد که زر نزدیک وی زر بود و کلوخ کلوخ اما به آفت آن بینا بود تا گوید یا صفراء یا بیضاء غری غیری یا زر زرد روی و یا سیم سفید کار به جز مرا فریبید که من به شما مغرور نگردم از آن چه من آفت شما دیده ام پس آن که آفت وی بدید مر آن را محل حجاب داند به ترک آن بگوید ثواب یابد و باز آن را که زر چون کلوخ بود به ترک کلوخ گفتن راست نیاید

ندیدی که چون حارثه صاحب سکر بود گفت زر و کلوخ و سنگ و نقره به نزدیک من همه یکسان اند و ابوبکر صدیق رضی الله عنه صاحب صحو بود آفت قبض دنیا بدید و ثواب ترک آن معلوم کرد دست از آن بداشت تا پیغمبر صلی الله علیه و سلم گفت عیال را چه ماندی گفت خدای و رسول وی و ابوبکر وراق ترمذی روایت کند که روزی محمدبن علی رضی الله عنهما مرا گفت یا بابکر امروز من تو را به جایی خواهم برد گفتم فرمان شیخ راست با وی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم صعب بزرگ و تختی زرین اندر میان آن بیابان در زیر درختی سبز بر کنار چشمه آب نهاده و یکی بر آن تخت نشسته و لباسی خوب پوشیده چون محمدبن علی رضی الله عنهم به نزدیک وی رفت سلام گفت او برخاست وی را بر تخت نشاند چون زمانی برآمد از هر سوی گروهی می آمدند تا چهل کس آن جا جمع شدند وی اشارتی کرد به آسمان چیزی خوردنی پدیدار آمد بخوردیم و محمدبن علی سؤالی کرد و آن مرد در آن باب سخن بسیار گفت چنان که من یک کلمه از آن فهم نکردم چون زمانی بود دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت یا بابکر برو که سعید ابد گشتی چون زمانی بود به ترمذ بازآمدیم من وی را گفتم ایها الشیخ آن چه جای بود و آن مرد که بود گفت آن تیه بنی اسراییل و آن مرد قطب المدار علیه گفتم ایها الشیخ اندر این ساعت از ترمذ چگونه به تیه رسیدیم گفت یا ابابکر تو را کار با رسیدن است نه با پرسیدن و با چگونگی و این علامت صحت صحو باشد نه از آن سکر

اکنون این مختصر کردیم که اگر به تفصیل این مشغول شویم و اخوات این را شرح دهیم کتاب مطول شود و از مقصود بازمانیم پس بعضی از دلایل که تعلق آن بدین کتاب است به ذکر کرامات و حکایات ایشان موصول گردانم تا به خواندن آن مریدان را تنبیه باشد و علما را ترویح و محققان را مذاکرت و عوام را زیادت یقین و دفع شبهت

هجویری
 
۶۲۵

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۴ - الکلام فی ذکر کراماتهم

 

... بدین گفتار سلیمان صلی الله علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود از آن که آصف پیغمبر نبود لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السلام بایستی

و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوه زمستان دیدی و به زمستان میوه تابستان دیدی تا گفت أنی لک هذا مریم گفت من عند الله ۳۷/آل عمران و به اتفاق مریم پیغمبر نبود

و نیز خداوند عز و جل ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد وهزی إلیک بجذع النخلة تساقط علیک رطبا جنیا ۲۵/مریم ...

... وی گفت پیش از شما سه کس به جایی می رفتند شب درآمد قصد غاری کردند و اندر آن جا بخفتند چون پاره ای از شب بگذشت سنگی از کوه در آمد و در آن غار سخت بگرفت ایشان متحیر بماندند با یک دیگر گفتند نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم

یکی گفت مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم به جز بزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعام خود نهادمی و از آن ایشان شبی من بیگاه تر آمدم و تا آن بزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم ایشان خفته بودند آن قدح اندر دست من بماند و من بر پای استاده و چیزی نخورده انتظار بیداری ایشان می کردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم پس گفت ای بار خدای اگر من در این راست گویم ما را فریادرس

پیغمبر گفتصلی الله علیه که آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد ...

... پیغمبر گفت صلی الله علیه و سلم که آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن

سدیگر گفت مرا مزدوران بودند که کار می کردند همه تمام مزد بستدند یکی از ایشان ناپدیدار شد من آن مزد وی را گوسفندی خریدم سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد هر سال همچنین زیادت می شد سالی چند برآمد مالی عظیم وی را فراهم شد مرد بیامد که وقتی برای تو کاری کرده ام یاد داری اکنون مرا بدان حاجت است گفتم برو آن همه زان توست گفت مرا می فسوس داری گفتم نه راست می گویم آن همه وی را دادم تا برفت آنگاه گفت خدایا اگر این سخن راست می گویم ما را فرج فرست

پیغمبر گفت صلی الله علیه که آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند ...

... یکی عیسی علیه السلام و شما همه می دانید

دیگر اندر بنی اسراییل راهبی بود جریج نام مردی مجتهد و مادری مستوره داشت روزی به دیدار پسر بیامد وی اندر نماز بود در صومعه نگشاد و دیگر روز و سه دیگر روز همچنان مادرش از تنگدلی گفت یا رب رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش و اندر آن زمانه وی زنی بود بلایه گفت گروهی را که من جریج را از راه ببرم به صومعه وی شد و جریج بدو التفات نکرد با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد چون به شهر آمد گفت این بار از جریج است و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعه وی کردند و وی را به در سلطان آوردند جریج گفت یا غلام پدر تو کیست گفت یا جریج مادرم بر تو دروغ می گوید پدر من شبانی است

و سه دیگر زنی کودکی داشت بر در سرای خود نشسته بود سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت گفت یا رب تو این پسر مرا چون این سوار گردان کودک گفت یا رب مرا چنان مگردان زمانی بود زنی بد نام برگذشت گفت یا رب پسر مرا چون این زن مگردان کودک گفت یا رب مرا چنان زن گردان مادر متعجب شد گفت ای پسر این چرا می گویی گفت از آن که آن مرد جباری است از جبابره و این زن زنی مصلحه اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم خواهم که از مصلحان باشم

و دیگر معروف است حدیث زایده کنیزک عمر بن الخطاب رضی الله عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السلام درآمد و بر وی سلام گفت پیغمبر گفت یا زایده چرا نزدیک ما دیر به دیر می آیی تو موفقه ای و من تو را دوست دارم گفت یا رسول الله امروز با عجایبی آمده ام گفت آن چه چیز است گفت بامداد به طلب هیزم رفتم چون حزمه ای ببستم بر سنگی نهادم تا برگیرم سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت و مرا گفت محمد را از من سلام رسان و بگوی که رضوان خازن بهشت سلام رسانید و گفت بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کرده اند گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند این بگفت و قصد آسمان کرد و از میان آسمان و زمین به من التفات کرد مرا یافت که آن حزمه را برنتافتم بگفت یا زایده حزمه را بر سنگ بگذار و مر سنگ را گفت یا سنگ آن حزمه را با زایده به در خانه عمر بر

پیغمبر علیه السلام برخاست و با صحابه به در خانه عمر رضی الله عنه آمد اثر آمد و شد سنگ بدیدند گفت الحمدلله که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد

و خدای عز وجل زنی را این کرامت داد و به درجه مریم رسانید

و معروف است که پیغمبر علیه السلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره ای از دریا پیش آمد قدم بر آن نهادند و به جمله برگذشتند که قدم های ایشان تر نگشته بود

و از عبدالله بن عمر رضی الله عنه معروف است که به راهی می رفت گروهی را دید که بر قارعه طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود عبدالله عمر گفت ای سگ اگر از خدای فرمان داری بران و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت

و از ابراهیم پیغمبر علیه السلام اثری معروف است که مردی را دید اندر هوا نشسته گفت ای بنده خدای این به چه یافتی گفت به چیزی اندک گفت آن چه بود گفت روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم مرا گفتند اکنون چه خواهی گفتم آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود

و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد قصد کشتن عمر کرد گفتند امیرالمؤمنین اندر خرابه ها جایی خفته باشد رفت وی را یافت بر خاک خفته و دره زیر سر نهاده با خود گفت این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند وی فریاد خواست عمر رضی الله عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد

و اندر خلافت ابوبکر رضی الله عنه خالد بن ولید را به سواد عراق اندر میان هدیه ها حقه ای آوردند که اندر این زهر قاتل است و اندر خزانه هیچ ملکی نیست خالد رضی الله عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم الله بگفت و اندر دهان نهاد مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند

و حسن بصری رحمة الله علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه ها بودی روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم مرا گفت این چه چیز است گفتم طعامی است که آورده ام بدان که مگر تو بدان محتاجی گفت به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم از کرده خود تشویر خوردم و آن چه برده بودم بگذاشتم و خود بگریختم از هیبت او

و ابراهیم ادهم روایت کند که بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم گفت شیر دارم و آب کدام خواهی من گفتم آب خواهم برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد و من متعجب شدم گفت تعجب مکن که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند

و ابوالدرداء و سلمان رضی الله عنهما به هم نشسته بودند و طعامی همی خوردند و تسبیه کاسه می شنیدند

و از ابوسعید خراز رضی الله عنه روایت می آرند که گفت یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی اندر بادیه می رفتم روز سه دیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم هاتفی آواز داد که یا باسعید اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را گفتم الهی سببی گفت قوتی اندر من آمد برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب

و معروف است که امروز در تستر مر خانه سهل بن عبدالله را بیت السباع خوانند و متفق اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تستر خلقی بسیارند بر این

و ابوالقاسم مروزی گوید که من با ابوسعید خراز می رفتم بر کرانه بحر جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رکوه ای آویخته ابوسعید گفت سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حبری چون اندر وی نگرم گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم گویم از طالبان است بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست خراز گفت ای جوان راه به خدای چیست گفت راه به خدای دو است یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست اما راه عوام این است که تو می سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می نهی و محبره را از حجاب می دانی

و ذاالنون مصری روایت کند که من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود و مرا از وی التماس صحبت می بود اما هیبت وی مرا می باز داشت از سخن گفتن با وی که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صره ای جواهر از آن مردی گم شد خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد خواستند تا با وی جفایی کنند من گفتم با وی بدین گونه سخن مگویید تامن از وی بخوبی بر رسم به نزدیک وی آمدم و با وی به تلطف بگفتم که این مردمان را صورتی بسته است از تو و من ایشان را از درشتی و جفا بازداشتم چه باید کرد وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند وی پای بر روی آب نهاد و برفت پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند

و از ابراهیم رقی روایت کنند که گفت من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم چون به مسجد وی اندر آمدم امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم رنج من ضایع شد روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کناره آب روم شیری بر راه خفته بود بازگشتم دیگری بر اثر من می آمد بانگ برگرفتم مسلم از صومعه بیرون آمد چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید آنگاه مرا گفت یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می بترسند ...

... وقتی مرا واقعه ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد قصد شیخ ابوالقاسم کرکان کردم رضی الله عنه و وی به طوس بود وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها و بعین آن واقعه من بود که با ستونی می گفت گفتمش این با که می گویی گفت ای پسر این استون را خدای عز و جل اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد

و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آن جا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزه ای بود فاطمه نام قصد زیارت وی کردم از اوزکند چون به نزدیک وی درآمدم گفت به چه آمدی گفتم تا شیخ را ببینم بصورت و وی به من نظری کند به شفقت گفت ای پسر من خود از فلان روز باز تو را می بینم و تا از منت غایب نگردانند می خواهمت دید چون روز و سال شمار کردم آن روز ابتدای توبه من بود گفت ای پسر سپردن مسافت کار کودکان است از پس این زیارت به همت کن که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است پس گفت ای فاطمه آن چه داری بیار تا این درویش بخورد طبقی انگور تازه بیاورد و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود

وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة الله علیه نشسته بودم تنها بر حکم عادت کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطه ای شد که بر تربت وی انداخته بودند گفتم مگر از کسی جسته است و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود دیگر روز و سه دیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم گفت آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید ...

هجویری
 
۶۲۶

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۵ - الکلام فی تفضیل الانبیاء علی الاولیاء

 

... و در جمله این دو گروه که مدعی به اسلام اند موافق اند اندر نفی تخصیص انبیا و هر که مر نفی تخصیص انبیا را اعتقاد کند کافر شود پس انبیا صلوات الله علیهم اجمعین داعیان و ایمه اند و اولیا متابعان ایشان به احسان و محال باشد که مأموم از امام فاضل تر بود

و در جمله بدان که اگر احوال و انفاس روزگار جمله اولیا اندر جنب یک قدم صدق نبی صورت کنی آن جمله متلاشی شود از آن چه این گروه می طلبند و می روند و آن گروه رسیده اند و یافته و به فرمان دعوت باز آمده و قومی را می برند

و اگر کسی گوید از این ملاحده مذکور لعنهم الله که اندر عادت چنین رفته است که چون رسول به کسی آید از ملکی باید تا این مبعوث الیه فاضل تر از وی باشد چنان که پیغمبران از جبرییل فاضل ترند این صورت مر ایشان را خطاست

گوییم اگر ملکی رسولی فرستد به یک کس باید تا مرسل الیه فاضل تر باشد چنان که جبرییل را به رسل فرستاد و ایشان هر یکی از وی فاضل تر بودند اما چون رسول به جماعتی باشد و قومی لامحاله رسول فاضلتر از آن گروه باشد چنان که پیغمبران علیهم السلام از امم و اندر این هیچ عاقل را شبهت نیفتد و اشکال در خاطر نیاید

پس یک نفس انبیا فاضل تر از همه روزگار اولیا از آن چه چون اولیا به نهایت رسند از مشاهدت خبر دهند و از حجاب بشریت خلاص یابند هرچند عین بشر باشند و باز رسول را اول قدم اندر مشاهدت باشد چون بدایت این نهایت وی بود این را با آن قیاس نتوان کرد نبینی که همه طالبان حق از اولیا متفق اند که مقام جمع از تفاریق کمال ولایت بود و صورت این چنان بود که بنده به درجتی رسد از غلبه دوستی که عقلشان اندر نظر فعل مغلوب گردد و به شوق فاعل کل عالم را همه آن دانند و آن بینند چنان که ابوعلی رودباری گفت رحمة الله علیه لو زالت عنا رؤیته ماعبدناه اگر دیداروی از ما زایل شود اسم عبودیت از ما ساقط گردد که ما شرب عبادت جز از دیدار وی نیابیم

و این معانی مر انبیا را بدایت حال باشد که اندر روزگار ایشان تفرقه صورت نگیرد نفی و اثبات و مسلک و مقطع و اقبال و اعراض و بدایت و نهایت ایشان اندر عین جمع باشد چنان که اندر بدایت حال ابراهیم صلوات الله علیه ستاره و ماه را دید گفت هذا ربی ۷۶ ۷۷/ الانعام باز که آفتاب دید گفت هذا ربی ۷۸/الانعام از غلبه حق بر دلش و اجتماع وی اندر عین جمع غیر می ندید و اگر بدید هم به دیده جمع بدید در عین دیدار از دیدار خود تبرا کرد و گفت لا أحب الافلین ۷۶/الانعام ابتدا به جمع و انتها به جمع لاجرم ولایت را بدایت و نهایت است و نبوت را نیست تا بودند نبی بودند و تا باشند نبی باشند و پیش از آن که موجود نبوده اند اندر معلوم و مراد حق همان بوده اند

و از بویزید رضی الله عنه پرسیدند که چه گویی اندر حال انبیا گفت هیهات ما را اندر ایشان هیچ تصرف نیست هرچه اندر ایشان صورت کنیم آن همه ما باشیم و حق تعالی اثبات و نفی ایشان اندر درجتی نهاده است که دیده خلق بدان نرسد پس همچنان که مرتبت اولیا از ادراک خلق نهان است مرتبت انبیا از تصرف اولیا نهان است

و ابویزید رضی الله عنه عجب روزگار مردی بوده است وی گوید سر ما را به آسمان ها بردند به هیچ چیز نگاه نکرد و بهشت و دوزخ وی را بنمودند به هیچ چیز التفات نکرد و از مکنونات و حجب برگذاشتند فصرت طیرا مرغی گشتم و اندر هوای هویت می پریدم تا به میدان ازلیت مشرف شدم ودرخت احدیت اندر آن بدیدم چون نگاه کردم آن همه من بودم گفتم بار خدایا با منی من مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست مرا چه باید کرد فرمان آمد که یا بایزید خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ما بسته است دیده را به خاک قدم وی اکتحال کن و بر متابعت وی مداومت کن

و این حکایتی دراز است و این را اهل طریقت معراج بایزید گویند و معراج عبارت بود از قرب پس معراج انبیا از روی اظهار بود به شخص و جسد و از آن اولیا از روی همت و اسرار و تن پیغمبران به صفاو پاکیزگی و قربت چوندل اولیا باشد و سر ایشان و این فضلی ظاهر است و آن چنان بود که ولی را اندر حال خود مغلوب گردانند تا مست گردد آنگاه به درجات سر وی را از وی غایب می گردانند و به قرب حق می آرایند و چون به حال صحو بازآید آن جمله براهین در دلش صورت گشته بود و علم آن مر او را حاصل آمده پس فرق بسیار بود میان کسی که شخص وی را آن جا برند که فکرت دیگری را و بالله العون والتوفیق

هجویری
 
۶۲۷

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۸ - الکلام فی الفناء و البقاء

 

... پس علم فنا آن بود که بدانی که دنیا فانی است و علم بقا آن که بدانی که عقبی باقی است لقوله تعالی والآخرة خیر و أبقی ۱۷/الاعلی این جا ابقی بر وجه مبالغت گفت از آن که بقای عمر آن جهان اندر فنا نباشد

اما بقای حال و فنای آن آن بود که چون جهل فانی شود لامحاله علم باقی ماند و معصیت فانی شود طاعت باقی ماند چون بنده علم و طاعت خود را حاصل گردانید و نیز غفلت فانی شود به بقای ذکر یعنی بنده چون به حق عالم گردد و به علم وی باقی شود از جهل بدو فانی شود و چون از غفلت فانی شود به ذکر وی باقی شود و این اسقاط اوصاف مذموم باشد به قیام اوصاف محمود

اما خواص اهل این قصه را بدین عبارت نه این باید که یاد کردیم و اشارت ایشان اندر این اصل به علم و حال نیست و ایشان فنا و بقا را به جز در درجه کمال اهل ولایت استعمال نکنند آنان که از رنج مجاهدت رسته باشند و از بند مقامات و تغیر احوال جسته و طلب اندر یافت برسیده و همه دیدنی های دیده بدیده و همه شنیدنی های گوش بشنیده و همه دانستنی های دل بدانسته و همه یافتنی های سر بیافته و اندر یافت آن آفت یافت آن بدیده و روی از جمله بگردانیده و قصد اندر مراد فانی شده و راه برسیده دعوی ساقط شده و از معنی منقطع گشته و کرامات حجاب شده مقامات غاشیه گشته احوال لباس آفت پوشیده در عین مراد از مراد بیمراد مانده مشرب از کل ساقط ببوده انس با مستأنسات هدر گشته لقوله تعالی لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة ۴۲/الانفال و اندر این معنی من می گویم

فنیت فنایی بفقد هوایی

فصار هوایی فی الامور هواک

فاذا فنی العبد عن أوصافه أدرک البقاء بتمامه چون بنده اندر حالت وجود اوصاف از آفت اوصاف فانی شد به بقای مراد اندر فنای مراد باقی شد تا قرب و بعدش نباشد ووحشت و انسش نماند صحو و سکر و فراق و وصال نبود طمس و اصطلام نه و اسما و اعلام نه سمات و ارقام نه اندر این معنی یکی از مشایخ رضی الله عنهم می گوید

وطاح مقامی و الرسوم کلاهما ...

... فهذا ظهور الحق عند الفنا قصدا

فی الجمله فنا از چیزی جز به رؤیت آفت آن و نفی ارادت آن درست نیاید که هر که را صورت بسته است که فنا از چیزی به حجاب آن چیز درست آید برخطا است نه چنان که آدمی چون چیزی را دوست دارد گوید که من بدان باقی ام و تا چیزی دشمن دارد گوید من از آن فانی ام که این هر دو صفت طالب است و اندر فنا محبت و عداوت نیست و اندر بقا رؤیت تفرقه نی

و گروهی را اندر این معنی غلطی افتاده است و می پندارند که این فنا به معنی فقد ذات و نیست گشتن شخص است و این بقا آن که بقای حق به بنده پیوندد و این هر دو محال است

و اندر هندوستان مردی دیدم که مدعی بود به تفسیر وتذکیر و علم که با من اندر این معنی مناظره کرد چون نگاه کردم وی خود می فنا را نشناخت و بقا را و قدیم را ازمحدث فرق نمی دانست کرد و از جهال این طایفه بسیارند که فنای کلیت می روا دارند و این مکابره عیان بود که هرگز فنای اجزای طینتی و انقطاع آن روا نباشد

پس مر این مخطیان و جهله را گوییم که بدین فنا چه می خواهید اگر گویند فنای عین محال بود و اگر گویند فنای وصف روا بود فنای صفتی به بقای صفتی دیگر که حواله هر دو صفت به بنده باشد و محال باشد که کسی به صفت غیری قایم باشد و مذهب نسطوریان از رومیان و نصاری آن است که گویند مریم به مجاهدت از کل اوصاف ناسوت فانی شد و بقای لاهوت بدو پیوست و وی بدان بقا یافت تا باقی شد به بقاء الله و عیسی نتیجه آن بود و اصل ترکیب عیسی نه از مایه انسانیت بود که بقای وی به تحقیق بقای الهیت بود پس وی و مادرش و خداوند هر سه باقیان اند به یک بقا که آن قدیم است و صفت حق است و این جمله موافق است مر قول حشویان را که از مجسمه و مشبهه اند که ذات خداوند را محل محوادث گویند و مر قدیم را صفت محدث روا دارند

گوییم با جمله که چه محدث محل قدیم بود و چه قدیم محل محدث و چه قدیم را وصفی محدث بود و چه محدث را وصفی قدیم و جواز این مذهب دهر باشد و دلیل حدث عالم را باطل گرداند و صنع و صانع را یا قدیم باید گفت و یا هر دو را محدث به امتزاج مخلوق با نامخلوق و حلول نامخلوق به مخلوق و این خسران مر ایشان را بسنده باشد که چون قدیم را محل حوادث گویند و یا حادث را محل قدیم یا صنع و صانع را قدیم چون به برهان ضرورت گردد محدثی صنع صانعشان را محدث باید گفت که محل چیز چون عین چیز بود چون محل محدث بود باید تا حال هم محدث باشد پس این جمله را یا لازم اید که محدث را قدیم گویند یا قدیم را محدث و این هر دو ضلالت بود و فی الجمله هر چیزی که به چیزی موصول و مقرون و متحد و ممتزج بود حکم هر دو چیز چون یکی بود پس بقای ما صفت ماست و فنای ما صفت ما و اندر تخصیص اوصاف ما را فنای ما چون بقای ما بود و بقا چون فنا پس فنا وصفی بود به بقای وصفی دیگر ...

هجویری
 
۶۲۸

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۰ - و امّا الخفیفیّة

 

خفیفیان تولا به ابی عبدالله محمدبن خفیف کنند و وی از کبرای سادات این طایفه بوده است و از عزیزان وقت رضی الله عنه و عن جمیع أسلافهم و عالم به علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف معروف است اندر فنون علم این طریقت و مناقبش اشهر آن است که کلیت آن احصا توان کرد فی الجمله مردی عزیز روزگار و عزیز نفس بود و معرض از شهوات نفسانی

و شنیدم که چهارصد نکاح کرده بود و آن از آن بوده بود که وی از ابنای ملوک بود و چون توبه کرد مردم شیراز بدو تقرب بسیار کردندی و چون حالش بزرگ شد بنات ملوک و رؤسا مر تبرک را خواستندی تا با وی عقد کنند و وی قبول کری و قبل الدخول طلاق دادی اما چهل زن پراکنده اندر عمر وی دوگان و سه گاه خادمان فراش وی بودند و یکی را از ایشان با وی چهل سال صحبت بوده بود و آن دختر وزیری بود

شنیدم از شیخ بوالحسن علی بکران الشیرازی رحمةالله علیه که روزی از زنانی که به حکم وی بوده بودند هر یک از وی حکایتی می کردند جمله متفق شدند که ایشان شیخ را اندر خلوت به حکم اسباب شهوت هرگز ندیده بودند وسواسی اندر دل هر یک پدیدار آمد و متعجب شدند و پیش از آن هر یک پنداشته بودند که او بدان مخصوص است گفتند از سر صحبت وی به جز دختر وزیر خبر ندارد که سالهاست تا اندر صحبت وی است و دوست ترین زنان بر وی اوست دو کس را از میان خود اختیار کردند و بدو فرستادند که شیخ را با تو انبساط بیشتر بوده است باید که ما را از سر صحبت وی آگاه کنی گفت چون شیخ مرا اندر حکم خود آورد کسی بیامد که شیخ امشب به خانهتو خواهد آمد من طبخ های خوب بساختم و مر زینت و زیب خود را تکلف کردم چون بیامد طعامی بیاوردند و مرا بخواندند زمانی اندر من نگریست و زمانی اندر طعام آنگاه دست من بگرفت و به آستین خود اندر کشید از سینه وی تا ناف پانزده عقده افتاده بود گفت ای دختر وزیر بپرس که این چه عقده هاست بپرسیدمش گفت این همه لهب و شدت صبر است که گره بسته است از چنین روی و از چنین طعام صبر کرده ام این بگفت و برخاست بیشترین گستاخی های وی با من این بوده است

و طراز مذهب وی اندر تصوف غیبت و حضور است و عبارت از آن کند و من به مقدار قوت بیان آن را بیارم إن شاء الله العزیز

هجویری
 
۶۲۹

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۱ - الکلام فی الغیبةِ و الحضور

 

... چون دل را جز وی مالک نباشد اگر غایب دارد یا حاضر اندر تصرف وی باشد و اندر حکم نظر به عین جمله برهان روش احباب این است اما چون فرق افتد مشایخ را رضی الله عنهم اندر این سخن است گروهی حضور را مقدم دارند بر غیبت و گروهی غیبت را بر حضور چنان که اندر سکر و صحو بیان کردیم اما صحو و سکر بر بقیت اوصاف نشان کند و غیبت و حضور بر فنای اوصاف پس این اعز آن بود اندر تحقیق

و آنان که غیبت را مقدم دارند بر حضور ابن عطاست و حسین بن منصور و ابوبکر شبلی و بندار بن الحسین و ابوحمزه بغدادی و سمنون المحب رضی الله عنهم و جماعتی از عراقیان گویند که حجاب اعظم اندر راه حق تویی چون تو از تو غایب شدی آفات هستی تو اندر تو فانی شد و قاعده روزگار بگشت مقامات مریدان جمله حجاب تو شد و احوال طالبان جمله آفتگاه تو گشت اسرار زنار شد مثبتات اندر همتت خوار شد چشم از خود و از غیر فرو دوخته شد اوصاف بشریت اندر مقر خود به شعله قربت سوخته شد

و صورت این چنان باشد که خداوند تعالی در حال غیبت تو مر تورا از پشت آدم بیرون آورد و کلام عزیز خود مر تو را بشنوانید و به خلعت توحید و لباس مشاهدت مخصوص گردانید تا از خود غایب بودی به حق حاضر بودی بی حجاب چون به صفت خود حاضر شدی از قربت غایب شدی پس هلاک تو اندر حضور توست این است معنی قول خدای عز و جل ولقد جیتمونا فرادی کما خلقناکم اول مرة ۹۴/الانعام

و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبدالله و ابوحفص حداد و حمدون و ابومحمد جریری و حصری و صاحب مذهب محمدبن خفیف رضی الله عنهم اجمعین با جماعتی دیگر بر آنند که حضور مقدم غیبت است از آن چه همه جمال ها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق چون پیشگاه آمد راه آفت گردد پس هرکه از خود غایب بود لامحاله به حق حاضر بود و فایده غیبت حضور است غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ و غفلت باید تا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود چنان که گفته اند لیس الغایب من غاب من البلاد انما الغایب من غاب من المراد و لیس الحاضر من لیس له مراد انما الحاضر من لیس له فؤاد حتی استقر فیه المراد

نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوی نبود و اندر این معنی دو بیت است یکی را ازمشایخ رحمة الله علیهم ...

هجویری
 
۶۳۰

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۳ - الکلام فی الجمع و التفرقة

 

جمع کرد خدای تعالی خلق را اندر دعوت قوله تعالی والله یدعوا إلی دار السلام ۲۵/یونس آنگاهشان فرق کرد اندر حق هدایت وگفت قوله تعالی ویهدی من یشاء إلی صراط مستقیم ۲۵/یونس جمله را بخواند از روی دعوت و گروهی را براند به حکم اظهار مشیت جمع کرد و جمله را فرمان داد و فرق کرد و گروهی را به خذلان داد بعضی را به توفیق قبول گردانید و نیز جمع کرد به نهی و فرق کرد گروهی را عصمت داد و گروهی را میل آفت پس بدین معنی جمع حقیقت و سر معلوم و مراد حق باشد و تفرقه اظهار امر وی چنان که ابراهیم را فرمود که حلق اسماعیل ببر و خواست که نبرد ابلیس را گفت سجده کن آدم را و خواست که نکند و نکرد و مانند این بسی است الجمع ما جمع باوصافه و التفرقة مافرق بافعاله این جمله انقطاع ارادت باشد و ترک تصرف خلق اندر اثبات ارادت حق

و اندر این مقدار که یاد کردیم اندر جمع و تفرقه اجماع است مر جمله اهل سنت و جماعت را بدون معتزله با مشایخ این طریقت و از بعد این اندر استعمال این عبارت مختلف اند گروهی بر توحید رانند و گروهی بر اوصاف و گروهی بر افعال آنان که بر توحید رانند گویند جمع را دو درجت است یکی اندر اوصاف حق و دیگر اندر اوصاف بنده آن چه اندر اوصاف حق است آن سر توحید است کسب بنده از آن منقطع و آن چه اندر اوصاف بنده است آن عبارت از توحید است به صدق نیت و صحت عزیمت و این قول بوعلی رودباری است

و گروهی دیگر گویند آنان که بر اوصاف رانند که جمع صفت حق است و تفرقه فعل وی و کسب بنده از آن منقطع از آن چه در الهیت وی را منازع نیست پس جمع ذات و صفات وی است از آن چه الجمع التسویة فی الأصل و جز ذات و صفات وی به قدم متساوی نی اند و اندر افتراقشان به عبارت و تفضیل خلق مجتمع نه و معنی این آن بود که وی را تعالی صفاتی قدیم است و وی تعالی الله بدان مخصوص است و قیام آن بدوست و اختصاص وجودشان بدو وی و صفات وی دو نباشد که در وحدانیت وی فرق و عدد روا نیست و بدین حکم جمع جز در این معنی روا نباشد اما التفرقة فی الحکم این افعال خداوند است تعالی که جمله در حکم مفترق اند یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد یکی را حکم فنا و یکی را حکم بقا

و باز گروهی دیگر بر علم رانندوگویند الجمع علم التوحید و التفرقة علم الأحکام پس علم اصول جمع باشد و از آن فروع تفرقه و مانند این نیز گفته است یکی از مشایخ رحمة الله علیه الجمع ما اجتمع علیه أهل العلم و الفرق ما اختلفوا فیه

و باز جمهور محققان تصوف را أنضر الله وجوههم اندر مجاری عبارات و رموزشان مراد به لفظ تفرقه مکاسب است و به جمعمواهب یعنی مجاهدت و مشاهدت پس آن چه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد جمله تفرقه باشد و آن چه صرف عنایت و هدایت حق تعالی باشد جمع بود و عز بنده اندر آن بود که اندر وجود افعال خود و امکان مجاهدت به جمال حق از آفت فعل رسته گردد و افعال خود را اندر افضال حق مستغرق یابد و مجاهدت را اندر حق هدایت منفی و قیام کل وی به حق باشد و حق تعالی محول اوصاف او و فعلش را جمله اضافت به حق تا از نسبت کسب خود رسته گردد چنان که پیغمبر علیه السلام ما را خبر داد قوله علیه السلام خبرا عن الله تعالی لایزال عبدی یتقرب إلی بالنوافل حتی أحبه فاذا أحببته کنت له سمعا و بصرا و یدا و مؤیدا و لسانا بی یسمع و بی یبصر و بی ینطق و بی یبطش

چون بنده ما به مجاهدت به ما تقرب کند ما وی را به دوستی خود رسانیم و هستی وی را اندر وی فانی گردانیم و نسبت وی از افعال وی بزداییم تا به ما شنود آن چه شنود و به ما گوید آن چه گوید و به ما بیند آن چه بیند و به ما گیرد آن چه گیرد یعنی اندر ذکر ما مغلوب ذکر ما شود کسب وی از ذکر وی فنا شود ذکر ما سلطان ذکر وی گردد نسبت آدمیت از ذکر وی منقطع شود پس ذکر وی ذکر ما باشد تا اندر حال غلبه بدان صفت گردد که ابویزید رحمة الله علیه گفت سبحانی سبحانی ما اعظم شأنی و آن که گفت نشانه گفتار وی و گوینده حق کما قال رسول الله صلی الله علیه الحق ینطق علی لسان عمر

حقیقت این چنان بود که چون قهریتی از حق سلطنت خود بر آدمی ظاهر کند بر هستی وی وی را از وی بستاند تا نطق این جمله نطق وی گردد به استحالت بی آن که حق را تعالی و تقدس امتزاج باشد با مخلوقات و یا اتحاد با مصنوعات یا وی حال باشد اندر چیزها تعالی الله عن ذلک و عما یصفه الملاحدة علوا کبیرا

پس روا باشد که دوستی از حق بر دل بنده سلطان گردد و به غلبه و افراط آن عقل و طبایع از حمل آن عاجز گردند و امر وی از کسب وی ساقط گردد آنگاه این درجه را جمع خوانند چنان که چون رسول علیه السلام مستغرق و مغلوب بود فعلی از وی حاصل آمد خداوند تعالی نسبت فعل از وی دفع کرد و گفت آن فعل من بود نه فعل تو هر چند نشانه فعل تو بودی و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی ۱۷/الانفال یا محمد آن مشتی خاک اندر روی دشمن نه تو انداختی من انداختم چنان که هم از آن جنس فعلی از داود علیه السلام حاصل آمد ورا گفت وقتل داود جالوت ۲۵۱/البقره یا داود جالوت را تو کشتی و این اندر تفرقه حال بود و فرق باشد میان آن که فعل وی را بدو اضافت کند و او محل آفت و حوادث و آن که فعل وی را به خود اضافت کند و وی قدیم و بی آفت

پس چون فعلی ظاهر گردد بر آدمی نه ازجنس افعال آدمیان لامحاله فاعل آن حق بود جل و علا و اعجاز و کرامات جمله بدین مقرون بود پس افعال معتاد جمله تفرقه باشد و ناقض عادت جمع از آن چه یک شب به قاب قوسین شدن معتاد نیست و آن جز فعل حق نباشد و از آتش ناسوختن معتاد نیست و آن جز فعل حق نیست پس حق تعالی انبیا و اولیای خود را این کرامات بداد و فعل خود را بدیشان اضافت کرد و از آن ایشان را به خود چون فعل دوستان فعل وی بود و بیعت ایشان بیعت وی بود و طاعت ایشان طاعت وی بود گفت عز من قایل إن الذین یبایعونک انما یبایعون الله۱۰/الفتح و نیز گفت ومن یطع الرسول فقد أطاع الله ۸۰/النساء پس مجتمع باشند اولیای وی به اسرارو مفترق به اظهار معاملت تا به اجتماع اسرار دوستی محکم بود و به افتراق اظهار اقامت عبودیت صحیح چنان که یکی گوید از کبرای مشایخ اندر حال جمع رضی الله عنه ...

هجویری
 
۶۳۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۵ - امّا الحلولیّه، لعنهم اللّه

 

قوله تعالی فماذا بعد الحق الا الضلال ۳۲/یونس

از آن دو گروه مطرود که تولا بدین طایفه کنند و ایشان را به ضلالت خود با خود یار دارند یکی تولا به ابی حلمان دمشقی کنند و از وی روایات آرند به خلاف آن که در کتب مشایخ ازوی مسطور است و اهل این قصه مر آن پیر را از ارباب دل دارند اما آن ملاحده وی را به حلول و امتزاج و نسخ ارواح منسوب کنند و دیده ام اندر کتاب مقدمی که اندر وی طعن کرده است و علمای اصول را نیز از وی صورتی بسته است و خدای عز و جل بهتر داند از وی

و گروهی دیگر نسبت مقالت به فارس کنند و وی دعوی کند که این مذهب حسین بن منصور است و به جز اصحاب حسین کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهار هزار مرد اندر عراق پراکنده که حلاجیان بودند جمله بر فارس بدین مقالت لعنت می کردند و اندر کتب وی که مصنفات وی است به جز تحقیق نیست

و من که علی بن عثمان الجلابی ام می گویم من ندانم که فارس و ابوحلمان که بودند و چه گفتند اما هرکه قایل باشد به مقالتی به خلاف توحید و تحقیق وی را اندر دین هیچ نصیب نباشد و چون دین که اصل است مستحکم نبود تصوف که نتیجه و فرع است اولی تر که با خلل باشد از آن که اظهار کرامات و کشف آیات جز بر اهل دین و توحید صورت نگیرد

و مر قایلان این را جمله غلط ها اندر روح افتاده است و من اکنون جمله احکام آن را بیان کنم و مقالات و مغالیط و شبهت های ملاحده اندر آن بیارم تا تو را قواک الله بدین قوت باشد که اندر این فساد بسیار است

هجویری
 
۶۳۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۳۹ - فصل

 

... و گروهی گویند که علت معرفت حق استدلالی است و به جز مستدل را معرفت روا نبود و باطل است این قول به ابلیس که وی آیات بسیار دید و بهشت و دوزخ و عرش و کرسی و رؤیت آن ها وی را علت معرفت نیامد قوله تعالی ولو اننا نزلنا الیهم الملایکة و کلمهم الموتی و حشرنا علیهم کل شیء قبلا ما کانوا لیؤمنوا الا أن یشاء الله ۱۱۱/الأنعام اگر ما فریشتگان را به کفار فرستیم تا با ایشان سخن گویند و یا مردگان را ناطق گردانیم ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم و اگر رؤیت آیت و استدلال آن علت معرفت بودی خداوند تعالی علت معرفت آنرا گردانیدی نه مشیت خود را

و به نزدیک اهل سنت و جماعت صحت عقل و رؤیت آیت سبب معرفت است نه علت آن که علت آن جز محض عنایت و لطف مشیت خداوند نیست عمت نعماؤه که بی عنایت عقل نابینا بود از آن چه عقل خود به خود جاهل است و از عقلا کس حقیقت آن را نشناخته است چون وی به خود جاهل بود غیر خود را چگونه شناسد و بی عنایت استدلال و فکرت اندر رؤیت آیت همه خطا بود که اهل هوی و طایفه الحاد جمله مستدل اند اما بیشتری عارف نه اند و باز آن که از اهل عنایت است همه حرکات وی معرفت است و استدلالش طلب و ترک استدلال تسلیم و اندر صحت معرفت تسلیم از طلب اولی تر نباشد که طلب اصلی است که ترک آن روی نیست و تسلیم اصلی که اندر آن اضطراب روی نیست و حقیقت این هر دو معرفت نه و به حقیقت بدان که راهنمای و دلگشای بنده به جز خداوند نیست تعالی الله عن جمیع ما یقول الظالمون و وجود عقل و دلایل را امکان هدایت نباشد و دلیل از این واضح تر نباشد که خداوند تعالی فرمود ولو ردوا لعادوا لما نهوا عنه ۲۸/الأنعام اگر کفار باز دنیا آیند بدان کفر خود بازگردند و چون امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه را بپرسیدند از معرفت گفت عرفت الله بالله و عرفت ما دون الله بنور الله خداوند را عز و جل بدو شناختم و جز خداوند را به نور او شناختم

پس خداوند تعالی تن را بیافرید و حوالت زندگانی آن به جان کرد و دل را بیافرید و حوالت زندگانی آن به خود کرد پس چون عقل و آیت را قدرت زنده کردن تن نباشد محال باشد که دل را زنده کند چنان که گفت او من کان میتا فأحییناه ۱۲۲/الأنعام حوالت حیات جمله به خود کرد آنگاه گفت وجعلنا له نورا یمشی به فی الناس ۱۲۲/الأنعام آفریدگار نوری که روش مؤمنان در آن است منم و نیز گفت افمن شرح الله صدره للإسلام ۲۲/الزمر گشادن دل را به خود حوالت کرد و بستن آن را هم به فعل خود باز بست و گفت ختم الله علی قلوبهم وعلی سمعهم ۷/البقره و نیز گفت ولا تطع من أغفلنا قلبه عن ذکرنا۲۸/الکهف پس چون قبض و بسط و ختم و شرح دل بدو بود محال باشد که راهنمای جز وی را داند که هرچه دون اوست جمله علت و سبب است و هرگز علت و سبب بی عنایت مسبب راه نتواند نمود که حجاب راهبر باشد نه راهبر قوله تعالی ولکن الله حبب إلیکم الإیمان و زینه فی قلوبکم ۷/الحجرات تزیین و تحبیب را به خود اضافت کرد و الزام تقوی که عین آن معرفت است از وی است و ملزم را اندر الزام خود اختیار دفع و جلب نی پس بی تعریف وی نصیب خلق از معرفت وی به جز عجز نباشد

و ابوالحسن نوری گوید رضی الله عنه لا دلیل علی الله سواه إنما العلم یطلب لأداء الخدمة جز او دلیل دل ها نیست به معرفت خود علم ادای خدمت را طلبند نه صحت معرفت را

و از مخلوقان کس را قدرت آن نیست که کسی را به خدای رساند مستدل از ابوطالب عاقل تر نباشد و دلیل از محمد بزرگتر نه چون جریان حکم ابوطالب بر شقاوت بود دلالت محمد وی را سود نداشت نخست درجه از استدلال اعراض است از حق از آن چه استدلال کردن تأمل کردن اندر غیر است و حقیقت معرفت اعراض کردن از غیر است و اندر عادت وجود جمله مطلوبان به استدلال بود و معرفت وی خلاف عادت است پس معرفت وی جز دوام حیرت عقل نیست و اقبال عنایت وی به بنده کسب خلق را اندر آن سبیل نیست و به جز انعام و الطاف وی مر بنده وی را دلیل نیست و آن از فتوح قلوب است و از خزاین غیوب که آن چه دون وی است بجمله محدث اند پس روا بود که محدث به چون خودی رسد روا نباشد که به آفریدگار خود رسد با وجود وی و آن چه اندر تحت کسب وی آید کسب کاسب غالب بود و مکتسب مغلوب بود پس کرامت نه آن بود که عقل به دلیل فعل هستی فاعل اثبات کند که کرامت آن بود که دل به نور حق سبحانه و تعالی هستی خود را نفی کند آن یکی را معرفت قالت بود و این دیگر را حالت شود

و آن چه گروهی مر آن را می علت معرفت دانند و آن عقل است گو بنگرید تا آن چه چیز است که اندر دل از عین معرفت می اثبات کند و هرچه می عقل اثبات کند می معرفت نفی آن اقتضا کند یعنی آن چه اندر دل به دلالت عقل صورت گیرد که خداوند آن است وی به خلاف آن است و اگر به خلاف آن صورت گیرد به خلاف آن است پس چه مجال ماند این جا مر عقل را تا به استدلال وی معرفت باشد از آن چه عقل و وهم وی هر دو یک جنس باشند و آن جا که جنس اثبات شد معرفت نفی گشت پس اثبات استدلال عقل تشبیه آمد و نفی آن تعطیل و مجال آن جز اندر این دو اصل نیست و این هر دو معرفت نکرت بود که مشبهه و معطله موحد نباشند

پس چون عقل به مقدار امکان خود برفت و آن چه از آن او می آمد خود همه او بود دل های دوستان را از طلب چاره نبود بر درگاه عجز بی آلت بیارامیدند و اندر آرام خود بی قرار شدند دست به زاری بردند و مر دل های خود را مرهم جستند و راهشان از نوع طلب و قدرت ایشان برسید قدرت حق این جا قدرت ایشان آمد یعنی از او بدو راه یافتند از رنج غیبت بر آسودند و اندر روضه انس بیارمیدند و اندر روح و سرور مقرر شدند چون عقل دل ها را به مراد رسیده دید تصرف خود پیدا کرد اندر نیافت بازماند چون بازماند متحیر شد چون متحیر شد معزول گشت چون معزول گشت آنگاه حق لباس خدمت اندر وی پوشید و گفت تا با خود بودی به آلت تصرف خود محجوب بودی چون آلات فانی شد بماندی چون بماندی برسیدی پس دل را نصیب قربت آمد و عقل را خدمت و معرفت خود به تعریف بود پس خداوند عز وجل بنده را به تعریف و تعرف خود شناساکرد تا وی را بدو بشناخت شناختنی نه که موصول آلت بود شناختنی که وجود وی در آن عاریت بود تا به همه وجود عارف را انانیت خیانت آمد تا ذکرش بی نسیان بود و روزگارش بی تقصیر و معرفت وی حال بود نه مقال

و نیز گروهی گفته اند که معرفت الهامی است و آن نیز محال است از آن چه معرفت را برهان باطل و حق است و اهل الهام را بر خطا و صواب برهان نباشد از آن چه یکی گوید که به من الهام است که خداوند تعالی اندر مکان نیست و یکی گوید مرا الهام چنان است که ورا مکان است لامحاله اندر دو دعوی متضاد حق به نزدیک یکی باشد و هر دو به الهام می دعوی کنند و لامحاله ممیزی بباید تا فرق کند میان صدق و کذب این دو مدعی آنگاه به دلیل دانسته باشد و حکم الهام باطل بود و این قول براهمه است و الهامیان ...

... و اگر گوید گوینده ای که آن چه خلاف شرع است آن الهام نباشد گوییم که تو اندر اصل خود مخطی و غلطی که چون شریعت را می به قیاس الهام به خود گیری و گویی که ثبات این الهام بدان است پس معرفت شرعی و نبوی و هدایتی بود نه الهامی و حکم الهام اندر معرفت به همه وجوه باطل است

و گروهی دیگر گفته اند که معرفت خداوند تعالی ضروری است و این نیز محال است از آن که اندر هر چیزی که علم بنده بدان ضرورت بود باید تا عاقلان اندر آن مشترک باشند وچون می بینیم که گروهی از عاقلان بدو جحد و انکار کنند و تشبیه و تعطیل می روا دارند درست شد که ضروری نیست و نیز اگر معرفت خداوند تعالی ضروری بودی بدان تکلیف نیامدی از آن چه محال بود تکلیف به معرفت چیزی که علم بدان ضرورت بود چنان که بر معرفت خود و آن آسمان و زمین و روز و شب و آلام و لذات و امثالهم که عاقل خود را اندر حال وجود آن به شک نتواند انداخت که اندر آن اضطراری بود و اگر خواهد که نشناسد نتواند که نشناسد اما گروهی از متصوفه که اندر صحت یقین خود نگاه کردند گفتند که ما وی را به ضرورت شناسیم از آن چه اندر دل هیچ شک نیافتند یقین را ضرورت نامزد آن کردند اندر معنی مصیب اند اما اندر عبارت مخطی اند که اندر علم ضرورت مر صحیح را تخصیص روا نباشد که همه عقلا یکسان باشند و نیز ضرورت علمی بود که اندر دل احیا بی سببی پدید آید و علم به خداوند و معرفت وی سببی است

اما استاد ابوعلی دقاق و شیخ ابوسهل پدر این سهل که رییس و امام نشابور بود رحمة الله علیهم بر آن اند که ابتدا معرفت استدلال است و انتها ضرورت شود همچنان که علم به طاعت ها که ابتدا مکتسب باشد و انتها ضرورت شود به یک قول اهل سنت و گویند نبینی که اندر بهشت علم به خداوند ضرورت شود و چون روا باشد که آن جا ضرورت بود روا باشد که این جا نیز ضرورت گردد و نیز این جا پیغمبران علیهم السلام اندر آن حال که کلام وی می شنودند بی واسطه وی را به ضرورت می شناختند و یا فریسته ای که وحی می گزارد همچنان و مانند این

گوییم بهشتیان اندر بهشت وی را بضرورت شناسند از آن چه بهشت دار تکلیف نیست و نیز پیغمبران علیهم السلام مأمون العاقبه باشند و از قطیعت ایمن و آن که او را بضرورت شناخت نیز وی را خوف قطیعت نباشد وایمان و معرفت را فضل بدان است که غیبی است چون عینی گردد ایمان خبر گردد و اختیار اندر عین آن برخیزد و اصول شرع مضطرب شود و حکم ردت باطل گردد و تکفیر بلعم و برصیصا و ابلیس درست نیاید که ایشان باتفاق عارف بودند به خدای عز و جل چنان که از ابلیس ما را خبر داد از حال طرد و رجم وی فبعزتک لأغوینهم أجمعین ۸۲/ص و به حقیقت فبعزتک و سخن گفتن و جواب شنیدن تقاضای معرفت کند و عارف تا عارف بود از قطیعت ایمن باشد و قطیعت به زوال معرفت حاصل آید و زوال علم ضرورتی صورت نگیرد

و این مسأله ای پر آفت است اندر میان خلق و شرط آن است که این مقدار بدانی تا از آفت رسته باشی که علم بنده و معرفت وی به خداوند تعالی جز به اعلام و هدایت ازلی وی نیست و روا باشد که یقین بندگان اندر معرفت گاه زیادت شود و گاه نقصان اما اصل معرفت زیادت و نقصان نشود که زیادتش نقصان بود و نقصان هم نقصان

و به شناخت خداوند تقلید نشاید کرد و وی را به صفات کمال باید شناخت و آن جز به حسن رعایت و صحت عنایت حق تعالی راست نیاید و دلایل وعقول بجمله ملک وی اند و اندر تحت تصرف وی خواهد فعلی را از افعال خود دلیل یکی کند و وی را به خود راه نماید و خواهد همان فعل را حجاب وی گرداند تا هم بدان فعل از وی بازماند چنان که عیسی علیه السلام دلیل گشت قومی را به معرفت و قومی را حجاب آمد از معرفت تا گروهی گفتند این بنده خدای است عز وجل و گروهی گفتند پسر خدای است عز وجل و بت و ماه و آفتاب همچنان گروهی را به حق دلیل شد و گروهی هم بدان بازماندند و اگر دلیل علت معرفت بودی بایستی تا هر که مستدل بودی عارف بودی و این مکابره عیان باشد

پس خداوند تعالی یکی را برگزیند و وی را راهبر خود گرداند تا به سبب او بدو رسند و او را بدانند پس دلیل وی را سبب آمد نه علت و سببی از سببی اولی تر نباشد اندر حق مسبب مر مسبب را

لعمری اثبات سبب مر عارفان را اندر معرفت زنار باشد و التفات به غیر معروف شرک من یضلل الله فلا هادی له ۱۸۶/الأعراف چون اندر لوح محفوظ لا بل اندر مراد و معلوم حق کسی را نصیب شقاوت بود دلیل و استدلال چگونه هادی وی گردد من التفت الی الاغیار فمعرفته زنار آن که اندر قهر خداوند متلاشی و مستغرق است چگونه وی را بدون حق چیزی گریبان گیرد

چون ابراهیم علیه السلام از غار بیرون آمد به روز هیچ چیز ندید واندر روز بیشتر برهان بود و عجایب ظاهرتر بود و چون شب برون آمد رای کوکبا ۷۶/الأنعام اگر علت معرفت وی دلیل بودی دلایل به روز پیداتر و عجایب آن مهیاتر پس خداوند تعالی چنان که خواهد بدانچه خواهد بنده را به خود راه نماید و در معرفت بر وی بگشاید تا در عین معرفت به درجه ای برسد که عین معرفت غیر آید و صفت و معرفت وی آفت وی گردد و به معرفت از معروف محجوب شود تا حقیقت معرفت دعوی وی شود

و ذوالنون مصری گوید رحمة الله علیه ایاک أن تکون بالمعرفة مدعیا ...

هجویری
 
۶۳۳

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۱ - کشفُ الحجابِ الثّانی فی التّوحیدِ

 

... و قال النبی علیه السلام بینا رجل فیمن کان قبلکم لم یعمل خیرا قط إلا التوحید فقال لأهله إذا مت فأحرقونی ثم اسحقونی ثم ذرونی نصفی فی البر و نصفی فی البحر فی یوم رایح ففعلوا فقال الله عز و جل للریح اجنی ما أخذت فاذا هو بین یدیه فقال له ما حملک علی ماصنعت فقال استحیاء منک فغفر له

مردی بود پیش از شما که هیچ کردار نیکو نداشت الا توحید وفاتش قریب شد مر اهل خود را گفت چون من بمیرم مرا بسوزید و خاکستر من گرد کنید واندر روز بادناک نیمی به دریا اندازید و نیمی به باد بر دهید در بیابان تا از من اثری نماند همچنان کردند خدای عز و جل مر باد و آب را فرمود نگاه دارید آن چه بستدید یعنی خاکستر را تا قیامت آن را نگاه می دارند آنگاه که خدای عز و جل وی را زنده کند گوید تو را چه چیز بر آن داشت تا خود را بسوختی گوید بارخدایا می شرم داشتم از تو سخت جافی بدم آنگاه خداوند تعالی گوید بیامرزیدمت

و حقیقت توحید حکم کردن بود بر یگانگی چیزی به صحت علم به یگانگی آن و چون حق تعالی یکی است بی قسیم اندر ذات و صفات خود و بی بدیل و شریک اندر افعال خود و موحدان وی را بدین صفت دانند دانش ایشان را به یگانگی توحید خوانند

و توحید سه است یکی توحید حق مر حق را و آن علم او بود به یگانگی خود و دیگر توحید حق مر خلق را و آن حکم وی بود به توحید بنده و آفرینش توحید اندر دل وی و سدیگر توحید خلق باشد مر حق را و آن علم ایشان بود به وحدانیت خدای عز و جل

پس چون بنده به حق عارف بود بر وحدانیت وی حکم تواند کرد بدانکه وی تعالی یکی است که وصل و فصل نپذیرد و دوی بر وی روا نباشد و یگانگی وی عددی نیست تا به اثبات عددی دیگر دو گردد یا وحدانیتش عددی بود و محدود نیست تا وی را سته جهات بود و هر جهتی را دیگر سته جهات باید و این اثبات اعداد بی نهایت باشد وی را مکان نیست و اندر مکان نیست تا به اثبات مکان متمکن بود و مکان را نیز مکانی باید و حکم فعل و فاعل و قدیم و محدث باطل شود و عرضی نیست تا محتاج جوهری باشد و اندر دو حال اندر محل خود باقی نماند و جوهری نیست که وجودش جز با چون خودی درست نیاید طبعی نیست تا مبدأ سکون و حرکت باشد و روحی نیست تا حاجتمند بنیتی باشد و جسمی نیست تا اجزای مؤلف بود و اندر چیزها قوت و حال نیست تا جنس چیزها بود و به هیچ چیز وی را پیوند نیست تا آن چیز جز وی وی را روا بود بری است از همه نقصان و نقایص پاک از همه آفات متعالی از همه عیوب ورا مانند نیست تا او با مانند خود دو چیز باشند فرزند ندارد تا نسل وی اقتضای وصل واصل وی کند و تغیر بر ذات و صفات وی روا نیست تا وجود وی بدان متغیر شود و اندر حکم متغیر چون تغیر باشد موصوف است به صفات کمال آن صفاتی که موحدان مر او را به حکم بصیرت و هدایت می اثبات کنند که وی خود را بدان صفت کرده است بری است از آن صفاتی که ملحدان وی را به هوای خود صفت کنند که وی خود را بدان صفت نکرده است تعالی الله عما یقول الظالمون

حی و علیم است رؤوف و رحیم است مرید وقدیر است سمیع و بصیر است متکلم و باقی است علمش اندر وی حال نیست قدرتش اندر وی صلابت نی سمع و بصرش اندر وی متجدد نی کلامش اندر وی تبعیض و تحدید نی همیشه با صفات خود قدیم کل معلومات از علم وی بیرون نیست موجودات را از ارادتش چاره نی آن کند که خواسته است آن خواهد که دانسته است خلایق را بر اسرارش اشراف نی حکمش همه حق دوستانش را به جز تسلیم روی نه امرش جمله حتم مریدانش را به جز گزاردن فرمان چاره نی مقدر خیر و شر امید و بیم جز بدو سزاوار نی خالق نفع و ضر حکمش بجمله حکمت و جز رضا روی نه کس را از وصل وی بوی نه و بدو رسیدن روی نه دیدارش مر بهشتیان را روا تشبیه وجهات را ناسزا مقابله و مواجهه را بر هستی وی صورت نه اندر دنیا مر اولیا را مشاهدت وی جایز و انکار شرط نی آن که ورا چنین داند از اهل قطیعت نی و هر که به خلاف این داند ورا دیانت نی

اندر این معنی سخن بسیار اید اصولی و فصولی اما مر خوف تطویل را بدین اقتصار کردم

و در جمله من که علی بن عثمان الجلابی ام می گویم که اندر ابتدای این فصل بگفتم که توحید حکم کردن بود بروحدانیت چیزی و حکم جز به علم نتوان کرد پس اهل سنت حکم کردند بر یگانگی خداوند تعالی به تحقیق از آن چه صنعی لطیف دیدند و فعلی بدیع با اعجوبه و لطیفه بسیار نظر کردند بودن آن صنایع به خود محال داشتند و اندر هر چیزی علامات حدث ظاهر یافتند لامحاله فاعلی بایستی تا مر آن را از عدم به وجودآرد یعنی عالم را با زمین و آسمان و آفتاب و ماه و بر و بحر و کوه و صحرا با چندین صور و حرکات و سکنات و علم و نطق و موت و حیات ایشان پس این جمله را از صانعی چاره نبود و از دو سه مستغنی بودند یک صانع کامل حی علیم عالم قادر و مختار از شریکی با شرکای دیگر بی نیاز چون فعل را از یک فاعل چاره نباشد و وجود دو فاعل مر یک فعل را احتیاج نه ولامحاله باید تا یکی باشد

و این خلاف با ما ثنویان کردند به اثبات نور و ظلمت و گبرکان به اثبات یزدان و اهرمن و طبایعیان به اثبات طبع و قوت و افلاکیان به اثبات هفت کواکب و معتزلیان به اثبات خالقان و صانعان بی نهایت و من رد جمله را دلیلی کوتاه بگفتم و این کتاب جای اثبات کردن ترهات آن طوایف نیست و طالب این علم را این مسأله از کتابی مطول تر باید طلبید که کرده ام و آن را الرعایة لحقوق الله تعالی نام کرده ام و یا اندر کتب مقدمان اصول رضی الله عنهم ...

هجویری
 
۶۳۴

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۵ - کشف الحجاب الرّابع فی الطّهارة

 

از پس ایمان نخستین چیز که بر بنده فریضه شود طهارت کردن بود مر گزارد نماز راو آن طهارت بدن بود از نجاست و جنابت و شستن سه اندام و مسح کردن بر سر بر متابعت شریعت و یا تیمم در حال فقد آب یا شدت مرض و یا خوف مرض چنان که احکام این معلوم است

پس بدان که طهارت بر دو گونه بود یکی طهارت تن و دیگر طهارت دل ...

... نفاق رسیدگان فاضل تر از اخلاص طالبان یعنی آن چه مرید را مقام باشد کامل را حجاب باشد مرید را همت آن که کرامات یابد و کامل را همت آن که مکرم یابد

و در جمله اثبات کرمات مر اهل حق را نفاق نماید از آن چه آن معانقه غیر باشد پس آفت دوستان خدای نجات جمله اهل معصیت بود از معصیت و آفت اهل معصیت نجات جمله اهل ضلالت از ضلالت که اگر کافران بدانندی که معصیت ایشان ناپسند خدای عز و جل است چنان که عاصیان دانند جمله از کفرنجات یابندی و اگر عاصیان بدانندی که جمله معاملات ایشان محل علت است چنان که دوستان دانند جمله از معصیت نجات یابندی و از همه آفات طاهر شوندی

پس باید که طهارت ظاهر موافق طهارت سر بود یعنی چون دست بشوید باید که دل از دوستی دنیا بشوید و چون استنجا کند چنان که از نجاست ظاهر نجات جست از دوستی غیر به باطن نجات جوید و چون آب اندر دهان کند باید که دهان از ذکر غیر خالی گرداند و چون استنشاق کند باید که بوی شهوت ها بر خود حرام کند و چون روی بشوید باید که از جمله مألوفات یکبارگی اعراض کند و به حق اقبال کند و چون دست بشوید باید که تصرف از جمله نصیب های خود منقطع گرداند و چون مسح سر کند باید که امور خود به حق تسلیم کند و چون پای بشوید باید که نیز جز بر حق فرمان خدای تعالی نیت اقامت نکند تا هر دو طهارت وی را حاصل آید که جمله امور شرعی ظاهر به باطن پیوسته است چون ایمان قول زبان ظاهر و تصدیق به دل باطن حقیقت نیت به دل و احکام طاعت بر تن پس طریق طهارت دل تفکر و تدبر بود اندر آفت دنیا و دیدن آن که دنیا سرای غدار است و محل فنا دل از آن خالی نشود جز به مجاهدت بسیار و مهمترین مجاهدت ها حفظ آداب ظاهر است و ملازمت بر آن اندر همه احوال ...

... گویند شبلی رحمة الله علیه روزی طهارت کرد به قصد آن که به مسجد اندر آید از هاتفی شنید که ظاهر شستی صفای باطن کجاست گفتا بازگشتم و همه ملک و میراث بدادم و یک سال جز بدان مقدار جامه که نماز بدان روا بود نپوشیدم آنگاه به نزدیک جنید آمدم وی گفت رضی الله عنه یا بابکر این سخت سودمند طهارتی بود که کردی خدای تو را پیوسته طاهر داراد گفت از پس آن هرگز بی طهارت نبود تا حدی که چون از دنبا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد اشارت به مریدی کرد که مرا طهارتی ده مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد

از وی می آید که گفت من هیچ وقتی ادبی ترک نکرده ام از آداب طهارت که نه در باطنم بندی پدیدار آمد

و از ابویزید رحمة الله علیه می آید که گفت هرگاه که اندیشه دنیا بر دلم گذر کند طهارتی بکنم و چون اندیشه عقبی گذرد غسلی از آن چه دنیا محدث است اندیشه آن حدث باشد و عقبی محل غیبت و آرام با آن جنابت پس از حدث طهارت واجب شود و ازجنابت غسل

و ازشبلی می آید رحمة الله علیه که روزی طهارت کرد چون اندر مسجد آمد به سرش ندا کردند که یا بابکر طهارت آن داری که بدین بستاخی به خانه ما خواهی آمد این بشنید بازگشت ندا آمد که از درگاه ما می بازگردی کجا خواهی شد گفتا نعره ای بزد ندا آمد که بر ما می شناعت کنی بر جای خموش بیستاد ندا آمد که دعوی تحمل بلای ما می کنی فریاد برآورد که المستغاث بک منک

و مشایخ این قصه را رحمهم الله اندر تحقیق طهارت سخن بسیار است و مریدان را مداومت طهارت ظاهر و باطن فرموده اند و قصدشان به درگاه حق بود چون کسی به ظاهر قصد خدمت کند باید که به ظاهر طهارت کند و چون به باطن قصد قربت کند باید که طهارت باطن کند طهارت ظاهر به آب و از آن باطن به توبه و رجوع کردن به درگاه حق تعالی ...

هجویری
 
۶۳۵

هجویری » کشف المحجوب » باب التّوبة و ما یتعلّق بها » بخش ۱ - باب التّوبة و ما یتعلّق بها

 

بدان که اول مقام سالکان طریق حق توبه است چنان که اول درجه طالبان خدمت طهارت کما قال الله تعالی یا ایها الذین امنوا توبوا إلی الله توبة نصوحا ۸/التحریم و نیز گفت وتوبوا إلی الله جمیعا ۳۱/النور و رسول صلی الله علیه و سلم گفت ما من شیء أحب إلی الله من شاب تایب نیست چیزی بر خداوند تعالی دوست تر از جوانی توبه کرده و نیز گفت صلی الله علیه التایب من الذنب کمن لا ذنب له ثم قال إذا أحب الله عبدا لم یضره ذنب ثم تلا إن الله یحب التوابین ۲۲۲/البقره

تایب از گناه بی گناه شود و چون خدای تعالی بنده ای را دوست دارد گناه وی را زیان ندارد گفتند علامت توبه چیست گفتا ندامت

اما آن چه گفت گناه مر دوستان را زیان ندارد یعنی بنده به گناه کافر نشود و اندر ایمانش خلل در نیاید و چون سرمایه را گناه زیان ندارد زیان معصیتی که عاقبت آن نجات باشد به حقیقت زیان نباشد

و بدان که توبه اندر لغت به معنی رجوع باشد چنان که گویند تاب ای رجع پس بازگشتن از نهی خداوند تعالی بدانچه خوب است از امر خداوند تعالی حقیقت توبه بود و پیغمبر گفتعلیه السلام الندم توبة پشیمانی توبه باشد و این لفظی است که شرایط توبه بجمله اندر این مودع است از آن چه یک شرط توبه را اسف است بر مخالفت و دیگر اندر حال ترک زلت و سدیگر عزم ناکردن به معاودت به معصیت و این هر سه شرط اندر ندامت بسته است که چون ندامت به حاصل آمد اندر دل این دو شرط دیگر تبع آن باشد

و ندامت را سه سبب باشد چنان که توبه را یکی خوف عقوبت بر دل سلطان شود و اندوه کرده ها بر دل صورت گیرد ندامت حاصل آید و دیگر آن که ارادت نعمت بر دل مستولی شود معلوم گردد که به فعل بدو نافرمانی آن نیابد از آن پشیمان شود به امید آن که بیابد و سدیگر شرم خداوند شاهد شود واز مخالفت پشیمان گردد پس یکی از این سه تایب بود و یکی منیب و یکی اواب ...

... پس توبه رجوع از کبایر بود به طاعت و انابت رجوع از صغایر به محبت و أوبت رجوع از خود به خداوندتعالی فرق میان آن که از فواحش به اوامر رجوع کند و از آن آن که از لمم و اندیشه به محبت رجوع کند و میان آن که از خودی خود به حق رجوع کند ظاهر است

و اصل توبه از زواجر حق تعالی باشد و بیداری دل از خواب غفلت و دیدن عیب حالی و چون بنده تفکر کند اندر سوء احوال و قبح افعال خود و از آن خلاص جوید حق تعالی اسباب توبه بر وی سهل گرداند و وی را از شومی معصیت وی برهاند و به حلاوت طاعت برساند

و روا باشد به نزدیک اهل سنت و جماعت و جمله مشایخ معرفت که کسی از یک گناه توبه کند و گناهان دیگر می کند خداوند تعالی بدانچه وی از آن یک گناه باز بوده است وی را ثواب دهد و باشد که به برکات آن از گناهان دیگرش باز آرد چنان که شخصی میخواره و زانی باشد از زنا توبه کند و بر می خوردن مصر می باشد توبه وی از آن یک گناه درست باشد با ارتکابش بر این گناه دیگر

و بهشمیان از معتزله گویند اسم توبه درست نیاید جز بر کسی که از همه کبایر مجتنب باشد و این قول محال استاز آن چه بر هر معاصی که بنده نکند وی را بدان عقوبت نکنند و چون به ترک یک نوع بگوید از عقوبت آن ایمن شود لامحاله بدان تایب بود ونیز کسی اگر بعضی از فرایض بکند و بعضی دست باز دارد لامحاله بدانچه می کند وی را ثواب باشد چنان که بر آن که می نکند عقاب باشد و اگر کسی را آلت معصیت موجود نباشد و اسباب آن مهیا نه از آن توبه کند تایب باشد از آن چه توبه را یک رکن ندامت بود که وی را بدان توبه برگذشته ندامت حاصل اید و اندر حال از آن جنس معصیت معرض است و عزم دارد که اگر آلت موجود گردد و اسباب مهیا من هرگز به سر این معصیت باز نگردم

و مشایخ مختلف اند اندر وصف توبه و صحت آن

سهل بن عبدالله با جماعتی رحمهم الله برآن اند که التوبة أن لاتنسی ذنبک

توبه آن باشد که هرگز گناه کرده را فراموش نکنی و پیوسته اندر تشویر آن باشی تا اگرچه عمل بسیار داری بدان معجب نگردی از آن چه حسرت کردار بد مقدم بود بر اعمال صالح و هرگز این کس معجب شود که گناه فراموش نکند ...

... توبه آن باشد که گناه را فراموش کنی از آن چه تایب محب بود و محب اندر مشاهدت بود و اندر مشاهدت ذکر جفا جفا باشد چندگاه با جفا باشد باز چندگاه با ذکر جفا و ذکر جفا ازوفا حجاب باشد

و رجوع این خلاف اندر خلاف مجاهدت و مشاهدت بسته است ذکر این در مذهب سهلیان باید جست آن که تایب را به خود قایم گوید نسیان ذنب وی را غفلت داند و آن که به حق قایم گوید ذکر ذنب وی را شرک نماید و در جمله اگر تایب باقی الصفه باشد عقده اسرارش حل نگشته باشد و چون فانی الصفه باشد ذکر صفت ورا درست نیاید موسی علیه السلام گفت تبت إلیک ۱۴۳/الأعراف در حال بقای صفت و رسول صلی الله علیه گفت لاأحصی ثناء علیک در حال فنای صفت فی الجمله ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید و به حقیقت یاد گناه گناه بود از آن چه محل اعراض است وهمچنان که گناه محل اعراض است یاد آن هم محل اعراض باشد وذکر غیر آن همچنان و چنان که ذکر جرم جرم باشد نسیان او هم جرم بود از آن چه تعلق ذکر و نسیان هر دو به تو بازبسته است

جنید گفت رحمة الله علیه که کتب بسیار برخواندم مرا چندان فایده نبود که اندر این بیت ...

هجویری
 
۶۳۶

هجویری » کشف المحجوب » باب المحبّة و ما یتعلّق بها » بخش ۷ - کشفُ الحجاب السّادس فی الزّکوة

 

... اما جاه را نیز زکات بود چنان که مال را از آن چه آن نیز نعمتی تمام است کما قال رسول الله صلی الله علیه و سلم إن الله تعالی فرض علیکم زکوة جاهکم کما فرض علیکم زکوة مالکم و أیضا قوله علیه السلام إن لکل شیء زکوة و زکوة الدار بیت الضیافة

و حقیقت زکوة گزارد شکر نعمت بود هم از آن جنس نعمت و تندرستی نعمتی عظیم است و هر عضوی را زکاتی است و آن آن است که کل اعضای خود را مستغرق خدمت و مشغول عبادت دارد و به هیچ لهو و لعب نگراید تا حق زکات نعمت گزارده باشد پس نعمت باطن را نیز زکات باشد و حقیقت آن را احصا نتوان کرد از بسیاری که هست پس مر آن را نیز زکاتی باید اندر خور آن و آن عرفان نعمت بود ظاهری و باطنی و چون بنده بدانست که نعمت حق تعالی بر وی بی کران است شکر بیکرانه ای مر زکات نعمت بیکرانه را واجب بود

و در جمله زکات نعمت دنیا به نزدیک این طایفه محمود نباشد از آن چه بخل ناستوده باشد و بخلی تمام باید تا دویست درم را کسی دربند کند و یک سال اندر تحت تصرف خود محبوس کند آنگاه پنج درم از آن بدهد و چون کریمان را طریق بذل مال باشد و سیرت سخاوت زکات برچه مال واجب شود

یافتم که یکی از علمای ظاهر بر حکم تجربه مر شبلی را پرسید از زکات که چه باید کرد گفت چون بخل موجود بود و مال حاصل از هر دویست درم پنج درم بباید داد و از هر بیست دینار نیم دینار به مذهب تو اما به مذهب من هیچ چیز ملک نباید کرد تا از مشغله زکات رسته باشی گفت امام تو اندر این مسأله کیست گفت ابابکر الصدیق رضی الله عنه که هرچه داشت بداد رسول علیه السلام وی را گفت ما خلفت لعیالک گفت الله ورسوله ...

... پس مال کریمان مبذول باشد و خونشان هدر نه به مال بخیلی کنند و نه بر خون خصومت از آن چه ایشان را ملک نباشد اما اگر کسی مر جهل را ارتکاب کند و گوید که چون مرا مال نیست از علم زکات مستغنی ام این محال باشد از آن چه آموختن علم فرض عین است و استغنا نمودن از علم کفر محض

و از فتنه های زمانه یکی این است که مدعیان صلاح و فقر به جهل علم را می ترک کنند وقتی من جماعتی از متصوفه را که مبتدی بودند می عبادت تلقین کردم جاهلی اندر افتاد و من باب صدقة الابل می گفتم و حکم بنت لبون و بنت مخاض و حقه را می ظاهر کردم آن مرتکب جهل را دل از آن مسأله تنگ شد برخاست و گفت مرا اشتر نیست تا علم بنت لبون به کار آیدم گفتم ای هذا همچندان که مر دادن زکات را علم باید ستدن آن را نیز بباید اگر کسی بنت لبونی به تو دهد و بستانی آنگه به ترک علم بنت لبون هم نباشد گفت و اگر کسی را مال نباشد و بایست مال هم نباشد هم فرض علم ازوی بنیوفتد فنعوذ بالله من الجهل

هجویری
 
۶۳۷

هجویری » کشف المحجوب » باب الجود و السّخاء » بخش ۱ - باب الجود و السّخاء

 

... و نیز یافتم که شیخ ابوعبدالله رودباری رحمه الله به خانه مریدی اندر آمد وی حاضر نبود بفرمود تا متاع خانه وی را به بازار بردند چون مرد اندر آمد بدان خرم شد به حکم انبساط شیخ اما چیزی نگفت و چون زن اندر آمد آن بدید اندر خانه شد و جامه خود جدا کرد و اندر انداخت و گفت این هم از جمله متاع خانه است و همان حکم دارد مرد بانگ بر وی زد که این تکلف کردی و اختیار زن گفت ای مرد آن چه شیخ کرد حق کرد باید که ما تکلف کنیم تا جود ما نیز پدیدار آید مرد گفت بلیولیکن چون ما شیخ را مسلم کردیم آن از ما عین جود بود

و جود اندر صفت ادبی تکلف بود و مجاز و پیوسته مرید باید که ملک و نفس خود را مبذول دارد اندر موافقت امر خداوند و از آن بود که سهل بن عبدالله رضی الله عنه گفتی الصوفی دمه هدر و ملکه مباح

و از شیخ بومسلم فارسی رحمه الله شنیدم که گفت وقتی من با جماعتی قصد حجاز کردم و اندر نواحی حلوان کردان راه ما بگرفتند و خرقه هایی که داشتیم از ما جدا کردند ما نیز با ایشان نیاویختیم و فراغ دل ایشان جستیم یکی بود اندر میان ما اضطراب کرد کردی شمشیر بکشید و قصد کشتن او کرد ما جمله مر آن کرد را شفاعت کردیم گفت روا نباشد که این کذاب را بگذاریم لامحاله او را بخواهیم کشتن ما علت کشتن از وی بپرسیدیم گفت از آن چه وی صوفی نیست و اندر صحبت اولیا می خیانت کند این چنین کس نابوده به گفتیم از برای چرا گفت از آن چه کمترین درجه تصوف جود است واو را اندر این خرقه پاره چندین بند است او چگونه صوفی باشد و چندین خصومت با یاران خود می کند ما چندین سال است تا کار شما می کنیم و راه شما می رویم و علایق از شما می قطع کنیم

و گویند عبدالله بن جعفر به منهل گروهی برگذشت غلامی را دید حبشی که گوسفندان را رعایت می کرد و سگی آمده بود واندر پیش وی نشسته وی قرصی بیرون کرد و فرا سگ داد ودیگری و سدیگری عبدالله پیش رفت و گفت ای غلام قوت تو هر روز چند است گفت اینچه دادم گفت پس چرا همه به سگ دادی گفت از آن که وی از راه دور به امیدی آمده است و این جای سگان نیست از خود نپسندم که رنج وی ضایع گردانم عبدالله را آن خوش آمد مر آن غلام را با آن گوسفندان و آن منهل بخرید و آزاد کرد و گفت این گوسفندان و حایط تو را بخشیدم وی بر وی دعا کرد و گوسفندان صدقه کرد و مال سبیل کرد واز آن جا برفت

مردی به در سرای حسن بن علی رضی الله عنهما آمد و گفت ای پسر پیغامبر مرا چهارصد درم وام است حسن فرمود تا چهارصد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد گفتند چرا می گریی ای فرزند پیغمبر گفت از آن چه اندر تفحص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذل سؤال آوردم

و ابوسهل صعلوکی هرگز صدقه بر دست درویش ننهادی و چیزی که ببخشیدی هرگز به دست کس ندادی بر زمین بنهادی تا برداشتندی تا از وی بپرسیدند گفت دنیا را آن خطر نیست که اندر دست مسلمانی باید داد تا ید من علیا باشد و از آن وی سفلی

و از پیغمبر علیه السلام می آید که دو من مشک او را ملک حبشه بفرستاد وی بیکبار اندر آب کرد و بر خود مالید

و از انس می آید که مردی به نزدیک پیغمبر علیه السلام آمد و پیغمبر وی را یک وادی میان دو کوه پر گوسفند بخشید چون وی به قوم خود بازگشت گفت یا قوماه مسلمان شوید که محمد عطای کسی می بخشد که وی ازدرویشی نترسد

و هم انس روایت کند که پیغمبر را صلی الله علیه و سلم هشتاد هزار درم بیاوردند بر گلیمی ریخت تا همه بنداد از جای برنخاست علی رضی الله عنه گوید من نگاه کردم اندر آن حال سنگی بر شکم بسته بود از گرسنگی

درویشی را از متأخران سلطان ششصد درم سنگ زر ساو فرستاد که این به گرمابه بده وی به گرمابه شد تمام به گرمابه بان داد ...

هجویری
 
۶۳۸

هجویری » کشف المحجوب » باب الجود و السّخاء » بخش ۲ - کشفُ الحجاب السّابع فی الصّوم

 

... اما امساک را شرایط است چنان که حلق را از طعام و شراب نگاه داری باید که چشم را از نظاره حرام و شهوت و گوش را از استماع لهو و غیبت و زبان را از گفتن لغو و آفت و تن را از متابعت دنیا و مخالفت نگاه داری آنگاه این روزه بود بر حقیقت کما قال رسول الله صلی الله علیه اذا صمت فلیصم سمعک و بصرک و لسانک و یدک و قوله علیه السلام رب صایم لیس له من صیامه إلا الجوع و العطش بسیار روزه دارا که با پنداشت روزه گرسنه و تشنه بوده است

و من که علی بن عثمان الجلابی ام پیغمبر را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله أوصنی گفت أحبس حواسک

حواس خویش را اندر حبس کردن تمامی مجاهدت باشد از آن چه کلیت علوم را حصول از این پنج در بود یکی دیدن و دیگر شنیدن و سدیگر چشیدن چهارم بوییدن پنجم بسودن و این پنج حواس سپاه سالاران علم و عقل اند چهار را از این محل خصوصیت است و یکی اندر همه اندام شایع چشم محل بصر و آن کون و لون دیدن است و گوش محل سمع و آن خبر و صوت شنیدن است کام محل ذوق و آن چشیدن است بینی محل شم و آن بوییدن است لمس را خصوصیت نیست که شایع است اندر همه اعضا و آن نرمی و درشتی و گرمی و سردی دانستن است و هیچ چیز نبود که آن معلوم آدمی گردد از علوم که نه حصول آن از این پنج درباشد مگر بدیهی و الهام حق تعالی و اندر آن آفت روا نباشد

و اندر هر دری از حواس خمس صفو و کدری است چنان که عقل و علم و روح را اندر آن مساغ و مجال است مر نفس و هوی را نیز مجال است که این آلت مشترک است میان طاعت و معصیت و سعادت و شقاوت پس ولایت حق اندر سمع و بصر رویت و استماع خیر است و از آن نفس استماع دروغ و نظر شهوت و اندر لمس و ذوق و شم موافقت امر است و متابعت آن و از آن نفس مخالفت فرمان شریعت پس باید تا روزه دار این جمله حواس را بند کند از مخالفت تا روزه دار بود

و روزه از طعام و شراب کار کودکان وپیرزنان بود روزه از ملجا و مشرب و مهرب باید کما قال الله تعالی تو ما جعلناهم جسدا لایأکلون الطعام ۸/الأنبیاء و نیز گفت جل جلاله أفحسبتم إنما خلقناکم عبثا ۱۱۵/المؤمنون ما مر مطبوع رانیازمند طعام گردانیدیم و خلق را برای بازی نیافریدیم پس امساک از لهو و حرام می باید نه از اکل حلال عجب دارم از آن که گوید روزه تطوع دارم و فریضه دست بدارد که معصیت ناکردن فریضه است و روزه پیوسته داشتن سنت فنعوذ بالله من قسوة القلب

و چون کسی را از معصیت عصمت بود همه احوال وی صوم بود که سهل ابن عبدالله تستری رضی الله عنه آن روز که از مادر بزاد صایم بود و آن روز که بیرون شد صایم بود گفتند چگونه باشد این گفت آن روز که مولود وی بود وقت صبح بود تا نماز شام هیچ شیرنخورد چون از دنیا بیرون شد روزه دار بود و این روایت ابوطلحة المالکی آرد رضی الله عنه

اما اندر روزه وصال نهی آمده است از پیغمبر علیه السلام که چون وی وصال کردی صحابه نیز با وی موافقت کردندی گفت شما وصال مکنید انی لست کأحدکم إنی أبیت عند ربی یطعمنی و یسقینی که من چون شما نیستم مرا هر شب ازحق تعالی طعام و شراب آرند پس ارباب مجاهدت گفتند که این نهی شفقت است نه نهی تحریم و گروهی گفتند که خلاف سنت باشد وصال کردن اما به حقیقت وصال خود محال بود از آن چه چون روز بگذشت شب روزه نباشد و چون عقد روزه به شب نبندد وصال نباشد

و از سهل بن عبدالله روایت آرند که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و چون ماه رمضان بودی تا عید هیچ نخوردی و هر شب چهارصد رکعت نماز کردی پس این از امکان طاقت آدمیت بیرون است و جز به مشرب الهی نتوان کرد و آن تأییدی باشد که عین آن غذای وی گردد یکی را غذا طعام دنیا بود و یکی را تأیید مولی

و درست است از شیخ ابونصر السراج طاووس الفقراء صاحب لمع که وی ماه رمضان به بغداد رسید اندر مسجد شونیزیه وی را خانه ای به خلوت بدادند و امامی درویشان بدو تسلیم کردند وی تا عید اصحابنا را امامی کرد و اندر تراویح پنج ختم بکرد هر شب خادم قرصی بدان در خانه وی اندر دادی چون روز عید بود وی رضی الله عنه برفت خادم نگاه کرد هر سی قرص بجای بود و علی بن بکار روایت کند که حفص مصیصی را دیدم اندر ماه رمضان که جز پانزدهم روز هیچ نخورد

و از ابراهیم ادهم روایت آرند که ماه رمضان از ابتدا تا انتها هیچ نخورد و ماه تموز بود هر روز به مزدوری گندم درودی و آن چه بستدی به درویشان دادی و همه شب تا روز نماز کردی وی را نگاه داشتند بنخورد و بنخفت

و از شیخ ابوعبدالله خفیف رحمة الله علیه می آید که چون از دنیا بیرون شد چهل چهله پشتاپشت بداشته بود ...

... درویشی بود از متأخران که هشتاد روز هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت فوت نشده

اندر مرو دو پیر بودند یکی مسعود نام و یکی شیخ ابوعلی سیاه گفتا مسعود بدو کس فرستاد که از این دعاوی تا چند بیا تا چهل روز بنشینیم هیچ چیز نخوریم وی گفت نباید بیا تا روزی سه بار چیزی بخوریم و چهل روز بر یک طهارت باشیم

و اشکال این مسأله هنوز بر جای است جهال بدین تعلق کنند که وصال روا نباشد و اطبا اصل این را انکار کنند و من بیان این به تمامی بگویم تا سخن از حیز اشکال مهیا شود ان شاء الله ...

هجویری
 
۶۳۹

هجویری » کشف المحجوب » بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر » بخش ۱ - بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر

 

... و از شبلی رحمة الله علیه می آید که گفت أطلع الحق علی فقال م نام غفل و من غفل حجب

و به نزدیک گروهی روا باشد که مرید به اختیار بخسبد و اندر خواب تکلف بکند از پس آن که حق امور به جای آورده باشد لقوله علیه السلام رفع القلم عن ثلاث عن النایم حتی ینتبه و عن الصبی حتی یحتلم و عن المجنون حتی یفیق و چون از خفته قلم برداشته باشند تا آنگاه که بیدار گردد و خلق از بد او ایمن شده باشند و اختیار وی از وی کوتاه شده باشد و نفسش از مرادات معزول گشته و کراما کاتبین از نبشتن بیاسوده و زبانش از دعاوی فرو بسته و از دروغ و غیبت بازمانده و از کل معاصی منقطع گشته لایملک لنفسه ضرا ولانفعا و لاموتا ولا حیاتا و لانشورا کما قال ابن عباس رضی الله عنهما لاشیء أشد علی إبلیس من نوم العاصی فاذا نام العاصی یقول متی ینتبه و یقوم حتی یعصی الله

و این خلاف جنید راست با علی بن سهل الإصفهای رحمة الله علیهما و اندر این معنی نامه ای نیک لطیف است که علی به جنید نبشت و آن مسموع من است و علی بن سهل گوید که مقصود از این آن است اندر این نامه کهخواب غفلت است و قرار اعراض باید که محب را روز و شب خواب و قرار نباشد که اگر بغنود اندر آن حال از مقصود بماند و مفقود از خود و از روزگار خود غافل بود و از حق تعالی بازماند چنان که خداوند تعالی وحی فرستاد به داود علیه السلام و گفت کذب من ادعی محبتی فإذا جنه اللیل نام عنی دروغ گفت آن که دعوی محبت من کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت

و جنید می گوید رحمة الله علیه اندر جواب آن نامه که بیداری ما معاملت ماست اندر راه حق و خواب ما فعل حق برما پس آن چه بی اختیار ما بود از حق به ما تمام تر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق و النوم موهبة من الله تعالی علی المحبین و آن عطایی بود ازحق تعالی بر دوستان

و تعلق این مسأله به صحوصحو سکر است و سخن اندر آن به تمامی گفته ام اما عجب آن است که جنید رضی الله عنه صاحب صحوصحو بود این جا قوت مر سکر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است که خواب خود عین صحوصحو باشد و بیداری عین سکر از آن چه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظله اوصاف خود باشد به صحوصحو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد

و من دیدم گروهی از مشایخ که خواب را بر بیداری می فضل نهادند بر موافقت جنید از آن چه نمود اولیا و بزرگان و بیشتر از پیغمبران صلوات الله علیهم و رضی عنهم به خواب پیوسته است لقوله علیه السلام إن الله یباهی بالعبد الذی نام فی سجوده و یقول انظروا ملایکتی إلی عبدی و روحه فی محل النجوی و بدنه علی بساط العبادة خدای عز و جل مباهات کند به بنده ای که اندر سجود بخسبد گوید مر فریشتگان را بنگرید اند آن بنده من جانش با من اندر راز گفتن است و تنش بر بساط عبادت و قوله علیه السلام من نام علی طهارة یؤذن لروحه أن یطوف بالعرش و یسجد لله تعالی هر که بر طهارت بخسبد جان وی را دستوری دهند که برو و عرش را طواف کن و خداوند را تعالی و تقدس سجده کن

و اندر حکایات یافتم که شاه شجاع کرمانی چهل سال بیدار بود چون شبی بخفت خداوند را تعالی در خواب دید از پس آن هر شب بختفی امید آن را و اندر این معنی قیس عامری گویدرحمه الله ...

... لعل خیالا منک یلقی خیالیا

و دیدم گروهی را که بیداری را بر خواب فضل نهادند بر موافقت علی بن سهل رحمة الله علیه از آن چه وحی رسل و کرامات اولیا را تعلق به بیداری بوده است و یکی از مشایخ گوید رحمهم الله لو کان فی النوم خیر لکان فی الجنة نوم

اگر اندر خواب هیچ خبر بودی و یا مر محبت و قربت را علت گشتی بایستی تا در بهشت که سرای قربت است خواب بودی چون اندر بهشت خواب و حجاب نبود دانستم که خواب حجاب است

و ارباب لطایف گویند که چون آدم علیه السلام اندر بهشت بخفت حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد وهمه بلای وی از حوا بود

و نیز گویند چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را یا بنی إنی أری فی المنام انی أذبحک ۱۰۲/الصافات اسماعیل گفت ای پدر هذا جزاء من نام عن حبیبه لولم تنم لما امرتش بذبح الولد این جزی آن کس است که بخسبد و از دوست غافل شود اگر نخفتی نفرمودندی که پسر را بباید کشتن پس خواب تو مر تو را بی پسر گردانید و مرا بی سر درد من یک ساعته باشد و درد تو همیشه

و از شبلی رحمةالله علیه می آید که هر شب سکره ای نمک با آب و با میلی پیش نهاده بودی چون در خواب خواستی شد میلی از آن در دیده کشیدی

و من که علی بن عثمان الجلابی ام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوست تر از زندگانی بود باید تا خواب دوست تر از بیداری بود و چون زندگانی دوست تر از مرگ دارد باید تا بیداری به نزدیک وی دوست تر از خواب بود پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کرده اند چنان که رسول را خدای عز و جل برگزید و به درجت اعلی رسانید وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری تا فرمان آمد که قم اللیل الا قلیلا ۲/المزمل

و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند چنان که خدای عز و جل اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را می پرورد لقوله تعالی و تحسبهم أیقاظا وهم رقود و نقلبهم ذات الیمین و ذات الشمال ۱۸/الکهف و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد

پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخر عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست روی سوی قبله کند و بخسبد کارهای دنیا راست کرده و نعمت اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سر معاصی نشود پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد وی را از خواب و مرگ باکی نباشد ...

هجویری
 
۶۴۰

هجویری » کشف المحجوب » بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه » بخش ۱ - بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه

 

قوله عز و جل لایسألون الناس إلحافا ۲۷۳/البقره

سؤال به الحاف نکنند و چون کسی از ایشان سؤالی کند منع نکنند لقوله تعالی و اما السایل فلا تنهر ۱۰/الضحی و تا توانند سؤال جز از حق تعالی نکنند و غیر وی را در محل سؤال ننهند که سؤال اعراض باشد از حق به غیر حق و چون بنده اعراض کرد بیم آن باشد که ورا اندر محل اعراض بگذارند

یافتم که یکی گفت از اهل دنیا مر رابعه را رضی الله عنها که یا رابعه چیزی بخواه از من تا مرادت حاصل کنم وی گفت یا هذا من شرم دارم که از خالق دنیا دنیا خواهم شرم ندارم که از چون خویشتنی خواهم

گویندکه اندر وقت بومسلم مروزی درویشی بیگناه را به تهمت دزدی بگرفتند و به چهار طاق مرو باز داشتند چون شب اندر آمد بومسلم پیغمبر را علیه السلام به خواب دید که وی را گفت یا با مسلم مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستی از دوستان من بی جرمی اندر زندان توست برخیز و وی را بیرون آر بومسلم از خواب بجست و سر و پای برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت حاجتی بخواه درویش گفت ایها الأمیر کسی که او خداوندی دارد که چنین نیم شبان بومسلم را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند روا باشد که او از دیگری سؤال کند و حاجت خواهد بومسلم گریان گشت و درویش برفت

و باز گروهی گویند که روا باشد درویش را که از خلق سؤال کند لقوله تعالی لایسألون الناس إلخافا ۲۷۳/البقره رد می کند از سؤال اما به وجه الحاف ...

... یکی مر فراغت دل را که لابد بود و گفته اند که ما دو گرده را آن قیمت ننهیم که روز و شب در انتظار آن گذاریم از آن چه هیچ مشغولی چون شغل طعام نیست و از آن بود که چون بایزید مرید شقیق را پرسید از حال شقیق رضی الله عنهم در آن حالت که به زیارت وی آمده بود مرید گفت او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکلی نشسته بویزید گفت او را که چون باز گردی بگوی او را که نگر تا خدای را به دو گرده نیازمایی چون گرسنه گردی دو گرده از همجنس خود بخواه و بارنامه توکل یک سونه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرو نشود

و دیگر ریاضت نفس را سؤال کرده اند تا ذل آن بکشند و رنج بر دل خود نهند و قیمت خود بدانند که ایشان مر هر کسی را به چه ارزند و تکبر نکنند ندیدی که چون شبلی به جنید رضی الله عنهما آمد گفت یا بابکر تو را نخوت آن در سر است که من پسر حاجب الحجاب خلیفه ام و امیر سامره ازتو هیچ کار نیاید تا به بازار بیرون نشوی و از هر که بینی سؤال نکنی تا قیمت خود بدانی چنان کرد هر روز بازارش سست تر بودی تا سر سال به درجتی رسید که اندر همه بازار بگشت هیچ کسش هیچ نداد باز آمد با جنید رضی الله عنهما بگفت جنید گفت یا بابکر اکنون قیمت خود بدانی که خلق را به هیچ می نیرزی دل اندر ایشان مبند و ایشان را به هیچ نیز برمگیرد و این مر ریاضت را بود نه مر کسب را

و از ذوالنون مصری رحمه الله روایت آرند که گفت من رفیقی داشتم موافق

خدای عز و جل او را پیش خواست و از محنت دنیا به نعمت عقبی رسید وی را به خواب دیدم گفتمش خدای تعالی با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید گفتم به چه خصلت گفت مرا بر پای کرد و گفت بنده من بسیار ذل و رنج کشیدی از سفلگان و بخیلان و دست پیش ایشان دراز کردی و اندر آن صبر کردی تو را بدان بخشیدم

و سدیگر مر حرمت حق را از خلق سؤال کردند همه املاک دنیا و مال از آن وی دانستند و همه خلقان وکیلان وی دیدند چیزی که به نصیب نفس ایشان بازگشت از وکیل وی بخواستند و سخن خود با وی بگفتند و اندر شاهد بایست بنده که بر وکیل عرضه کند به حرمت و عزت نزدیک تر باشد از آن که بر خداوند پس سؤال ایشان از غیر علامت حضور و اقبال بود به حق نه غیبت و اعراض از حق

یافتم که یحیی بن معاذ را دختری بود روزی مر مادر را گفت مرا می فلان چیز باید مادر گفت از خدای بخواه گفت ای مادر من شرم دارم که بایست نفسانی خود از حضرت وی بخواهم و آن چه تو دهی هم از آن وی بود و روزی مقدر من باشد

پس آداب سؤال آن باشد که اگر مقصود بر آید خرم تر از آن نباشی که برنیاید و خلق را اندر میانه نبینی و از زنان و اصحاب اسواق سؤال نکنی و راز خود جز با آن نگویی که بر حلالی مال وی موقن باشی و تا توانی کرد سؤال بر نصیب خود نکنی و از آن تجمل و کدخدایی نسازی و مر آن را ملک خود نگردانی و مر حکم وقت را باشی حدیث فردا بر دل نگذرانی تا به هلاک جاودانه مأخوذ نشوی و خدای را عز و جل بر دام گدایی خود نبندی و از خود پارسایی نکنی تا از راه آن تو را چیزی دهند

یافتم پیری را از محتشمان متصوفه که از بادیه برآمد فاقه زده و رنج انقطاع کشیده به بازار کوفه اندر آمد گنجشکی بر دست نشانده و می گفت از برای این گنجشگک مرا چیزی دهید گفتند ای هذا این چه می گویی گفت محال باشد که من گویم مرا از بهر خدای چیزی دهید از آن که به دنیا شفیع جز حقیری نتوان آورد این اندکی است از بسیار آن چه اندر این باب شرط است والسلام

هجویری
 
 
۱
۳۰
۳۱
۳۲
۳۳
۳۴
۵۵۱