گنجور

 
۳۹۶۱

عطار » اشترنامه » بخش ۱۸ - حكایت

 

... این چه درهایست مکنون آمده

از بن در مایه بیرون آمده

این چنین درها که هست در قعر جان ...

... آنگهی گویی تو این در گوش دار

چونکه بستاند دراز تو گم شود

همچو یک قطره که با قلزم شود ...

عطار
 
۳۹۶۲

عطار » اشترنامه » بخش ۱۹ - حكایت

 

... از فضایل مجمعی دیگر بدید

رفت آنجا و در آنجا بنگرید

در میانه دید پیر جوهری ...

... در میان جمع آمد در خروش

گفت در من بنگر ای جوهر فروش

این بهای جوهرت چند آمدست

کاین چنین این راه دربند آمدست

هیچکس نخرید این من میخرم ...

... این چرا کردی و این هرگز که کرد

آن کسی باید که این بستاند او

کو ز مال و زر بسی بفشاند او ...

... مرد بفرستاد کو را آورید

مشتری شاه را میبنگرید

شش کس آمد مرد را اندر طلب ...

... در جنون عشق شیدایی بد او

شاه چون او را بدید و بنگرید

از غم او جان شه اندر دمید ...

... بعد ازین گفتی میفزا در سخن

زود سوی دار شو تا بنگری

جوهری کز هر دو عالم برتری ...

... تا به بازار زمانه آورند

هر کسی بر نقش جوهر بنگرند

جوهری آنرا کند بر جان بها ...

... جوهرت را من بدستم مشتری

جوهری را هم تویی چون بنگری

جوهرت را من خریدار آمدم ...

... آنچه تو دانی که دریابد بکل

هرکه باشد در بن اسرار کل

مشتریم مشتریم مشتری ...

... تیغ اندر دست با سهم و نهیب

دست آن درویش بگرفت و ببست

نامراد آنجا بکلی در شکست ...

... مرد را بشناس از روی یقین

هست این ابلیس اندر بند تو

لیک بگرفتست یک یک بند تو

طوق خود در گردن تو کرده است ...

عطار
 
۳۹۶۳

عطار » اشترنامه » بخش ۲۰ - حكایت استاد نقاش

 

... هردم از نوعی ببازیدی خیال

پرده ای در پیش رویش بسته بود

در پس آن پرده او بنشسته بود

از صورها مختلف او بی شمار

کرده اندر هر خیالی او نگار

ریسمانی بسته بد بر روی نطع

از صورها جمع کردی پیش نطع ...

... چون برون کردی صورها را از آن

اوفکندی اندران بند روان

هر یک از شکلی مر آنرا جمله ای ...

... چون ببازیدی به هر کسوت بران

درکشیدی بند آن در خود روان

بگسلانیدی صورها اوستاد ...

... خرد کردی عاقبت در باختی

از برای چه تو بر بستی ورا

وز برای چه تو بشکستی ورا ...

... هیچکس هرگز کند انصاف ده

راست برگو آنگهی بنیاد نه

هرکه می کردی سؤال از اوستاد ...

... کردن از چه بود و بشکستن ز چه

آوریدن چه و بر بستن ز چه

از چه سعی خود کنی باطل چنین ...

... گفت ای پرسنده زیبا سخن

کار عالم نیست پیدا سر ز بن

نیک کردی این سؤال لامحال ...

... تا بدانستم اساس جمله را

سال ها بنیاد اینها کرده ام

سعی بی حد اندرین ها برده ام

چون منم نقاش هم صورتگر م

هرچه سازم آن ببینم بنگرم

چون منم نقاش از روی حساب ...

... چون منم نقاش هم استاد هم

من کنم این جمله را بنیاد هم

چون همه من می کنم من باشم او ...

... جملگی یک آبگینه بود آن

هر یک از نوعی دگر بنمود آن

هر یک از لونی دگر آرد برون ...

... هیچکس آن راز حل ناکرده است

آنچه من بنمودم آن جا اندکی

بیش ازین دیگر نباشد اندکی ...

... لیک این معنی مکن بر کس تو فاش

معنی ام بنگر تو صورت بین مباش

صورتت بشکن که تا تو بنگری

آنگهی از راز ما تو برخوری ...

... در درون پرده شو واقف ز ما

تات بنماییم هر دم جای ها

در درون پرده عزت خرام ...

عطار
 
۳۹۶۴

عطار » اشترنامه » بخش ۲۲ - رسیدن سالك با پرده دوم

 

... جملگی در روشنی او شده

کام نور از کام کامش بستده

کرد از استاد او دیگر سؤال ...

... زانکه این راهی ست بیش از بیشتر

بنگر و بگذر بپرس از اوستاد

کاین همه اسرار ما را او نهاد ...

عطار
 
۳۹۶۵

عطار » اشترنامه » بخش ۲۴ - رسیدن سالک با پرده چهارم

 

... کی شود این سر بر هرکس یقین

بود نوری نه سرش پیدا نه بن

کی درآید وصف او اندر سخن ...

... او یقین خود بده در راه کل

هم بنور او منور پردهها

هم بطرح او مدور پرده ها ...

... این زمانم گوییا ذوقی نهاد

راه من بنمای در این جایگاه

زانکه استادم بود در ره پناه ...

... راز استادم عیانی چند شد

گرچه پای من کنون در بند شد

راز استادم عیان چندی نمود

عاقبت آنجایگه بندی نمود

پرده را از سوی بالا مینگر ...

... هر زمان از منزلی آیم بره

نیست مارا هیچ منزل از بنه

گاه در شیبم گهی اندر فراز ...

... اوستادم اوستاد جمله است

از خودی خود همه ترتیب بست

این همه ترتیب پرده اوستاد ...

... بگذر ای دل تا نمانی باز پس

زود بنگر راه و منگر باز پس

بگذر ای دل پرده از خود باز کن ...

... هم نظر آمد مرو را دستگیر

پس قدم در راه بنهاد و برفت

برق وار اندر ره افتاد و برفت ...

... زار و حیران ناتوان و مستمند

بازمانده دل نزار و تن به بند

بند راه او همین صورت شده

راه کرده بی حد و ماتم زده ...

عطار
 
۳۹۶۶

عطار » اشترنامه » بخش ۲۵ - رسیدن سالك با پرده پنجم

 

... نور روی او به گرد تن شدی

تا در آن ساعت وجودش بستدی

محو گشتی و دگر باز آمدی ...

... ترسناک از خوف او استاده بود

چشم سوی روی او بنهاده بود

روی سوی او بکردی هر زمان ...

... سوی استادم کنون راهی نمای

این گره از بند جانم برگشای

گفت ای پرسنده این اسرار تو ...

... ما طلب کاریم سوی اوستاد

آنکه این بنیاد کلی اونهاد

هیچکس در پرده او ره نبود ...

... همچو تو مانده درون پردهام

در درون پرده دستم بست بست

اوفتاده اندرین پرده زدست ...

... عاقبت هم بوی از آنجا در رسد

عاقبت حال مرا هم بنگرد

پیر گفتش بر امیدی این زمان ...

... چون امید تو باستاد آمدست

پای بست تو به بنیاد آمدست

چون امیدی آمدی پیشش کنون ...

... در زبان تو چو گویان آمدم

تو منی و پرده در ره حاجبست

پرده عجزم درینجا کاذبست

پرده بردار و تو در پرده مشو ...

... پرده از جان برگشای ای جان و دل

روی خود اینجا مرابنما بدل

پرده جان من اینجا چاک کن ...

... این دویی از احولی من شدست

بند را هم در دویی پرده بدست

زود بردار از بر من این دویی ...

... کیست تا نه در نهان بیمار تست

کیست تا او نه ز جان شد بندهات

کیست تا آنکس نبد افکندهات ...

... کیست تانه مر ترا نشناختست

کیست تا نه بسته دیدار تست

تا نه سنگ و چوب غرق کار تست ...

... تا بکلی راه بگشایم ترا

آنگهی من روی بنمایم ترا

تا بکلی گم شوی در اسم من ...

... این زمان در عشق حیران توام

هرچه خواهی کن که اکنون بندهام

سر بپای عز کل افکندهام ...

... در گمان و در یقین افتاده بود

سر بسوی راه کل بنهاده بود

ای دل آخر جان خود ایثار کن ...

... نقش برگیر از میان آزاد کن

بس یقین رادر میان بنیاد کن

در میان عشق کل میناز تو ...

... سر ما با اوفتادست این سخن

تا همه اسرار گردد سر به بن

این رموز ما کجا داند کسی ...

... این یقین بر جان ودل باید شنود

نه بنقش آب و گل باید شنود

هرکه این برخواند او آگه شود ...

... در جنون عشق کل دیوانه باش

گر ترا مر شاه بنماید نظر

ازکمال او بیابی تو خبر ...

... هیچ سالک اندرین ره نامدست

کو بنومیدی ازین ره بازگشت

سالکان این پرده از هم بردرند ...

... این کمال لایزال از خود طلب

عشق بنماید ترا کلی سبب

عشق بد مغز تمامت کاینات ...

... تو بماندی در میانه جمله پوست

عشق بنماید ترا اسرار تو

عقل بنماید ترا گفتار تو

عشق اول مشتق از عقل آمدست ...

... چون تو بر عقل این ره کل میروی

پای بسته در بن ذل میروی

ای ترا هر دم ز عقلت پرده ...

... همرهی ناخوش ترا همراه شد

ای دریغا آتشت در بسترست

جای تو در آتش و خاکسترست ...

عطار
 
۳۹۶۷

عطار » اشترنامه » بخش ۲۷ - رسیدن سالك وصول با پرده ششم

 

... در کنارش چون سر افتاده شدی

پیر آن را ناگهان خود بستدی

بر سر صندوق کرده باز رو ...

... پیر بار دیگر آن صندوق را

در نهادی و فرو بستی ورا

آن سر از صندوق خاموش آمدی ...

... چون تویی در اول و آخر همی

بر دل ریشم بنه یک مرهمی

سوختم زانگه که دیدم راز تو

هم نگه دارم نگویم راز تو

هم مرا اینجایگه بنشانده

عاقبت از جایگاهم رانده ...

... تا کی این سر را ز اسرار آوری

مر مرا اینجا نه تنها بنگری

خون دلها اندر اینجا ریختم ...

... راز منرا خود تومیدانی و بس

باز بستان این نفس را هم نفس

وارهان ما را ازین پرده تو کل ...

... پرده از رویم تو بردارو یقین

روی خود بنما بنزد راه بین

این زمان جان من حیران ببر ...

... تا که این پرده ز خود بیرون کنم

پردهام در ره حجابست و زوال

زان نمییابم وصال آن جمال ...

... دهشت آتش چنان شد خوفناک

تا بنای راه بین گردد هلاک

گشت گرد آن شجر تا پاک گشت ...

... در میان صحن گردونت آورم

چند و چند آخر بخود میبنگری

تا تو خود بینی کجا این ره بری ...

عطار
 
۳۹۶۸

عطار » اشترنامه » بخش ۲۸ - سؤال سالك وصول از پیر

 

... چون تو آوردی مرا اینجایگاه

هم مرا بنمای اکنون کل راه

تامراد خود دمی حاصل کنم ...

... عاقبت دریافت وصل پادشاه

صبر کن تا راز او را بنگری

تا تو نیز از راز او هم برخوری

صبر کن تا راز بنماییم ما

راز خود بر راز بگشاییم ما ...

... همچنان میگفت ای کلی شده

کام خود در عاقبت تو بستده

هم گمان من یقین گشته ز تو ...

... واصلم در ذات تو افتاده من

سر بسوی حکم تو بنهاده من

واصلم در ذات تو مستغرقم

در جلال تو عیان مطلقم

ذات تو باقی و بنده فانیست

عین دانایی من نادانیست ...

... جبرییلم نه ز جبریل آمدم

کام دل از جبرییلم بستدم

هستم اسرافیل و صورم در دمست ...

... فرع فرع تو همه بگماشته

آب با برف آمده بسته شده

هر دو یکی گشته و پشته شده ...

عطار
 
۳۹۶۹

عطار » اشترنامه » بخش ۲۹ - خاموش شدن سالك وصول از جواب

 

... پرده بردار و عیانم وانمای

جانم از بند ضلالت برگشای

پرده بردار و دلم کلی ببر ...

... پرده بردار ای ز پرده گم شده

کام خود از پردهها تو بستده

پرده بردار ای کمالت بی صفت ...

... پرده بردار ای کمالش داده تو

هرچه بودش جملگی بنهاده تو

راز دار تست این پیر ضعیف ...

... راز خود بشنید و هم خود خواند باز

او ز عشق رمز کرده جان بناز

راز را از راز دان بشنیده هم ...

... هم بباید رفت پیش اوستاد

ای دل آخر تن بنه ره پیش گیر

آنگهی از ره مراد خویش گیر ...

... ره رو آخر یاز خود بگذر بکل

یک زمان در سوی خود بنگر بذل

راه کن تا ره بری بر سوی او ...

... چون شویم آنجایگه خود جزو کل

کل شویم و وارهیم از بند ذل

چون شوی فانی تو اینجا در صفت ...

... هرکه آمد راز او هم بدهمو

کام خود از کام خود بستد همو

هرکه آمد رنج را دید و بلا ...

... ای بسا شیرین که بیخسرو نشست

کرد شیرین خسروی را پای بست

ای بساوامق که بی عذرا شده ...

... ای بسا شوکت که در رتبت شده

کام خود در کام جانها بستده

ای بسا راهی که بی رهبان بماند ...

عطار
 
۳۹۷۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر اویس القرنی رضی الله عنه

 

... صحابه گفتند این که باشد

گفت عبد من عبید الله بنده ای از بندگان خدای

گفتند ما همه بندگانیم نامش چیست

گفت اویس ...

... صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهما که شما او را ببینید و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدی برص است چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید

باز خواجه انبیا گفت علیهم السلام احب العباد الی الله الأتقیاء الأخفیاء پرهیزکاران گمنام محبوبترین بندگان خداوندند

بعضی گفتند یا رسول الله ما این در خویشتن می یابیم ...

... پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما آنجا شدند او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه می داشت چون بانگ حرکت آدمی بیافت نماز کوتاه کرد چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد او جواب داد فاروق گفت مااسمک چیست نام تو

قال عبدالله گفت بندۀ خدای

قال عمر کلنا عبید الله گفت همه بندگان خداییم تو را خاص نام چیست

گفت اویس

قال ارنی یدک الیمنی گفت بنمای دست راست

بنمود آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید فقبل یده بوسه داد دست او را گفت که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است گفته است که امتان مرا دعا کن

قال أنت أولی بالدعاء لجمیع المؤمنین گفت تو اولی تری به دعا گفتن مسلمانان که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست فاروق گفت من خود این کار می کنم تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور

گفت یا عمر لعله غیری بنگر نباید که آن دیگری بود

گفت پیغمبر تو را نشان کرده است ...

... باز خطاب آمد که چندین هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش

می گفت نه همه خواهم باز خطاب می آمد که چندین هزار هزار دیگر به تو بخشم مرقع بپوش می گفت همه را خواهم همچنان در مناجات می گفت و می شنود تا صحابه را صبر نبود برفتند تا او را در چه کار است بدو رسیدند تا اویس ایشان را بدید گفت آه چرا آمدید اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمد را بنخواستمی صبر بایست کرد

فاروق او را دید گلیمی اشتری خود فراگرفته و سر و پای برهنه توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت گفت کیست که این خلافت از ما بخرد به گرده ای ...

... اینجا تواند بود که کسی گمان برد که اویس از فاروق در بیش بود و نه چنین است اما خاصیت اویس تجرید بود فاروق آن همه داشت تجرید نیز می خواست چنانکه خواجۀ انبیا علیه السلام در پیرزنان می زد که محمد را به دعا یاد دارید

پس مرتضی خاموش بنشست فاروق گفت یا اویس چرا نیامدی تا مهتر را بدیدی

گفت آنگاه شما دیدیت ...

... گفت اگر در دوستی درست بودیت چرا آن روز که دندان مبارک او شکستند به حکم موافقت دندان خود نشکستید که شرط دوستی موافقت است

پس دندان خود بنمود یک دندان در دهان نداشت گفت من او را به صورت نادیده موافقت کردم که موافقت از دین است

پس هر دو را رقت جوش آورد بدانستند که منصب موافقت و ادب منصبی دیگر است که رسول را ندیده بود و از وی می بایست آموخت ...

... گفت در ایمان میل نبود دعا کرده ام و در هر نماز تشهد می گویم أللهم اغفرللمومنین و المؤمنات خداوندا مردان و زنان مؤمن را ببخش اگر شما ایمان به سلامت به گور برید خود شما را دعا دریابد و اگر نه من دعا ضایع نکنم پس فاروق گفت مرا وصیتی کن گفت یا عمر خدای را شناسی گفت شناسم گفت اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی تو را به گفت زیادت کن گفت یا عمر خدای تو را می داند گفت داند گفت اگر به جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را به

پس فاروق گفت باش تا چیزی بیاورم برای تو اویس دست در گریبان کرد و دو درم برآورد گفت من این را از اشتربانی کسب کرده ام اگر تو ضمان می کنی که من چندان بزیم که این بخورم آنگاه دیگر بستانم

زمانی بود پس گفت رنجه گشتید بازگردید که قیامت نزدیک است آنگاه آنجا ما را دیدار بود که بازگشتی نبود که من اکنون به ساختن زاد راه قیامت مشغولم

چون اهل قرن از کوفه بازگشتند اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد در میان ایشان سر آن نمی داشت از آنجا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هرم بن حیان رضی الله عنه هرم گفت چون آن حدیث بشنودم که درجۀ شفاعت اویس تا چه حد است آرزوی وی بر من غالب شد به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازیافتم برکنار فرات وضو می کرد و جامه می شست وی را بشناختم که صفت او شنیده بودم سلام کردم و جواب داد و در من نگریست خواستم تا دستش فراگیرم دست نداد گفتم رحمک الله یا اویس و غفرلک ای اویس خدا بر تو ببخشاید و تو را بیامرزد چگونه ای

گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی اویس نیز بگریست گفت و حیاک الله یا هرم بن حیان خداوند عمرت دراز گرداند ای هرم چگونه ای یا برادر من و تو را که راه نمود به من

گفتم نام من و پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده ...

... و صلوات داد و دعایی سبک بگفت و گفت وصیت این است که کتاب خدای و راه اهل صلاح فراپیش گیری یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشی و چون با نزدیک قوم و خویش رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای باز مگیر یک قدم پای از موافقت جماعت کشیده مدار که آنگاه بی دین شوی و ندانی و در دوزخ افتی

و دعایی چند بگفت و گفت رفتی یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من نیز تو را یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از آن جانب بروم

گفت خواستم تا یک ساعتی با وی بروم نگذاشت و بگذشت و می گریست و مرا به گریستن آورد من از قفای او می نگریستم تا به کوی فروشد و نیزش از آن پس خبری نیافتم و گفت بیشتر سخن که با من گفت از امیرین بود فاروق و مرتضی رضی الله عنهما ...

... گفت وا قلة زاد وا طول طریقاه آه از بی زادی و درازی راه

و گفت اگر تو خدای را تعالی پرستش کنی به عبادت آسمانها و زمینها از تو به بنپذیرد تا باورش نداری گفتند چگونه باورش داریم گفت ایمن نباشی بدانچه تو را فرا پذیرفته است و فارغ نبینی خویش را تا در پرستش او به چیزی دیگرت مشغول نباید بود

گفت هر که سه چیز را دوست دارد دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیکتر بود طعام خوش خوردن و لباس نیکو پوشیدن و با توانگران نشستن ...

... اویس گفت مرا آنجا برید تا او را ببینم

اویس را نزدیک او بردند او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مغاک افتاده بدو گفت یا فلان شغلک القبر عن الله ای مرد سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای مشغول کرده است و بدین هر دو باز مانده ای و این هر دو بت راه تو آمده است آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید حال برو کشف شد نعره ای بزد و در آن گور افتاد و جان بداد اگر گور و کفن حجاب خواهد بود حجاب دیگران بنگر که چیست و چندست

نقل است که اویس یکبار سه شبانه روز هیچ نخورده بود روز چهارم بامداد بیرون آمد بر راه یک دینار زر افگنده بود گفت از آن کسی افتاده باشد روی بگردانید تا گیاه از زمین برچیند و بخورد نگاه کرد گوسفندی می آمد گرده ای گرم در دهان گرفته پیش وی بنهاد گفت مگر از کسی ربوده باشد روی بگردانید گوسفند به سخن آمد گفت من بنده آن کسم که تو بنده اویی بستان روزی خدای از بنده خدای

گفت دست دراز کردم تا گرده برگیرم گرده در دست خویش دیدم گوسفند ناپدید شد ...

عطار
 
۳۹۷۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسن بصری رحمة الله علیه

 

... گفت حکم تراست موافقت می کنم

بفرمود تا اسبی برای حسن بیاوردند تا با وزیر بنشست وبرفتند چون به صحرا رسیدند حسن خیمه ای دید از دیبای رومی زده با طناب ابریشم و میخهای زرین در زمین محکم کرده حسن به یکسو بایستاد و آنگاه سپاهی چند گران بیرون آمدند همه آلت حرب پوشیده گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند آنگاه فیلسوفان و دبیران - قرب چهارصد - در رسیدند گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند بعد از آن سیصد از پیران نورانی با محاسنهای سفید روی به خیمه نهادند و گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند پس از آن کنیزکان ماهروی - زیادت از دویست - هر یکی طبقی از زر و سیم و جواهر برگرفته گرد خیمه بگشتند و چیزی بگفتند و برفتند آنگاه قیصر و وزیر جنگ در خیمه شدند و بیرون آمدند و برفتند

حسن گفت من متحیر و عجب بماندم با خود گفتم این چه حالست چون فرود آمدیم من از او پرسیدم گفت قیصر روم را پسری بود که ممکن نبود به جمال او آدمیی و در انواع علوم کامل و در میدان مردانگی بی نظیر و پدر عاشق او به صدهزار دل ناگاه بیمار شد و جمله اطبای حاذق در معالجه او عاجز آمدند عاقبت وفات کرد درآن خیمه به گور کردند هر سال یکبار به زیارت او بیرون شوند اول سپاهی بی قیاس گرداگرد خیمه در گردند و گویند ای ملک زاده ما از این حال که تو را پیش آمدست اگر به جنگ راست شدی ما همه جانها فدا کردیمی تا تورا باز ستدمانی اما این حال که تو را پیش آمدست از دست کسی است که با او به هیچ روی کارزار نمی توانیم کرد و مبارزت نتوان کرد

این گویند و بازگردند آنگاه فیلسوفان و دبیران پیش روند و گویند این حال کسی کرده است که به دانش و فیلسوفی و علم و خرده شناسی بااو هیچ نتوان کرد که همه حکمای عالم در پیش او عاجزاند و همه عالمان در جنب علم او جاهل و اگر نه تدبیرها کردیمی و سخنها گفتیمی که در آفرینش همه عاجز از آن شدندی

این گویند و بازگردند آنگاه پیران به حرمت به شکوه پیش روند و گویند ای پادشاه زاده این حال که تو را پیش آمده است اگر به شفات پیران راست آمدی ما همه شفاعت و زاری کردیمی وتو را آنجا نگذاشتیمی اما این حال تو را از کسی پیش آمده است که شفاعت هیچ بنده سود ندارد

این بگویند و بروند آنگاه آن کنیزکان ماهروی با طبقهای زر و جواهر پیش روند و گرد خیمه بگردند و گویند ای قیصر زاده این حال که تو را پیش آمده است اگر به مال و جمال راست آمدی ما همه خود را فدا کردیمی و مالهای عظیم بدادیمی و تو را نگذاشتیمی اما این حال تو را از کسی پیش آمده است که آنجا مال و جمال را اثری نیست ...

... گفتند کسی می گوید که خلق را دعوت مکنید تا پیش خود را پاک نکنید

گفت شیطان در آرزوی هیچ نیست مگر در آنکه این کلمه در دل ما آراسته کند تا در امربه معروف و نهی منکر بسته آید

گفتند مومن حسد کند ...

... یک روز مجلس می داشت حجاج درآمد با لشکریان بسیار و تیغهای کشیده بزرگی حاضر بود گفت امروز حسن را بیازماییم که هنگام آزمایش است

حجاج بنشست حسن یک ذره بدو ننگرید و از آن سخن که می گفت بنگردید تا مجلس تمام کرد آن بزرگ دین گفت حسن حسن است آخر

حجاج خویشتن آنجا افگند که حسن بود و بازوش بگرفت و گفت انظروا الی الرجل اگر می خواهید که مردی را ببینید در حسن نگرید

حجاج را به خواب دیدند در عرصات قیامت افتاده گفتند چه می طلبی

گفت آن می طلبم که موحدان طلبند

و این از آن بود که در حالت نزع می گفته بود خداوندا بدین مشتی تنگ حوصله نمای که غفارم و اکرم الاکرمین ام که همه یک دل و یک زبان اند که مرا فروخواهی برد مرا به ستیزه ایشان برآور و بدیشان نمای که فعال لما یرید منم

این سخن حسن را برگفتند گفت بدان ماند که این خبیث به طراری آخرت نیز بخواهد برد

نقل است که مرتضی رضی الله عنه به بصره درآمد - مهار اشتر بر میان بسته - و سه روز بیش درنگ نکرد جمله منبرها بفرمود تا بشکستند و مذکران را منع کردند به مجلس حسن درآمد حسن مجلس می گفت پرسید تو عالمی یا متعلم

گفت هیچ کدام سخنی از پیغامبر به من رسیده است باز می گویم مرتضی رضوان الله علیه او را منع نکرد و گفت این جوان شایسته سخن است ...

... جایی است که آن را باب الطشت گویند طشت آوردند تا وضو در حسن آموخت و برفت

یکبار در بصره خشکسالی افتاد دویست هزار خلق برفتند و منبری بنهادند و حسن را بر منبر فرستادند تا دعایی گوید حسن گفت می خواهید تا باران بارد

گفتند بلی برای این آمده ایم ...

... و چندان خوف بر او غالب بوده است که چنان نقل کرده اند که چون نشسته بودی گفتی در پیش جلاد نشسته است و هرگز کس لب او خندان ندیدی و دردی عظیم داشته است

نقل است که روزی یکی را دید که می گریست گفت چرا می گریی گفت به مجلس محمد بن کعب قرظی بودم او نقل کرد که مرد باشد از مومنان که به شومی گناهان چندین سال در دوزخ بماند گفت ای کاش که حسن از آنها بودی که پس از چندین سال از دوزخ بیرون آوردندی

نقل است که یک روز این حدیث می خواند آخر من یخرج من النار رجل یقال له هناد آخر کسی که از دوزخ بیرون آید مردی بود نام او هناد ...

... حسن گفت بشوی که با آن نماز روا نبود که آب چشم عاصیان است

نقل است که یکبار به جنازه ای رفت چون مرده را در گور نهادند و خاک فرو کرده بودند حسن بر سر آن خاک بنشست و چندانی بدان خاک فرو گریست که خاک گل شد پس گفت ای مردمان اول و آخر لحد است آخر دنیا گور است و اول آخرت نگری گور است که القبر اول منزل من منازل الاخرة چه می نازید به عالمی که آخرش این است یعنی گور و چون نمی ترسید از عالمی که اولش این است یعنی گور اول و آخر شما این است اهل غفلت کار اول و آخر بسازید تا جماعتی که حاضر بودند چندان بگریستند که همه یک رنگ شدند

نقل است که روزی به گورستان می گذشت - با جماعتی درویشان - بدیشان گفت در این گورستان مردان اند که سر همت ایشان به بهشت فرو نمی آمده است لکن چندان حسرت با خاک ایشان تعبیه است که اگر ذره ای از آن حسرت بر اهل آسمان و زمین عرضه کنند همه از بیم فرو ریزند ...

... او جوابداد روزی آمده گیر که دنیا و آخرت هرگز خود نبود

وقتی ثابت بنانی رحمةالله علیه به حسن نامه ای نوشت که می شنوم به حج خواهی رفت می خواهم که در صحبت تو باشم

جوابگفت بگذار تا در ستر خدای زندگانی کنیم که با یکدیگر بودن عیب یگدیگر را ظاهر کند و یکدیگر را دشمن گیریم ...

... گفت حب دنیا

بزرگی گفت سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم به نماز در مسجد بسته بود و حسن در درون مسجد دعا می کرد و قومی آمین می گفتند صبر کردم تا روشنتر شد دست بر در نهادم گشاده شد در شدم حسن را دیدم - تنها - متحیر شدم چون نماز بگزاردیم قصه با وی بگفتم و گفتم خدایرا مرا از این کار آگاه کن

گفت با کسی مگوی هر شب آدینه پریان نزد من می آیند و من با ایشان علم می گویم و دعا می کنم ایشان آمین می گویند ...

... حسن از آن کار اندوهگین شدو گفت اکنون وقت حج است برو و حج بگزار چون فارغ شوی به مسجد خیف رو که پیری بینی در محراب نشسته وقت بر وی تباه مکن بگذار تا خالی شود پس با او بگوی تا دعا کند

بو عمرو همچنان کرد و در گوشه مسجد بنشست پیری با هیبت دید خلقی بگرد او نشسته چون زمانی برآمد مردی درآمد با جامه سفید پاکیزه خلق پیش او باز شدند و سلام کردند و سخن گفتند با یکدیگر چون وقت نماز شد آن مرد برفت و خلقی با وی برفتند آن پیر خالی ماند ابو عمرو گفت من پیش او رفتم و سلام کردم گفتم الله الله مرا فریاد رس و حال بازگفتم پیر غمناک شد و به دنبال چشم در آسمان نگاه کرد هنوز سر در پیش نیاورده بود که قرآن بر من گشاده شد بوعمرو گفت من از شادی در پیش در پایش افتادم پس گفت تو را به من که نشان داد گفتم حسن بصری گفت کسی را که امامی چون حسن باشد به کسی دیگر چه حاجت باشد پس گفت حسن مارا رسوا کرد ما نیز او را رسوا کنیم او پرده ما بدرید ما نیزپرده او بدریم پس گفت آن پیر که دیدی با جامه سفید که پس از نماز پیشین آمد و پیش از همه برفت و همه او را تعظیم کردند آن حسن بود هر روز نماز پیشین به بصره کند و اینجا آید و با ما سخن گوید ونماز دیگر به بصره رود آنگاه گفت هر که چون حسن امامی دارد دعا از ما چرا خواهد کرد

نقل است که در عهد حسن مردی را اسبی به زیان آمد و آن مرد فروماند حال خود با حسن بگفت حسن آن اسب را از بهر جهاد به چهارصد درم از وی بخرید و سیم بداد شبانه آن مرد مرغزاری در بهشت بخواب دید و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ پرسید این اسبان از آن کیست ...

... شمعون گفت اگر خطی بدهی که حق تعالی مرا عقوبت نکند ایمان آورم ولیکن تا خط ندهی ایمان نیاورم

حسن خطی بنوشت شمعون گفت بفرمای تا عدول بصره گواهی نویسند بعد از آن بنوشتند پس شمعون بسیار بگریست و اسلام آورد و حسن را وصیت کرد که چون وفات کنم بفرمای تا بشویند و مرا به دست خود در خاک نه و این خط در دست من نه که حجت من این خط خواهد کرد

این وصیت کرد و کلمه شهادت بگفت و وفات کرد او را بشستند و نماز کردند ودفن کردند و آن خط در دست او نهادند ...

... حسن گفت ای شمعون چگونه ای

گفت چه می پرسی چنین که می بینی حق تعالی مرا در جوار خود فرود آورد به فضل خود ودیدار خود نمود به کرم خود و آنچه از لطف در حق من فرمود در صفت و عبارت نیاید اکنون تو باری از ضمان خود برون آمدی بستان این خط خود که مرا پیش بدین حاجت نماند چون حسن بیدار شد آن کاغذ را در دست دیدگفت خداوندا معلوم است که کار تو به علت نیست جز به محض فضل بر در تو که زیان کند گبر هفتاد ساله را به یک کلمه به قرب خود راه دهی مومن هفتاد ساله را کی محروم کنی

نقل است که چنان شکستگی داشت که در هر که نگریستی او را از خود بهتر داسنتی روزی به کنار دجله می گذشت سیاهی دید با قرابه ای و زنی پیش او نشسته و از آن قرابه می آشامید به خاطر حسن بگذشت که این مرد از من بهترا ست با زشرع حمله آورد که آخر از من بهتر نبود که بازنی نامحرم نشسته و از قرابه می آشامد او در این خاطر بود که ناگاه کشتی ای گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند و ناگاه درگشت و غرقه شد آن سیاه در رفت و شش تن را خلاص داد پس روی به حسن کرد و گفت برخیز اگر از من بهتری من شش تن را نجات دادم تو این یک تن را خلاص ده ای امام مسلمانان در آن قرابه آب است و آن زن مادر من است خواستم تا تو را بیازمایم تا تو به چشم ظاهر می بینی یا به چشم باطن اکنون معلوم شد که به چشم ظاهر دید ی ...

... گفت اگر از عذاب خدا خلاص یابم من بهتر باشم والا به عزت و جلال خدای که او از صد چون من به

نقل است که به سمع حسن برسانیدند که فلان کس ترا غیبت کرده است طبقی رطب بنزدیک آنمرد تحفه فرستاد وبر سبیل عذر گفت به من رسید که حسنات خویش را به جریده اعمال من نقل کرده ای خواستم که مکافاتی نمایم معذور دار که مکافات چنین مبرتی بر سبیل کمال اقامت نتوان کرد

نقل است که حسن گفت از سخن چهار کس عجب داشتم کودکی و مستی و مخنثی و زنی گفتند چگونه ...

... و گفت پیوسته اهل دل به خاموشی معاودت می کنند تا وقتیکه دلهای ایشان در نطق آید پس از آن بر زبان سرایت کند

و گفت ورع سه مقام است یکی آنکه بنده سخن نگوید مگر به حق خواه در خشم باش خواه راضی دوم آنکه اعضای خود را نگاه دارد از هر خشم خدای سوم آنکه قصد او در چیزی بود که خدای تعالی بدان راضی باشد

و گفت مثقال ذره ای از ورع بهتر از هزار سال نماز و روزه ...

... و گفت بیامرزاد خدای عزوجل قومی را که دنیا ایشان را ودیعت بود ودیعت را بازدادند و سبکبار برفتند

و گفت به نزدیک من زیرک و دانا آن است که خراب کند دنیا را و بدان خرابی دنیا آخرت را بنیاد کند و خراب نکند آخرت را بدان خرابی آخرت و دنیا را بنیاد نهد

و گفت هر که خدایرا شناخت او را دوست دارد و هرکه دنیا را شناخت او را دشمن دارد

و گفت هیچ ستوری به لگام سخت اولیتر از نفس تو نیست در دنیا

و گفت اگر خواهی که دنیا را بینی که پس از تو چون خواهد بود بنگر که بعد از مرگ دیگران چونست

و گفت به خدای که نپرستیدند بتان راالا به دوستی دنیا ...

... و گفت برادران پیش ما عزیزاند که ایشان یار دین اند واهل و فرزند یار دنیا و خصم دین

و گفت هرچه بنده بر خود و مادر و پدر نفقه کند آن را حساب بود مگر طعامی که پیش دوستان و مهمانان نهد

و گفت هر نمازی که دل در وی حاضر نبود به عقوبت نزدیکتر بود ...

عطار
 
۳۹۷۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر مالک دینار رحمة الله علیه

 

آن متمکن هدایت آن متوکل ولایت آن پیشوای راستین آن مقتدای راه دین آن سالک طیار مالک دینار رحمة الله علیه صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طایفه بود وی را کرامات مشهور بود و ریاضات مذکور و دینار نام پدرش بود و مولود او در حال عبودیت پدر بود اگر چه بنده زاده بود از هر دو کون آزاده بود و بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود چون به میان دریا رسید اهل کشتی گفتند غله کشتی بیار

گفت ندارم ...

... گفت ندارم

گفتند پایش گیریم و در دریا اندازیم هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد از این سبب نام او را مالک دینار آمد و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می کرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی و با خود می گفت اینت منافق تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی یک شب به طربش مشغول بود چون یارانش بخفتند آن عودی که می زد از آنجا آوازی آمد که یا مالک مالک ان لاتیوب یا مالک تو را چه بود که توبه نمی کنی چون آن شنید دست از آن بداشت پس به مسجد رفت متحیر با خود اندیشه کرد گفت یک سال است تا خدایرا می پرستم به نفاق به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می کنم و اگر تولیت به من دهند نستانم

این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید آن شب با دلی صادق عبادت می کرد روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند گفتند در این مسجد خللها می بینیم متولی بایستی تعهد کردی ...

... گفتند به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی

مالک گفت الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا هیچکس در من ننگریست اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند به عزت تو که نخواهم آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت دختری داشت صاحب جمال دختر به نزدیک ثابت بنانی آمد و گفت ای خواجه می خواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت یاری دهد

ثابت با مالک بگفت مالک جواب داد من دنیا را سه طلاقه داده ام این زن از جمله دنیا است مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد نقل است که مالک وقتی در سایه درختی خفته بود ماری آمده بود و یک شاخ نرگس در دهان گرفته و او را باد می کرد ...

... مالک گفت از خواب درآمد م و خدایرا شکر کردم

نقل است که مالک را با دهرییی مناظره افتاد کار بر ایشان دراز شد هر یک می گفتند من بر حقم اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند دست هیچ کدام نسوخت و آتش بگریخت گفتند هر دو برحق اند

مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمین نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال قدم در ایمان نهاده ام تا با دهریی برابر گردم آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمایت کرد که اگر دهری دست تنها در آتش نهادی دیدی که چه بر وی آمدی ...

... مرد جهود در حال مسلمان شد

نقل است که سالها بگذشتی که مالک هیچ ترشی و شیرینی نخوردی هرشبی به دکان طباخ شدی و دو گرده خریدی و بدان روزه گشادی گاه گاه چنان افتادی که نانش گرم بودی بدان تسلی یافتی و نان خورش او آن بودی وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد ده روز صبر کرد چون کار از دست بشد به دکان رواسی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت رواس شاگردی داشت در عقب او فرستاد و گفت بنگر تا چه می کند

زمانی بود شاگر بازآمد گریان گفت از اینجا برفت جایی که خالی بود آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببویید پس گفت ای نفسبیش از اینت نرسد پس آن نان و پاچه به درویشی داد و گفت ای تن ضعیف من این همه رنج که بر تو می نهم مپندار که از شمنی می کنم تا فردای قیامت به آتش دوزخ بنسوزی روزی چند صبر کن باشد که این محنت به سرآید و در نعمتی افتی که آن را زوال نباشد

گفت ندانم که آن چه معنی است آن سخن را که هرکه چهل روز گوشت نخورد عقل او نقصان گیرد و من بیست سال است که نخورده ام و عقل من هر روز زیادت است ...

... چون چهل سال برآمد بی قراری در وی پدید آمد از آرزوی رطب هر چند کوشید صبر نتوانست کرد عاقبت چون چند روز برآمد و آن آرزو هر روز زیادت می شد و او نفس را منع می کرد در دست نفس عاجز شد گفت البته رطب نخواهم خورد مرا خواه بکش خواه بمیر

تا شب هاتفی آواز داد که رطب می باید خورد نفس را از بند بیرون آور

چون این جواب دادند و نفس وی فرصتی یافت فریاد درگرفت مالک گفت اگر رطب خواهی یک هفته به روزه باشی چنانکه هیچ افطار نکنی و شب در نماز تا به روز آوری تا رطب دهمت ...

... گفت خدایرا دیدم جل جلاله با گناه بسیار خود اما به سبب حسن ظنی که بدو داشتم همه محو کرد

و بزرگی دیگر قیامت به خواب دید که ندایی درآمدی که مالک دینار و محمد واسع را در بهشت فروآورید گفت بنگرستم تا از این کدام پیشتر در بهشت رود مالک از پیش درشد گفتیم ای عجب محمد واسع فاضلتر و عالمتر گفتند آری اما محمد واسع را در دنیا دو پیراهن بود و مالک را یک پیراهن این تفاوت از آنجاست که اینجا هرگز پیراهنی با دو پیراهن برابر نخواهد بود

یعنی صبر کن تا از حساب یک پیراهن افزون بیرون آیی رحمة الله علیه

عطار
 
۳۹۷۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حبیب عجمی رحمة الله علیه

 

آن ولی قبه غیرت آن صفی پرده وحدت آن صاحب یقین بی گمان آن خلوت نشین بی نشان آن فقیر عدمی حبیب عجمی رحمة الله علیه صاحب صدق و صاحب همت بود و کرامات و ریاضات کامل داشت و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی اگر سیمی نیافتی پایمزد طلب کردی و نفقه خود هر روز از آن ساختی روزی به طلب وام داری رفته بود آن وامدار در خانه نبود چون او را ندید پایمزد طلب کرد زن وامدار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که تو را دهم گوسفند کشته بودیم جز گردن او نمانده است اگر خواهی تو را دهم

گفت شاید آن گردن گوسفند از وی بستد و به خانه برد زن را گفت این سودست دیگی بر نه

زن گفت نان نیست و هیزم نیست

او را گفت نیک وارفتم تا از جهت پایمزد هیزم ونان بستانم

برفت و همه بستد و بیاورد و زن دیگ برنهاد و چون دیگ پخته شد زن خواست که در کاسه کند سایلی فرا درآمد و چیزی خواست حبیب بانگ بروی زد که آنچه ما داریم اگر شما را دهیم توانگر نشوید وما درویش شویم

سایل نومید شد زن خواست که در کاسه کند سر دیگ بگرفت همه خون سیاه گشته بود زن بازگشت زردروی شده دست حبیب گرفت و سوی دیگ آورد و گفت نگاه کن که از شومی ربای تو و از بانگ که بر درویش زدی به ما چه رسید بدین جهان خود چه باشد بدان جهان تا چه خواهد بود

حبیب آن بدید آتش به دلش فروآمد که هرگز دیگر آن آتش بننشست گفت ای زن هر چه بود توبه کردم

روز دیگر بیرون آمد به طلب معاملان روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم ...

... و از آنجا بازگشت کودکان بازی می کردند چون حبیب بدیدند گفتند دور باشید تا حبیب تایب بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که در خدای عاصی شویم

حبیب گفت الهی و سید یبدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من زدی و نام من به نیکویی بیرون داد ی پس منادی کرد که هر که را از حبیب چیزی می بایست ستد بیایید و بستانید خلق گرد آمدند و آن مال خویش جمله بداد تا مفلس شد کسی دیگر بیامد و دعوی کرد چادر زن بداد و دیگری دعوی کرد پیراهن خود بدو داد برهنه بماند و برلب فرات در صومعه ای شد و آنجابه عبادت خدای مشغول شده همه شب وروز از حسن علم می آموخت و قرآن نمی توانست آموخت عجمی از این سببش گفتند چون بروزگاری برآمد بی برگ و نوا شد زن از وی نفقات و دربایست طلب می کرد حبیب بدر بیرون آمد و قصد صومعه کرد تا عبادت پیش گیرد و چون شب درآمد بر زن بازآمد زن او را پرسید که کجا کار کردی که چیزی نیاوردی

حبیب گفت آنکس که من از جهت او کار می کردم پس کریم است و از کرم او شرم دارم که از وی چیزی بخواهم او خود چون وقت آید بدهد که می گوید هر ده روز مزد می دهم پس هر روز بدان صومعه می رفت و عبادت می کرد تا ده روز روز دهم چون نماز پیشین رسید اندیشه کرد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم و بدان تفکر فروشد در حال خداوند تعالی حمالی را به درخانة وی فرستاد با یک خروار آرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ و یک حمال دیگر با روغن و انگبین و توابل و حویج حمالان آن برداشته بودند و جوانمردی ماهروی با ایشان اندر صره ای سیصد درم سیم به در خانه حبیب آمد و در بزد زن درآمد گفت چه کار تست ...

... حبیب آورد گفت حال چگونه بود

گفت به کرمان بودم استاد مرا به طلب گوشت فرستاده بود گوشت بستدم و به خانه باز می رفتم بادم در ربود آوازی شنیدم که ای باد او را به خانه خود باز رسان به برکت دعای حبیب و به برکت دو درم صدقه اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می آورد و عرش بلقیس در هوا می آورد

نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد چون به تقاضا آمدندی کیسه بیرون کردی پر از درم بودی وامها بدادی و در بصره خانه ای داشت بر سر چارسوی راه و پوستینی داشت که تابستان و زمستان آن پوشیدی وقتی به طهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت خواجه حسن بصری فراز رسید پوستین دید در راه انداخته گفت این عجمی این قدر نداد که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود

بایستاد و نگاه می داشت تا حبیب بازرسید سلام گفت پس گفت ای امام مسلمانان چرا ایستاده ای ...

عطار
 
۳۹۷۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوحازم مکی رحمة الله علیه

 

آن مخلص متقی آن مقتدای مهتدی آن شمع سابقان آن صبح صادقان آن فقیر غنی ابوحازم مکی رحمة الله علیه در مجاهده و مشاهده بی نظیر بود و پیشوای بسی مشایخ بود و عمری دراز یافته بود و ابوعمر و عثمان مکی در شان او مبالغتی تمام دارد و سخن او مقبول همه دلهاست و کلید همه مشکلها و کلام او در کتب بسیار است هر که زیاده خواهد می طلبد اما از جهت تبرک را کلمه ای چند نقل می کنیم و بر حد اختصار رویم که اگر زیادت شرح او دهیم سخن دراز گردد و این تمام است که بدانی که از بزرگان تابعین بوده است و بسیار کس را از صحابه دیده است چون انس بن مالک و بوهریره رضی الله عنهما هشام بن عبدالملک از ابوحازم پرسید که آن چیست که بدان نجات یابیم در این کار

گفت هر درمی که بستانی از جایی ستانی که حلال بود و به جایی صرف کنی که به حق بود

گفت این که تواند کرد

گفت آنکه از دوزخ گریزان بود و بهشت را جویان بود و طالب رضای رحمان بود و سخن اوست که بر شما باد که از دنیا احتراز کنید که به من درست چنین رسیده است که روز قیامت بنده ای را که دنیا را عظیم داشته بود به پای کنند بر سر جمع پس منادی کنند که بنگرید که این بنده ای است که آنچه حق تعالی آن را حقیر داشته است و آنچه خدای دشمن داشته او دوست و عزیز داشته است و آنچه خدای انداخته است او برگرفته

وگفت در دنیا هیچ چیز نیست که بدان شاد شوی که نه در زیر وی چیزی است که بدان اندوهگین شوی اما شادی صافی خود نیافریده است ...

... گفت مال من رضای خدای تعالی است و بی نیازی است از خلق و لامحاله هر که به حق راضی بود از خلق مستغنی بود

و فراغت او از خلق تا حدی بود که به قصابی بگذشت که گوشت فربه داشت گفت از این گوشت بستان

گفت سیم ندارم ...

عطار
 
۳۹۷۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها

 

... پس گفت فردا به بر عیسی زادان شو - امیر بصره - بر کاغذی نویس که بدان نشان که هر شب بر من صدبار صلوات فرستی و شب آدینه چهار صد بار صلوات فرستی این شب آدینه که گذشت مرا فراموش کردی کفارت آن را چهار صد دینار حلال بدین مرد ده

پدر رابعه چون بیدار شد گریان شد برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبی به امیر فرستاد امیر که آن خط بدید گفت دو هزار دینار به درویشان دهید شکرانة آن را که مهتر را علیه السلام ا زما یاد آمد و چهار صد دینار بدان شیخ دهید و بگویید می خواهم که در بر من آیی تا تو را ببینم اما روا نمی دارم که چون تو کسی پیش من آید من آیم و ریش در آستانت بمالم اماخدای برتو که هر حاجت که بود عرضه داری

مرد زر بستد و هرچه بایست بخرید پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر و پدرش بمرد در بصره قحطی افتاد و خواهران متفرق شدند رابعه بیرون رفت ظالمی او را بدید و بگرفت پس به شش درم بفروخت و خریدار او را کار می فرمود به مشقت یک روز می گذشت نامحرمی در پیش آمد رابعه بگریخت و در راه بیفتاد و دستش از جای بشد روی بر خاک نهاد و گفت بار خدایا غریبم و بی مادر و پدر یتیم و اسیر مانده و به بندگی افتاده و دست گسسته و مرا از این غمی نیست الا رضای تو می بایدم که تو راضی هستی یا نه

اوازی شنود که غم مخور که فردا جاهیت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند

پس رابعه به خانه خواجه بازآمد و پیوسته به روز روزه می داشت و خدمت می کرد و درخدمت خدای تا روز برپای ایستاده می بود یک شب خواجه او از خواب بیدار شد در روزن خانه فرونگریست رابعه را دید سر به سجده نهاده بود و می گفت الهی تودانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه توست اگر کار به دست منستی یک ساعت از خدمت نیاسایمی ولکن هم تو مرا زیر دست مخلوقی کرده ای

این مناجات می کرد و قندیلی دید از بالای سر او آویخته معلق بی سلسله و همه خانه از فروغ آن نور گرفته خواچه چون آن بدید بترسید برخاست و به جای خود بازآمد و به تفکر بنشست تا روز شد چون روز شد رابعه را بخواند و بنواخت و آزاد کرد

رابعه گفت مرا دستوری ده تا بروم ...

... گفت یا رب العزة رابعه را بدین درجه سرمایه نیست اما نقطه فقر می خواهم

ندا آمد که یا رابعه فقر خشک سال قهر ماست که در راه مردان نهاده ایم چون سر یک موی بیش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهند رسید کار برگردد وصال فراق شود و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خویش تا از تحت این حجب بیرون نیایی و قدم در راه ماننهی و هفتاد مقام بنگدازی حدیث فقر با تو نتوان گفت ولکن برنگر

رابعه برنگریست دریایی خون بدید در هوا ایستاده هاتفی آواز داد این همه آب دیده عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند که همه در منزلگاه اول فروشدند که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام برنیامد

رابعه گفت یا رب العزة یک صفت از دولت ایشان به من نمای

در وقت عذر زنانش پدید آمد هاتفی آواز داد مقام اول ایشان آن است که هفت سال به پهلو می روند تا در راه ما کلوخی را زیارت کنند چون نزدیک آن کلوخ رسند هم به علت ایشان را ه به کلیت بر ایشان فروبندند

رابعه تافته شد گفت خداوندا مرا در خانه خود می نگذاری و نه در خانه خویشم می گذاری یا مرا در خانه خویش بگذار یا در مکه به خانه خود آر سر به خانه فرو نمی آوردم تو را می خواستم اکنون شایستگی خانه تو ندارم

این بگفت و بازگشت و به بصره آمده و در صومعه معتکف شد و به عبادت مشغول گشت

نقل است که یک شب در صومعه نماز می کرد ماندگی در او اثر کرد در خواب شد از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست و خون روان شد و او را خبر نبود دزدی درآمد چادری داشت برگرفت خواست که بیرون شود راه در باز نیافت چادر بنهاد و برفت راه بازدید برفت و باز چادر برگرفت بیامد باز راه نیافت باز چادر بنهاد همچنطن چند کرت تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که ای مرد خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است ابلیس زهره ندارد که گرد او گردد دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برورنجه مباش ای طرار اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد

نقل است که دو بزرگ دین به زیارت او درآمدند هر دو گرسنه بودند با یکدیگر گفتند بو که طعامی به ما دهد که طعام او از جایگاه حلال بود

چون بنشستند ایزاری بود دو گرده برو نها د ایشان شاد شدند سایلی فرادرآمد رابعه هر دو گرده بدو داد ایشان هردو متغیر شدند وهیچ نگفتند زمانی بود کنیزکی درآمد و دسته ای نان گرم آورد و گفت این کدبانو فرستاده است

رابعه شمار کرد هژده گرده بود گفت مگر که این به نزدیک من نفرستاده است

کنیزک هرچند گفت سود نداشت کنیزک بستد وببرد مگر دو گرده از آنجا برگرفته بود از بهر خودش از کدبانو پرسید آن هر دو بر آنجا نهاد و باز در آورد رابعه بشمرد بیست گرده بود برگرفت و گفت این مرا فرستاده است

و در پیش ایشان بنهاد می خوردند و تعجب می کردند پس بدو گفتند این چه سر بود که ما را نان تو آرزو کرد از پیش ما برگرفتی و به درویش دادی آنگاه آن نان گفتی که هژده گرده است از آن من نیست چون بیست گرده شد بستدی

گفت چون شما در آمدید دانستم که گرسنه اید گفتم دو گرده در پیش دو بزرگ چون نهم چون سایل به درآمد ورا دادم و حق تعالی را گفتم الهی تو گفته ای که یکی را ده باز دهم و در این به یقین بودم اکنون دو گرده برای رضای تو بدادم تا بیست بازدهی برای ایشان چون گرده هژده آوردند بدانستم که از تصرفی خالی نیست یا از آن من نیست ...

... حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم

رابعه گفت ای حسن تو خود را در بازار دنیا آخرتیان را عرضه بدار چنان باید که ابناءجنس تو از آن عاجز باشند

پس رابعه سجاده در هوا انداخت و بر آنجا پرید و گفت ای حسن بدانجا آی تا مردمان ما را نبینند ...

... نقل است که حسن بصری گفت یک شبانه روز با رابعه بود م و سخن طریقت و حقیقت گفتم که نه در خاطرمن گذشت که مردی ام و نه بر خاطر او که زنی است آخرالامر برخاستم نگاه کردم خویشتن را مفلسی دیدم و رابعه را مخلصی

نقل است که شبی حسن و یاری دو سه بر رابعه گذشتند رابعه چراغ نداشت ایشان را دل روشنایی خواست رابعه به دهن پف کرد در سر انگشت خویش و آن شب تا روز انگشت او چون چراغ می افروخت و تا صبح بنشستند در آن روشنایی اگر کسی گوید این چون بود گویم چنانکه دست موسی علیه السلام اگر گوید پیغمبری بود گویم هرکه متابعت نبی کند او رااز نبوت ذره ای نصیب تواند بود چنانکه پیغمبر می فرماید من ردر انقامن الحرام فقدنال درجه من النبوه هرکه یک دانگ از حرام با خصم دهد درجه ای از نبوت بیابد گفت خواب راست یک جزو است از چهل جزو نبوت

نقل است که وقتی رابعه حسن را سه چیز فرستاد پاره ای موم و سوزنی و مویی پس گفت چون موم باش عالم را منور دار و تو می سوز و چون سوزن باش برهنه پیوسته کاری کن چون این هردو کرده باشی به مویی هزار سالت کار بود

نقل است که حسن رابعه را گفت رغبت کنی تا نکاحی کنیم و عقد بندیم

گفت عقد نکاح بر وجودی فروآید اینجا وجود برخاسته است که نیست خود گشته ام و هست شده بدو و همه از آن او ام و در سایه حکم اوام خطبه از او باید خواست نه از من ...

... نقل است که یک روز حسن به صومعة او رفت و گفت از آن علمها که نه به تعلیم بوده باشد و نه نشنوده بلکه بیواسطه خلق به دل فرود آمد ه بود مرا حرفی بگوی

گفت کلافه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم بفروختم و دو درست سیم بستدم یکی در این دست گرفتم و یکی در آن دست ترسیدم که اگر هردو در یک دست گیرم جفت گردد و مرااز راه برد فتوحم امروز این بود

گفتند حسن می گوید که اگر یک نفس در بهشت از دیدار حق محروم مانم چنان بنالم و بگریم که جلمه اهل بهشت را بر من رحمت آید رابعه گفت این نیکوست اما اگر چنان است که اگر در دنیا یک نفس از حق تعالی غافل می ماند همین ماتم و گریه و ناله پدید

می آید نشان آنست که در آخرت چنان خواهد بود که گفت و اگرنه آن چنان است ...

... گفتند ما نمی دانیم

دوم آنکه در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند نامه ای به دست راست خواهند داد یا نه

سوم آنکه در آن ساعت که جماعتی ازدست راست می برند و جماعتی از دست چپ مرا از کدام سوی خواهند برد ...

... نقل است که رابعه دایم گریان بودی گفتند این چندین چرا می گریی گفت از قطعیت می ترسم که با او خو کرده ام نباید که به وقت مرگ ندا آید که ما را نمی شایی

گفتند بنده راضی کی بود

گفت آنگاه که از محنت شاد شود چنانکه از نعمت

گفتند کسی که گناه بسیار دارد اگر توبه کند درگذرد

گفت چگونه توبه کند مگر خدایش توبه دهد و درگذرد و سخن اوست که با بنی آدم از دیده به حق منزل نیست از زبانها بدو راه نیست و سمع شاهراه زحمت گویندگان است ودست و پای ساکنان حیرت اند کار با دل افتاده بکوشید تا دل را بیدار دارید که چون دل بیدار شد او را به یار حاجت نیست یعنی دل بیدار آن است که گم شده است در حق و هر که گم شد یا رچه کند الفناء فی الله آنجا بود

و گفت استغفار به زبا ن کار دروغ زنان است ...

... صالح مری بسی گفتی که هر که دری می زند زود باز شود

رابعه یکبار حاضر بود و گفت با که گویی که این در بسته است وباز خواهند گشاد هرگز کی بسته بود تا باز گشایند

صالح گفت عجبا مردی جاهل و زنی ضعیف دانا ...

... گفت چنین گوی که وای از بی اندوهیا که اگر اندوهگین بودی زهرت نبودی که نفس زدی

نقل است که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود

گفت چرا عصابه بسته ای

گفت سرم درد می کند ...

... گفت نه

گفت سی سال تنت درست داشتی هرگز عصابه شکر برنبستی به یک شب که درد سرت داد عصابه شکایت درمی بندی

نقل است که چهار درم سیم به یکی داد که مرا گلیمی بخر که برهنه ام آن مرد برفت و باز گردید گفت یا سیده چه رنگ بخرم

رابعه گفت چون رنگ در میان آمد به من ده

آن سیم بستد و در دجله انداخت یعنی که هنوز گلیم ناپوشیده تفرقه پدید آمد

وقتی در فصل بهار در خانه شد وسر فرو برد خادمه گفت یا سیده بیرون آی تا صنع بینی ...

... گفت من از بیم قطعیت هرگز کارد چه در خانه نداشتم و ندارم

نقل است که یکبار هفت شبانه روز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب هیچ نخفته بود همه شب به نماز مشغول بود گرسنگی از حد بگذشت کسی به درخانه اندر آمد و کاسه ای خوردنی بیاورد رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد چون باز آمد گربه آن کاسه بریخته بود گفت بروم و کوزه ای بیاورم و روزه بگشایم

چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود قصد کرد تادر تاریکی آب باز خورد کوزه از دستش بیفتاد و بشکست رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیمه خانه بسوزد

گفت الهی این چیست که با من بیچاره می کنی ...

... دیگری گفت درجات بهشت منزلی شگرف دارد پس آسایش موعود است

رابعه گفت به بنده ای بود که خداوند خویش را از بیم و خوف عبادت کند یا به طمع مزد

پس ایشان گفتند تو چرا می پرستی خدایرا طمع بهشت نیست ...

... رابعه گفت من شرم دارم که دنیا خواهم از کسی که دنیا جمله ملک اوست پس چگونه توانم خواستن دنیا ازکسی که در دست او عاریت است

مرد گفت اینت بلند همتی پیرزنی بنگر که او را چگونه بدین بالا برکشیده اند که دریغ می آیدش که وقت خویش مشغول کند به سوالی از او

نقل است که جماعتی به امتحان بر او در شدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند پس گفتند همه فضیلتها بر سر مردان نثار کرده اند و تاج نبوت بر سر مردان نهاده اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته اند هرگز پیغمبری به هیچ زن نیامده است

رابعه گفت این همه هست ولکن منی و خود پرستی و انا ربکم الاعلی از گریبان هیچ زن بر نیامده است و هیچ زن هرگز مخنث نبوده است اینها در مردان وادید آمده است

نقل است کی وقتی بیمار شد و بیماری سخت بود پرسیدند سبب این چه بود

گفت نظرت الی الجنه فادبنی ربی در سحرگاه دل ما به سوی بهشت نظر کرد دوست با ما عتاب کرد این بیماری از عتاب اوست

پس حسن بصری به عیادت او آمد گفت خواجه ای دیدم از خواجگان بصره بردر صومعه رابعه کیسه زر پیش نهاده می گریست گفتم ای خواجهچرا می گریی

گفت چیزی از برای این زاهده زمان که اگربرکات او از میانه خلق برود خلق هلاک شود

و گفت چیزی آورده ام برای تعهد او و ترسم که بنستاند تو شفاعت کن تا قبول کند

حسن در رفت و بگفت رابعه به گوشه چشم بدو نگریست گفت هو یرزق من یسبه فلا یرزق من یحبه کسی که او را ناسزا می گوید روزی از او باز نمی گیرد کسی که جانش جوش محبت او می زند رزق از او چگونه باز گیرد که تامن او را شناخته ام پشت در خلق آورده ام و مال کسی نمی دانم که حلال است یانی چون بستانم که به روشنی چراغ سلطانی به پیراهنی بدوختم که دریده بودم روزگاری دلم بسته شد تا یادم آمد پیراهن بدریدم آنجا که دوخته بودم تا دلم گشاده شد آن خواجه را عذر خواه تا دلم دربند ندارد

عبدالواحد عامر می گوید من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم از هیبت او سخن ابتدا نتوانستیم کرد سفیان را گفتم چیزی بگو ...

... پس سفیان گفت یا رابعهچه چیزت آرزوست

گفت یا سفیانتو مردی از اهل علم باشی چرا چنین سخن می گویی که چه آرزو می کندتبه عزت الله که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزو می کند تو می دانی که در بصره خرما را خطری نیست من هنوز نخوردم که بنده ام و بنده را با آرزو چه کاراگر من خواهم و خداوند نخواهد این کفر بود آن باید خواست که او خواهد تا بنده ای به حقیقت او باشی اگر او خود دهد آن کاری دگر بود

سفیان گفت خاموش شدم و هیچ نگفتم ...

... رابعه گفت شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نیی

نقل است که مالک دینار گفت دربر رابعه شدم و او را دیدم با کوزه ای شکسته که از آنجا آب خوردی و وضو ساختی و بوریایی کهنه خشتی که وقتی سر بر آنجا نهادی و گفت دلم درد گرفت گفتم مرا دوستان سیم دار هستند اگر می خواهی تا از برای تو چیزی از ایشان بستانم

گفت ای مالکغلطی عظیم کردی روزی دهنده من و از آن ایشان یکی نیست ...

... و د ر مناجات می گفت بار خدایااگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم با دوست این کنند

هاتفی آوازداد یا رابعه لا تظنی بنا ظن السوء به ما گمان بد مبر که ما تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن ما می گویی

و در مناجات می گفت الهیکار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد تو است و در آخرت از جمله آخرت لقای تواست از من این است که گفتم تو هر چه خواهی می کن ...

... گفتم باز گردید و خدایرا گویید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردیمن که در همه جهان تو را دارم هرگزت فراموش نکنم تا کسی را فرستی که خدای تو کیست

محمد بن اسلم الطوسی و نعمی طرطوسی که در بادیه سی هزار مرد را آب دادند هر دو به سر خاک رابعه آمدند گفتند آن لاف که می زدی که سر به هر دو سرای فرو نیارم حال به کجا رسید

آواز آمد که رسیدم بدانچه دیدم رحمه الله علیها

عطار
 
۳۹۷۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه

 

آن مقدم تایبان آن معظم نایبان آن آفتاب کرم و احسان آن دریای ورع و عرفان آن از دو کون کرده اعراض {پیر وقت} فضیل بن عیاض -رحمه الله علیه- از کبار مشایخ بود و عیار طریقت و ستوده ی اقران و مرجع قوم و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت و در ورع و معرفت بی همتا بود

و اول حال او چنان بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر و تسبیح درگردن افکنده و یاران بسیار داشت همه دزدان و راهزن هر مال که پیش او بردندی او قسمت کردی که مهتر ایشان بود آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و هرگز از جماعت دست نداشتی و هر خدمتگاری که خدمت جماعت نکردی او را دور کردی

تا روزی کاروانی عظیم می آمد و آواز دزد شنیدند خواجه یی در میان کاروان نقدی که داشت برگرفت و گفت در جایی پنهان کنم {تا} اگر کاروان بزنند باری این نقد بماند

در بیابان فرو رفت خیمه یی دید در وی پلاس پوشی نشسته زر به وی سپرد گفت در خیمه رو و در گوشه یی بنه

بنهاد و بازگشت چون باز کاروان رسید دزدان راه زده بودند و جمله مالها برده آن مرد رختی که باقی بود با هم آورد پس قصد آن خیمه کرد چون آن جا رسید دزدان را دید که مال قسمت می کردند گفت آه من مال به دزدان سپرده بودم خواست که باز گردد

فضیل او را بدید آواز داد که بیا آنجا رفت گفت چه کار داری گفت جهت امانت آمده ام ...

... فضیل گفت این چه حال است گفت در تورات خوانده بودم که هرکه توبه ی او درست بود خاک در دست او زر شود من امتحان کردم و زیر بالین من خاک بود چون به دست تو زر شد دانستم که توبه ی تو صدق است و دین تو حق پس جهود ایمان آورد

نقل است که فضیل یکی را گفت از بهر خدا مرا بند کن و پیش سلطان بر -که بر من حد بسیار است- تا بر من حد راند

چنان کرد و پیش سلطان برد سلطان چون بر سیمای او نظر کرد او را به اعزاز به خانه فرستاد چون به در خانه رسید بنالید عیال فضیل گفت مگر زخم خورده است که می نالد

فضیل گفت بلی زخمی عظیم خورده است ...

... گفت دستوری نیست اگر به حکم می آیید شما دانید

هارون در آمد فضیل چراغ بنشاند تا روی هارون را نباید دید هارون دست برد ناگاه بر دست فضیل آمد فضیل گفت چه نرم دستی است اگر از آتش دوزخ خلاص یابد

این بگفت و در نماز ایستاد هارون در گریه آمد گفت آخر سخنی بگو ...

... -یعنی {یک} نفس تو در طاعت خدای -عز و جل- بهتر از آن که هزار سال خلق تو را -لان الامارة یوم القیامة ندامة- هارون گفت زیاده کن

گفت چون عمربن عبدالعزیز {را} -رحمه الله علیه- به خلافت بنشاندند سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند و گفت من مبتلا شدم در این کار تدبیر من چیست

یکی گفت اگر خواهی که فردا تو را از عذاب نجات بود پیران مسلمانان را پدر خود دان و جوانان را برادر دان و کودکان {را} چون فرزند و زنان {را} چون مادر و خواهر ...

... گفت الحمدالله که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گله یی ندارم تا با خلق بگویم

پس هارون مهری به هزار دینار پیش او بنهاد که این حلال است و از میراث مادر است

فضیل گفت این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم اینجا ظلم آغاز کردی و بیدادگری پیش گرفتی ...

... گفت به یک دل دو دوست توانی داشت

فضیل دانست که این سخن از کجا{ست} و از غیرت حق -تعالی- تعریفی است به حقیقت دست بر سر می زد و کودک را بینداخت و به حق مشغول گشت و می گفت نعم الواعظ انت یا بنی -نیکو واعظی تو ای پسرک-

نقل است که روزی به عرفات ایستاده بود و در خلق نظاره می کرد و تضرع و زاری خلایق می شنید گفت سبحان الله اگر چندین خلایق نزدیک شخصی روند و از وی دانگی زر خواهند ایشان را نا امید نگرداند ...

... گفتم چرا

گفت از آن که تو همه شب در بند آن بودی تا چیزی گویی که مرا خوش آید {و من در بند آن بودم که جوابی گویم تا تو را خوش آید} و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم و از خدای -عز و جل- باز ماندیم پس تنهایی بهتر و مناجات با حق

نقل است که عبدالله بن مبارک را دید که پیش او می رفت فضیل گفت از آنجا که رسیده ای بازگرد و الا من باز می گردم می آیی که مشتی سخن بر من پیمایی و من بر تو پیمایم

نقل است که مردی به زیارت فضیل آمد گفت به چه کار آمده ای ...

... گفت هرکه از خدای -عز و جل- ترسد زبان او گنگ بود

گفت چون حق -تعالی- بنده یی را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمن دارد دنیا را بر وی فراخ کند

اگر غمگینی در میان امتی بگرید جمله ی آن امت را در کار او کنند ...

... گفت هرکه از خدای -تعالی_ بترسد جمله ی چیزها از او بترسد

گفت خوف و رهبت بنده به قدر علم بنده بود و زهد بنده در دنیا به قدر رغبت بنده بود در آخرت

گفت هیچ آدمی را ندیدم در این امت امیدوارتر به خدای -تعالی- و ترسناک تر از ابن سیرین رحمه الله علیه

گفت اگر همه ی دنیا به من دهند حلال بی حساب از وی ننگ دارم چنان که شما از مردار ننگ دارید ...

... گفت در دنیا شروع کردن آسان است اما بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار

گفت دنیا بیمارستانی است و خلق در وی چون دیوانگان اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و بند بود

گفت به خدا که اگر آخرت از سفال باقی بودی و دنیا از زر فانی سزا بودی که رغبت خلق به سفال باقی بودی فکیف که دنیا از سفال فانی است و آخرت از زر باقی ...

... یک روز پسر خود را دید که درستی زر می سخت {تا به کسی دهد} و شوخ که در نقش زر بود پاک می کرد گفت ای پسر این تو را فاضل تر از ده حج

یک بار پسر او را بول بسته شد فضیل دست برداشت و گفت یارب به دوستی من تو را که از این رنج اش رهایی ده هنوز از آنجا برنخاسته بود که شفا پدید آمد

و در مناجات گفتی خداوندا بر من رحمتی کن که تو بر من عالمی و عذابم مکن که تو بر من قادری ...

... نقل است که سی سال هیچ کس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمرد تبسم کرد گفتند ای خواجه چه وقت این است گفت دانستم که خداوند راضی بود به مرگ این پسر من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسم کردم

و در آخر عمر می گفت از پیغامبران رشک نیست که ایشان را هم لحد و هم قیامت و هم دوزخ و هم صراط در پیش است و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت از فرشتگان هم رشک نیست که خوف ایشان از خوف بنی آدم زیادت است و ایشان را درد {بنی آدم نیست و هرکه را} این درد نبود من آن نخواهم لیکن از آن کسی رشکم می آید که هرگز از مادر نخواهد زاد

گویند روزی مقریی بیامد و در پیش وی چیزی خواند گفت این را پیش پسر {من} برید تا برخواند و گفت سوره ی القارعه نخوانی که او طاقت شنیدن سخن قیامت ندارد قضا را مقری همین صورت بر خواند چون گفت القارعة مالقارعه آهی بکرد چون گفت یوم یکون الناس کالفراش المبعوث آه دیگر بکرد و بیهوش گشت نگاه کردند آن پاک زاده جان داده بود ...

عطار
 
۳۹۷۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

آن سلطان دنیا و دین آن سیمرغ قاف یقین آن گنج عالم عزلت آن خزینه سرای دولت آن شاه اقلیم اعظم آن پرورده لطف و کرم پیر وقت ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه متقی وقت بود و صدیق دولت بود و حجت و برهان روزگار بود و در انواع معاملات ملت و اصناف حقایق حظی تمام داشت و مقبول همه بود و بسی مشایخ را دیده بود و با امام ابوحنیفه صحبت داشته بود و جنید گفت رضی الله عنه مفاتیح العلوم ابراهیم کلید علم های این طریقت ابراهیم است

و یک روز پیش ابوحنیفه رضی الله عنه درآمد اصحاب ابوحنیفه وی را به چشم تقصیر نگرستند بوحنیفه گفت سیدنا ابراهیم ...

... ابراهیم گفت آیا این چه حالی است

روی از آهو بگردانید همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت چون حق تعالی خواست کار تمام کند سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد آن کشف اینجا به اتمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت فروآمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده گوسفندان در پیش کرده بنگریست غلام وی بود قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد و گوسفندان بدو بخشید و نمد از او بستد و درپوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی نمد پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید پس همچنان پیاده در کوه ها و بیابان های بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید آنجا پلی است مردی را دید که از آن پل درافتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است پس از آنجا به نیشابور افتاد گوشه ای خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است نه سال ساکن غار شد در هر خانه ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه ای شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود روز پنج شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی و آن را بفروختی و نماز جمعه بگزاردی بدان سیم نان خریدی و نیمه ای به درویش دادی و نیمه ای به کار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز ساختی

نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بود و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد مگر خاطرش آتشی طلب کرد پوستینی دید در پشت اوفتاده و در خواب شد چون از خواب درآمد روز روشن شده بود و او گرم گشته بود بنگریست آن پوستین اژدهایی بود با دو چشم

چون دو سکره خون عظیم هراسی در او پدید آمد گفت خداوندا تو این را در صورت لطف به من فرستادی کنون در صورت قهرش می بینم طاقت نمی دارم ...

... ابراهیم گفت چه می خواهید از آن زندیق

ایشان در حال سیلی در او بستند گفتند مشایخ مکه به استقبال او می شوند تو او را زندیق می گویی

گفت من می گویم زندیق اوست ...

... نشان وی بخواست بر اثر وی برفت به بطحاء مکه بیرون آمدند پدر را دید پای برهنه و با پشته ای هیزم همی آمد گریه بر او افتاد و خود را نگاه داشت پس پی او گرفت و به بازار آمد و بانگ می کرد من یشتری الطیب بالطیب حلالی به حلالی که خرد

نانوایی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد پس ترسید که اگر گویم من کی ام از او بگریزد برفت تا با مادر تدبیر کند تا طریق چیست او را با دست آوردن مادرش به صبر فرمود گفت صبر کن تا حج بگزاریم

چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود وصیت کرد یاران را که امروز در این حج زنان باشند و کودکان چشم نگه دارید ...

... گفت پسر کیستی

پسر دست بر روی نهاد و گریه بر او فتاد و مصحف از دست بنهاد گفت من پدر را نادیده ام مگر دیروز نمی دانم که او هست یا نه و می ترسم که اگر گویم بگریزد که او از ما گریخته است پدر من ابراهیم ادهم است ملک بلخ

آن مرد او را برگرفت تا سوی ابراهیم آورد مادرش با او به هم برخاست و آمد تا نزدیک ابراهیم و ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند از دور نگاه کرد آن یار خود را دید با آن کودک و مادرش چون آن زن او را بدید بخروشید و صبرش نماند گفت اینک پدرت رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت بر کدام دینی ...

... گفت الحمدلله

پس ابراهیم خواست تا برود پسر البته دست از او رها نمی کرد و مادرش فریاد دربسته بود ابراهیم روی سوی آسمان کرد گفت الهی اغثنی پس اندر کنار او جان بداد یاران گفتند یا ابراهیم چه افتاد

گفت چون او را در کنار گرفتم مهر او در دلم بجنبید ندا آمد که ای ابراهیم تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا دعوی دوستی ما کنی و با ما به هم دیگری دوست داری و به دیگری مشغول شوی و دوستی به انبازی کنی و یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی چون این ندا بشنیدم دعا کردم که یا رب العزة مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او بردار یا جان من دعا در حق او اجابت افتاد ...

... و دیگر مناجات او این بود یا رب مرا از ذل معصیت به عز طاعت آور می گفتی الهی آه من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک آه آنکه تو را می داند نمی داند پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند

نقل است که گفت پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندایی شنیدم که کن عبدا فاسترحت برو بنده باش و در راحت افتادی یعنی فاستقم کما امرت

نقل است که از او پرسیدند که تو را چه رسید که آن مملکت را بماندی ...

... و گفت اخلاص صدق نیت است با خدای تعالی

و گفت هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع نشان آن است که در بر او بسته اند یکی در وقت خواندن قرآن دوم در وقت ذکر گفتن سوم در وقت نماز کردن

و گفت علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و در عبرت و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق و بیشتر عمل او طاعت و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود و قدرت ...

... و گفت گرانترین اعمال در ترازو آن خواهد بود فردا که امروز بر تو گرانتر است

و گفت سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت برو گشاده گردد یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند شاد نگردد از برای آنکه به موجود شاد گردد و هنوز مردی حریص است و الحریص محروم دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند به افلاس اندوهگین نگردد از برای آنکه این نشان سخط بود و الساخط معذب سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیر همت بود و حقیرهمت محجوب بود عالی همت باید که بود

نقل است که یکی را گفت خواهی که از اولیا باشی ...

... نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد

نقل است که سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد آرزویی از وی خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجاست

گفت بفروختم ...

... گفت زیرا که دلو و رسن آن از مال سلطان خریده بودند

نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی یک شب یاران گفتند او دیر می آید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید او دیر می آید و ما را دربند ندارد چنان کردند چون ابراهیم بیامد ایشان را دید خفته پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته اند در حال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بود خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت یاران از خواب درآمدند او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف می کرد و آب از چشم او می رفت و دود گرد بر گرد او گرفته گفتند چه می کنی

گفت شما را خفته دیدم گفتم مگر چیزی نیافته اید و گرسنه بخفته اید از جهت شما چیزی می سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید

ایشان گفتند بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم

نقل است که هر که با او صحبت خواستی کرد شرط بکردی گفتی اول من خدمت کنم و بانگ نماز بگویم و هر فتوحی که باشد دنیایی هر دو برابر باشیم ...

... تا روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او آنجا بگذشت گفت چیزی داری

همیانی زر آنجا بنهاد وی به مزین داد سایلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر

ابراهیم گفت در همیان زر است ...

... وی را گفتند تا در این راه آمدی هیچ شادی به تو رسیده است

گفت چند بار به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمی شناخت جامه خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند و بر من می خندیدند و افسوس می کردند و در کشتی مسخره ای بود هر ساعتی بیامدی موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن من زدی من خود را به مراد خود یافتمی و بدان خواری نفس خود شاد می شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست و بیم هلاک پدید آمد ملاح گفت یکی از اینها را در دریا می باید انداخت تا کشتی سبک شود مرا گرفتند تا در دریا بیندازند موج بنشست و کشتی آرام گرفت آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفس را به مراد دیدم و شاد شدم یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی توانستم خاست پایم گرفتند و می کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود سرم بر هر پایه ای که بیامدی بشکستی و خون روان شدی نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هر پایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد گفتم کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم مسخره ای بر من بول کرد آنجا نیز شاد شدم یکبار دیگر پوستینی داشتم جنبنده ای بسیار در آن افتاده بود و مرا می خوردند ناگاه از آن جامه ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است آنجا نیز نفس به مراد دیدم

نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم چند روز چیزی نیافتم دوستی داشتم گفتم اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را از متوکلان ...

... گفتم چه خواهی

گفت بنده را با خواست چه کار

پس با خود گفتم ای مسکین تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده ای بندگی باری بیاموز چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد

و هرگز او را کسی ندید - مربع نشسته - او را پرسیدند چرا هرگز مربع ننشینی

گفت یک روز چنین نشسته آوازی شنیدم از هوا که ای پسر ادهم بندگان در پیش خداوندان چنین نشینند راست بنشستم و توبه کردم

نقل است که وقتی از او پرسیدند که بنده کیستی بر خود بلرزید و بیفتاد و در خاک گشتن گرفت آنگاه برخاست و این آیت برخواند ان کل من فی السموات و الارض الا اتی الرحمن عبدا

او را گفتند چرا اول جواب ندادی

گفت ترسیدم که اگر گویم بنده اویم او حق بندگی از من طلب کند گوید حق بندگی ما چون بگزاری و اگر گویم نتوانم هرگز این خود کسی گفت

نقل است که از او پرسیدند روزگار چون می گذاری ...

... گفت خداوند را یاد دار و خلق را بگذار

دیگری را وصیت کرد گفت بسته بگشای و گشاده ببند

گفت مرا این معلوم نمی شود

گفت کیسه بسته بگشای و زبان گشاده ببند

و احمد خضرویه گفت ابراهیم مردی را در طواف گفت درجه صالحان نیابی تا از شش عقبه نگذری یکی آنکه در نعمت بر خود ببندی و در محنت بر خود بگشایی و در عز بربندی و در ذل بگشایی و در خواب بربندی و در بیداری بگشایی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشایی و در امل ببندی و در اجل و در آراسته بودن و در ساختگی کردن مرگ بگشایی

نقل است که ابراهیم نشسته بود مردی نزدیک او آمد گفت ای شیخ من بر خود بسی ظلم کرده ام مرا سخنی بگوی تا آن را امام خود سازم ...

... دست در جیب کردم چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من برمید و قوتی از غیب پدید آمد

نقل است که گفت وقتی چند روز گرسنه بودم به خوشه چینی رفتم هر باری که دامن پر از خوشه کردم مرا بزدندی و بستاندندی تا چهل بار چنین کردند چهل و یکم چنین کردم و هیچ نگفتند آوازی شنیدم که این چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرین است که در پیش تو می بردند

نقل است که گفت وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم خداوند باغ آمد و گفت انار شیرین بیار بیاوردم ترش بود گفت نار شیرین بیار طبقی دیگر بیاوردم باز هم ترش بود گفت ای سبحان الله چندین گاه در باغی باشی نار شیرین ندانی ...

... گفت نام دوستان حق می نویسم

گفتم نام من بنویس

گفت از ایشان نیی ...

... آن پیر تبسم کرد و گفت پسر ادهم است چهل روز است تا حلاوت عبادت نمی یابد چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم چون نشان می دهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است

گفت فلان روز در بصره خرما خرید ی خرمایی افتاده بود پنداشتی که از آن توست برداشتی و در خرمای خود بنهادی

چون این بشنودم به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم خرما فروش را بحل کرد و گفت چون کار بدین باریکی است من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت

نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود لشکری پیش آمد گفت تو چه کسی

گفت بنده ای

گفت آبادانی از کدام طرف است ...

... و تازیانه ای چند بر سر او زد و سر او بشکست و خون روان شد و رسنی در گردن او کرد و می آورد

مردم شهر پیش آمدند چون چنان دیدند گفتند ای نادان این ابراهیم ادهم است ولی خدای آن مرد در پای او افتاد و از او عذر خواست و بحلی می خواست و گفت مرا گفتی من بنده ام

گفت کیست که او بنده نیست

گفت من سر تو بشکستم تو مرا دعایی کردی ...

... آوازی از هوادرآمد که از غرقه شدن کشتی مترسید که ابراهیم ادهم با شماست

در ساعت باد بنشست و جهان تاریک روشن شد

نقل است که ابراهیم وقتی در کشتی نشسته بود بادی برخاست - عظیم - چنانکه کشتی غرق خواست شدن ابراهیم نگاه کرد ...

عطار
 
۳۹۷۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بشر حافی رحمة الله علیه

 

آن مبارز میدان مجاهده آن مجاهز ایوان مشاهده آن عامل کارگاه هدایت آن کامل بارگاه عنایت آن صوفی صافی بشر حافی رحمة الله علیه مجاهدة عظیم داشته است و شانی رفیع و مشار الیه قوم بود فضیل عیاض دریافته بود و مرید خال خود بود علی بن حشرم و در علم اصول و فروع عالم بود مولد او از مرو بود به بغداد نشستی و ابتدای توبه او آن بود که شوریدة روزگار بود یک روز مست می رفت کاغذی یافت بر آنجا نوشته بسم الله الرحمن الرحیم عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند بشر را بگوی طیبت اسمنا فطیبناک و بجلت اسمنا فبجلناک و طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتی لاطیبن اسمک فی الدنیا و الاخرة آن بزرگ گفت مردی فاسق است مگر به غلط بینم می بینم

طهارت کرد و نماز بگزارد و بخواب رفت همین خواب دید همچنین تا بار سوم بامداد برخاست وی را طلب کرد گفتند به مجلس خمر است ...

... نقل است که بشر خواست که شبی به خانه درآید یک پای در آستانه نهاد و یک پای بیرون خانه نهاد و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود ناگاه بشر بیامد چون شوریده ای گفت ای خواهرم بر بام می شوم

قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد بامداد بازآمد خواهرش گفت ایستادن را سبب چه بود

گفت در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس اند که نام ایشان بشر است یکی جهود و یکی ترسا و یکی مغ و مرا نام بشر است و به چنین دولتی رسیده و اسلام یافته ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم در حیرت این مانده بودم

نقل است که بلال خواص گفت در تیه بنی اسراییل می رفتم مردی با من می رفت الهامی به دل من آمد که او خضر است گفتم به حق حق که بگوی که تو را نام چیست

گفت برادر تو خضر است ...

... نقل است که عبدالله جلا گوید ذوالنون را دیدم او را عبادت بود و سهل را دیدم او را اشارت بود و بشر را دیدم او را ورع بود مرا گفتند تو به کدام مایلتری

گفتم به بشربن الحارث که استاد ماست

نقل است که هفت قمطره از کتب حدیث داشت در زیر خاک دفن کرد روایت نکرد گفت از آن روایت نمی کنم که در خود شهوت می بینم اگر شهوت دل خاموشی بینم روایت کنم ...

... گفت خدای را از آن بزرگتر دانم که من او را پیش کسی یاد کنم که او را داند تا بدان چه رسد که او را نداند

احمد بن ابراهیم المطلب گفت بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزدیک تو آیم من پیغام بدادم منتظر می بودیم نماز پیشین بکردیم نیامد نماز دیگر بگزاردیم نیامد نماز خفتن بگزاردیم با خویشتن گفتم سبحان الله چون بشر مردی خلاف کند واین عجب است و چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بودیم تا بشر بیامد سجاده خویش برگرفت و روان شد چون به دجله رسید بر آب برفت و بیامد و حدیث کردند تا وقت سحر بازگشت و همچنان برآب برفت من خویشتن از بام بینداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم گفتم مرا دعایی بکن دعا کرد و گفت آشکارا مکن تا زنده بود با هیچ کس نگفتم

نقل است که جماعتی بر او بودند و او در رضا سخن می گفت یکی از ایشان گفت یا ابا نصر هیچ چیز از خلق قبول نمی کنی بر ای جاه را اگر محققی در زهد و روی از دنیا بگردانیدی از خلق چیزی می ستان تا جاهت نماند در چشم خلق و آنچه از ایشان می ستانی در خفیه به درویشان می ده و بر توکل می نشین و قوت خویش از غیب می ستان ...

... گفت رغبت حج بیشتر می بینم

گفت از آنکه مالها نه از وجه نیکو به دست آورده ای تا بناوجوه خرج نکنی قرار نگیری

نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمد و شغبی در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می کردند چنانکه کسی قسمت کند چیزی ...

... و گفت اندوه ملکی است که چون جایی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز با او قرار گیرد

و گفت فاضلترین چیزی که بنده ای را داده اند معرفت است و الصبر فی الفقر

و گفت اگر خدای را خاصگان اند عارفان اند ...

... و گفت هرکه عمل کند خدای را به صدق وحشتی عظیم با خلقش پیش آید

و گفت سلامی بر ابنای دنیا کنید به دست داشتن سلام بر ایشان

و گفت نگریستن بر بخیل دل را سخت گرداند ...

... گفت نیولیکن به حضرت پادشاه پادشاهان شدن صعب است

نقل است که در مرض موت بودی و یکی درآمد و از دست تنگی روزگار شکایت کرد پیراهن بدو داد و پیراهنی به عاریت بستد و بدان پیرهن به دار آخرت خرامید

نقل است که تا بشر زنده بود هرگز در بغداد هیچ ستور روث نینداخته بود درراه - حرمت او را که پای برهنه رفتی- یک شب مردی ستوری داشت ستور را دید که در راه روث افگند فریاد برآورد که بشر حافی نماند ...

... دیگری به خوابش دید و گفت خدای با تو چه کرد

گفت مرا بیامرزید و یک نیمه از بهشت مرا مباح گردانید و مرا گفت یا بشر تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردی شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم

دیگری به خوابش دید گفت خدای با تو چه کرد ...

عطار
 
۳۹۷۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... گفت مرگ مفاجا

نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد چون به سوره لقمان رسید و به این آیت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای می گوید مرا خدمت کن و شکر گوی و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی استاد معنی این آیت می گفت بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد لوح بنهاد و گفت استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم استاد دستوری داد بایزید به خانه آمد مادر گفت یا طیفور به چه آمدی مگر هدیه ای آورده اند یا عذری افتاده است

گفت نه که به آیتی رسیدم که حق می فرماید ما را به خدمت خویش و خدمت تو من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد این آیت بر جان من آمده است یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم ...

... بایزید گفت اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم زبان ملامت دراز کنید و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد

پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امر ش آمد به خدمت مادر بازگشتن با جماعتی روی به بسطام نهاد خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق بازمی ماند چون نزدیک او رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند شیخ اصحاب را گفت ندیدند مساله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند

پس صبر کرد تا شب درآمد نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت بانگ شنید که مادرش طهارت می کرد و می گفت بار خدایا غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان و احوال نیکو او را کرامت کن ...

... من تا نزدیک روز می بودم تا نیمه راست بود یا نه و فرمان او را خلاف نکرده باشم همی وقت سحر آنچه می جستم چندین گاه از درآمد

نقل است که چون از مکه می آمد به همدان رسید تخم معصفر خریده بود اندکی از او به سر آمد برخرقه بست چون به بسطام رسید یادش آمد خرقه بگشاد مورچه ای از آنجا به در آمد گفت ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم

برخاست و ایشان را به همدان برد آنجا که خانه ایشان بود بنهاد تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود

و شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم در کوره ریاضت می نهادم و با آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می زدم تا از نفس خویش آینه ای کردم پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت آن آینه می زدودم پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه - و به خود نگرستن زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده گشت و اسلام تازه بیاوردم بنگرستم همه خلایق مرده دیدم چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای به خدای رسیدم

نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی پرسیدند که این چه حال است گفتی خویشتن را چون زنی مستحاضه می یابم که تشویر می خورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید ...

... شیخ می گفت نیکا شهرا که بدش من باشم

نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد بنگریستند بول کرده بود همه خون بود گفتند چه حالت بود

گفت از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود اگر دلم حاضر می شد زبانم کار نمی کرد و اگر زبانم در حرکت می آمد دلم از کار می شد همه شب در این حالت به روز آوردم ...

... و گفت روزی نشسته بودم بر خاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلی مقام کردم و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید سه شبانه روز آنجا بماندم روز چهارم مردی اعور را دیدم بر راحله می آمد چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم به اشتر اشارت کردم توقف کن

در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد آن مرد اعور به من بازنگرست گفت مران بدان می آوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم

گفت من از هوش برفتم گفتم از کجا می آیی

گفت از آن وقت باز که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم

آنگاه گفت زینهار ای بایزید دل نگاه دار ...

... و گفت چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم یعنی قوت من از جایی دیگر بود

و گفت چهل سال دیده بان دل بودم چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم

و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش می بود شرک باقی است

و گفت سی سال خدا برای طلبیدم چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب

و گفت سی سال است تا هر وقت که خواهم که حق را یاد کنم دهان و زبان به سه آب بشویم تعظیم خداوند را ...

... نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می آمد جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی در دست می زد چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد جوان بربط بر سر بایزید زد بربط و سر با یزید هردو بشکست جوان مست بود ندانست که او کیست بایزید به زاویه خویش بازآمد توقف کرد تا بامداد یکی را از اصحاب بخواند و گفت بربطی به چند دهند

بهای آن معلوم کرد و در خرقه ای بست و پاره ای حلوا به آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت آن جوان را بگوی که بایزید عذر می خواهد و می گوید دوش آن بربط بر ما زدی و بشکست این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخیزد

جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد و چند جوان با او توبه کردند ...

... بایزید گفت همراهی سگی را نمی شایم همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد

پس شیخ گفت دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود بیرون آمدم طلب می کردم دکانی را دیدم زناری آویخته گفتم این به یک درم بدهند گفتم به چند دهی

گفت به هزار دینار

من سر در پیش افکندم هاتفی آواز داد تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند گفت دلم خوش گشت دانستم که حق را عنایت است

نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام صاحب تبع و صاحب قبول و از حلقه بایزید هیچ غایب نبودی همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی یک روز بایزید را گفت ای خواجه امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم چنانکه هیچ نمی خفتم و در خود از این علم که می گویی اثری نمی یابم و تصدیق این علم می کنم و دوست دارم این سخن را ...

... گفت کنم با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی

شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازار ی از گلیم بر میان بند و توبره پر جوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی می زند یک جوز بدو می دهم همچنین در شهر می گرد هرجا که تو را می شناسد آنجا رو و علاج تو این است

مرد این بشنود گفت سبحان الله لااله الا الله ...

... پس گفت اگر من بگویم تو ندانی

گفت من از راهی دور آمده ام بدین امید اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود

بایزید گفت بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم بایزید این است

کاغذ فرا نوردید و داد یعنی بایزید هیچ است چون موصوفی نبود چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است و تخلقوا باخلاق الله می یابد نه به توکل محلی شدن ...

... شقیق برخواند گفت اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله و مسلمانی پاک ببرد از عیب پنداشت خویش و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد

نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمةالله علیه در بر بایزید شدند چنانکه هر هزار بر آب می توانستند رفتن و در هوا می توانستند پرید چنانکه احمد بدیشان گفت هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا به زیارت شیخ رویم هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند در خانه دهلیز شیخ بود بنهادند که آن خانه را بیت العصا گویند خانه پر عصا یی شد یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت گفت من خویشتن را اهلیت آن نمی بینم که بر شیخ روم من عصاها گوش دارم

چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش ...

... و گفت شبی خانه روشن گشت گفتم اگر شیطان است من از آن عزیز ترم و بلند همت تر که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیک توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم

نقل است که یک شب ذوق عبادت می نیافت گفت بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست

بنگریستند نیم خوشه انگور دیدند گفت ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست

تا وقت خویش بازیافت ...

... آن مرد پای برنتوانست کشیدن همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن بود که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر

نقل است که یکبار شیخ پای فروکرده بود دانشمندی برخاست تا برود پای از زبر پایش بنهاد گفتتند ای نادان چرا چنین کردی

از سر پندار ی گفت چه می گویید طاماتی در او بسته اند

بعد از آن در آن پای خوره افتاد و چنین گویند که به چندین فرزند آن علت سرایت کرد یکی از بزرگان پرسید چون است که یکی گناه کرد عقوبت وی به دیگران سرایت کند چه معنی است ...

... بعد از آن چنان شد که چون آیتی یا کراماتی روی بدو آوردی از حق تعالی تصدیق آن خواستی پس در حال نوری زرد پدید آمدی به خطی سبز بر او نوشته که لا اله الا الله محمد رسول الله نوح نجی الله ابراهیم خلیل الله موسی کلیم الله عیسی روح الله بدین پنج گواه کرامت پذیرفتی تا چنان شد که گواه به کار نیامد

احمد خضرویه گفت حق را به خواب دیدم فرمود که جمله مردان از من می طلبند - مگر بایزید که مرا می طلبد

نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ می کرد و ایستاده بود بوتراب گفت موافقت کن

گفت روزه دارم

گفت بخور و ثواب یک ماهه بستان

گفت روزه نتوان گشاد شقیق گفت روزه بگشای و مزد یک ساله بستان

گفت نتوان گشاد ...

... گفتند چرا بدین فضل که حق با تو کرده است خلق را به خدای نخوانی

گفت کسی را که او خود بند کرد بایزید چون تواند که بردارد

بزرگی پیش بایزید رفت او را دید سر به گریبان فکرت فروبرده چون سربرآورد گفت ای شیخ چه کردی ...

... و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم و از روزه جز گرسنگی ندیدم آنچه مراست از فضل اوست نه از فعل من

پس گفت به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مرا است بیش از هر دو کون است لکن بنده نیکبخت آن بود که می رود ناگاه پای او به گنجی فرو رود و توانگر گردد

و گفت هر مرید که در ارادت آمد مرا فروتر بایست آمد و برای او با او سخن گفت ...

... و گفت بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند زاری کردم که راهم دهید خطاب آمدم که با کوزه ای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست

کوزه و پوستین بینداختم ندایی شنیدم که یا بایزید با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزه شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت تا شما که چندین علایق به خود بازبسته اید و طریقت را دانه دام هوای نفس ساخته اید کلا و حاشا که هرگز بار یابید نقل است که کسی گوش می داشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی

نقل است که شبی بر سر انگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحرگاه و خادم آن حال مشاهده می کرد و خون از چشم شیخ بر خاک می ریخت خادم در تعجب ماند بامداد از شیخ پرسید آن چه حال بود ما را از آن نصیبی کن

شیخ گفت اول قدم که رفتم به عرش رفتم عرض را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم گفتم ای عرش به تو نشانی می دهند که الرحمن علی العرش استوی بیا تا چه داری

گفت چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی می دهند که انا عند المنکسر قلوبهم اگر آسمانیانند از زمینیان می جویند و اگر زمینیان اند از آسمانیان می طلبند اگر جوان است از پیر می طلبد و اگر پیر است از جوان می طلبد واگر خراباتی است از زاهد می طلبد اگر زاهد است از خراباتی می طلبد

و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند بخواه ...

... و گفت سی سال بود تا من می گفتم چنین کن و چنین ده و چون به قدم اول معرفت رسیدم گفتم الهی تو مرا باش و هرچه می خواهی کن

و گفت سی سال خدای را یاد کردم چون خاموش شدم بنگریستم حجاب من ذکر من بود

و گفت یکبار به درگاه او مناجات کردم و گفتم کیف الوصول الیک ندایی شنیدم که ای بایزید طلق نفسک ثلثا ثم قل الله نخست خود را سه طلاق ده و آنگه حدیث ما کن ...

... و گفت کسانی که پیش از ما بوده اند هرکسی به چیزی فروآمده اند ما به هیچ فرو نیامده ایم و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد

و گفت او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم یعنی بنده را خواست نبود

و گفت چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم کسی مرا اجابت نکرد روی از ایشان بگردانیدم چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم یعنی عنایت حق در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را بیش از من به خود رسانید ...

... و گفت دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبت حق بر من مستولی شد که وجود خود را دشمن گرفتم چون زحمات از میانه برداشتم انس به بقای لطف حق داشتم

و گفت خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ

و گفت عابد به حقیقت و عامل به صدق آن بود که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز شود آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود

و گفت نه خداوند تعالی برضاء خویش بندگان را به بهشت می برد گفتند دلی گفت چون رضاء رضای خود به کسی دهد آنکس بهشت را چه کند

و گفت یکی ذره حلاوت معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی ...

... و گفت فردا اهل بهشت به زیارت روند چون بازگرداند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند

و گفت بنده را هیچ به از آن نباشد که بی هیچ باشد نه زهد دارد و نه علم ونه عمل چون بی همه باشد با همه باشد

و گفت این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید ...

... و گفت از جویهای آب روان آواز می شنوی که چگونه می آید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان

و گفت او را بندگانند اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند یعنی چون محجوب مانند نابود گردند ونابود عبادت چون کند

و گفت هرکه خدای را داند زبان به سخنی دیگر جز یاد حق نتواند گشاد ...

... و گفت آنچه روایت می کنند که ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین گفتند خدایا ما را از امت محمد گردان گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند کلاو حاشا بل که ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان برتحت ثری بود و سرهای ایشان از اعلی علیین برگذشته وایشان در میان گم شده

و گفت حظ اولیا در تفاوت درجات از چهار نامست و قیام هر فرقتی از ایشان به نامی است از نامهای خدای و آن قول خدای است هو الاول والاخر والظاهر والباطن هرکه را حظ او از این نامها زیادت تر بود به ظاهر عجایت قدرت وی نگرانتر بود و هرکه را حظ او ازاین نامها باطن بود نگران بود بدانچه رود از انوار وا سرار و هرکه را حظ او از این نامها اول بود شغل او بدان بود که اندر سبقت رفته است و هرکه را حظ او از این نامها آخر بود شغل او به مستقبل بسته بود با آنچه خواهد بود و هرکس را ازین کشف برقدر طاقت او بود

و گفتند اگر همه دولتها که خلایق را بود در حواله شما افتد در حواله مشوید و اگر همه بی دولتی در راهتان افتد نومید مگردید که کار خدای کن فیکون بود و هرکه به خود فرونگرد و عبادت خویش خالص بیند واز صفای کشف خود حسابی برتواند گرفت ونفس خود را اخبث النفوس نبیند او از هیچ حساب نیست ...

... و گفت به حق نرسید آنکه رسید مگر به حفظ حرمت و از راه نیفتاد آنکه از راه افتاد مگر به ترک حرمت کردن

و گفت هرگز این حدیث را به طلب نتوان یافت اما جز طالبان نیابند

و گفت چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریایی شود پر در ...

... پرسیدند از زهد گفت زهد را قیمتی نیست که من سه روز زاهد بود م روز اول در دنیا روز دوم در آخرت روز سوم از آنچه غیر خدا است هاتفی آواز داد که ای بایزید تو طاقت ما نداری گفتم مراد من این است به گوش من آمد که یافتی یافتی

و گفت کمال رضای من از او تا حدی است که اگر بنده ای را جاوید به علیین برآرد و مرا به اسفل السافلین جاوید فرو برد من راضیتر باشم از آن بنده

پرسیدند که بنده به درجه ی کمال کی رسد

گفت چون عیب خود را بشناسد و همت خلق بردارد آنگاه حق او را بر قدر و همت وی و به قدر دوری از نفس خود به خویش نزدیک گرداند ...

... گفتند به چه یافتی آنچه یافتی

گفت اسباب دنیا راجمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم وبه دریای ناامیدی انداختم

گفتند عمر تو چند است ...

... گفتند پس ار مردان چیست

گفت آنکه دل در کس نبندد به جز خدای

گفتند در مجاهده ها چون بودی ...

... و گفت لوح و قلم چیست گفت منم

گفتند خدای را بندگانند بدل ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین گفت آن همه منم

گفتند می گویند که خدای را بندگان اند بدل جبراییل و میکاییل و اسرافیل گفت آن همه منم

مرد خاموش شد بایزید گفت بلی هرکه در حق محو شد و به حقیقت هرچه هست رسید همه حق است اگر آنکس نبود حق همه را بیند عجب نبود والله اعلم واحکم ...

... لاجرم تا وادی لااله الا الله قطع نکنی به وادی محمد رسول الله نتوانی رسید و در حقیقت هر دو وادی یکی است چنانکه آن معنی که گفتم که مرید بوتراب حق را می دید و طاقت دیدار بایزید نداشت پس بایزید گفت الهی هرچه دیدم همه من بودم با منی مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست مرا چه باید کرد

فرمان آمد که خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست محمد عربی دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای تعجب از قومی دارم که کسی را چندین تعظیم نبوت بود آنگاه سخن گوید به خلاف این و معنی این ندانند چنان که بایزید را گفتند فردای قیامت خلایق در تحت لوای محمد علیه الصلوة و السلام باشند گفت به خدایی خدای که لوای من از لوای محمد زیادت است که پیغامبران و خلایق در تحت لوای من باشند یعنی چون منی را نه در آسمان مثل یابند و نه در زمین صفتی دانند صفات من در غیبت است و آنکه در سراپرده غیب است از او سخن گفتن جهل محض است و سراسر همه غیبت است چون کسی چنین بود چگونه این کس این کس بود بل که این کس را زبان حق بود و گوینده نیز حق

و گفت آن که نطق او بی ینطبق و بی یسمع و بی یبصر بود تا لاجرم حق بر زبان بایزید سخنی گوید و آن آن بود که لوایی اعظم من لواء محمد بلی ...

... و گفت الهی مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید

و گفت الهی مرا زاهدی نمی باید و قرایی نمی باید و عالمی نمی باید اگر مر از اهل چیزی خواهی گردانید از اهل شمه ای از اسرار خود گردان و به درجه دوستان خود برسان الهی ناز به تو کنم و از تو به تو رسم الهی چه نیکوست واقعات الهام تو بر خطرات دل ها و چه شیرین است روش افهام تو در راه غیب ها و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصف آن دوست دارم و نداند و این قصه به سرنیامد و گفت الهی عجب نیست از آنکه من ترا من بنده عاجز و ضعیف محتاج عجب آنکه تو مرا دوست داری و تو خداوندی و پادشاه و مستغنی

و گفت خدایا که می ترسم اکنون به تو چنین شادم چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم

نقل است که بایزید هفتاد بار به حضرت عزت قرب یافت هربار که بازآمدی زناری بربستی و باز بریدی عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه در پوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد و گفت الهی ریاضت همه عمر نمی فروشم و نماز همه شب عرضه نمی کنم و روزه همه عمر نمی گویم و ختم های قرآن نمی شمرم و اوقات و مناجات و قربت با زنمی گویم تو می دانی که به هیچ باز نمی نگرم و این که به زبان شرح می دهم نه از تفاخر و اعتماد است بل که شرح می دهم که از هرچه کرده ام ننگ دارم و این خلعتم تو داده ای که خود را چنین می بینم آن همه هیچ ننگ می دارم آن همه هیچ است همان انگار که نیست ترکمانی ام هفتاد ساله موی در گبری سفید کرده از بیابان اکنون برمی آیم و تنگری تنگری می گویم الله الله گفتن اکنون می آموزم زنار اکنون می برم قدم در دایره اسلام اکنون می زنم زبان به شهادت اکنون می گردانم کار توب به علت نیست قبول تو به طاعت نه و رد توبه معصیت نه من هرچه کردم هبا انگاشتم تو نیز هرچه دیدی از من که بسند حضرت تو نبود خط عفو بر وی کش و گرد معصیت را از من فرو شوی که من گرد پندار طاعت فروشستم

نقل است که شیخ در ابتدا الله الله بسیار گفتی در حالت نزع همان الله می گفت پس و گفت یارب هرگز تو را یاد نکردم مگر به غفلت و اکنون که جان می رود از طاعت تو غافل م ندانم تا حضور کی خواهد بود ...

... نقل است که مریدی شیخ را به خواب دید گفت از منکر و نکیر چون رستی

گفت چون آن عزیزان از من سؤال کردند شما را ازین سوال مقصودی برنیاید به جهت آنکه اگر گویم خدای من اوست این سخن از من هیچ نبود لکن بازگردید و از وی پرسید که من او را کیم آنچه او گوید آن بود که اگر من صدبار گویم خداوندم اوست تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود

بزرگی او را به خواب دید گفت خدای با تو چه کرد گفت از من پرسید ای بایزید چه آوردی گفتم خداوند را چیزی نیاوردم که حضرت عزت ترا بشاید با این همه شرک نیز نیاوردم حق تعالی فرمود ولا لیلةاللبن آن شب شیر شرک نبود

گفت شبی شیر خورده بودم و شکمم به درد آمد حق تعالی با من بدین قدر عتاب فرمود یعنی جز از من چیزی دیگر بر کار است ...

... گفتند تو به دانی

گفت شبی در طواف کعبه بودم ساعتی بنشستم در خواب شدم چنان دیدم که مرا بر اسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای آن پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود بر هر برگ گلی نوشته بود که ابویزید ولی

نقل است که بزرگی گفت شیخ را به خواب دیدم گفتم مرا وصیتی کن گفت مردمان در دریایی بی نهایت اند دوری از ایشان کشتی است جهد کن تا در این کشتی نشینی و تن مسکین را از این دریا برهانی

نقل است که کسی شیخ را به خواب دید گفت تصوف چیست گفت در آسایش برخود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن

و چون شیخ ابوسعید ابوالخیر به زیارت شیخ آمد ساعتی بایستاد چون بازمی گشت گفت این جایی است که هرکه چیزی گم کرده باشد در عالم اینجا بازیابد رحمةالله علیه و الله اعلم واحکم ...

... و کسی را که فضیل فضل نهد ستایش او چون توان کرد ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد به انتظار او همه شب برف می بارید چون بانگ نماز گفتند پنداشت که بانگ خفتن است چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است با خود گفت شرمت باد ای پسر مبارک که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی

در حال دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی می راند

آنگه از مرو رحلت کرد و در بغداد مدتی در صحبت مشایخ می بود پس به مکه رفت و مدتی مجاور شد باز به مرو آمد اهل مرو بدو تولا کردند و درس و مجالس نهادند و در آن وقت یک نیمه از خلایق متابع حدیث بودند و یک نیمه به علم فقه مشغول بودندی همجنانکه امروز او را و را رضی الفریقین گویند به حکم موافقتش با هریکی از ایشان و هردو فریق در وی دعوی کردندی وا و آنجا دو رباط کرد یکی به جهت اهل حدیث و یکی برای اهل فقه پس به حجاز رفت و مجاور شد ...

... عبدالله گفت چون این بشنیدم اضطرابی در من پدید آمد این همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعصب من کل فج عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده این همه ضایع گردد

پس آن فرشته گفت در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او قبول است و همه را بدو بخشیدند و این جمله در کار او کردند

چون این بشنید م از خواب درآمدم و گفتم به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم شخصی بیرون آمد گفتم نام تو چیست

گفت علی بن موفق

گفتم مرا با تو سخنی است ...

... نقل است که عبدالله مکاتب غلامی داشت یکی عبدالله را گفت این غلام نباشی می کند و سیم به تو می دهد

عبدالله غمگین شد شبی بر عقب او می رفت تا به گورستانی شد و سر گوری باز کرد و در آنجا محرابی بود در نماز ایستاد عبدالله از دور آن را می دید تا آهسته به نزدیک غلام شد غلام را دید پلاسی پوشیده و غلی بر گردن نهاده و روی در خاک می مالید و زاری می کرد عبدالله چون آن بدید آهسته باز پس آمد و گریان شد و در گوشه ای بنشست و غلام تا صبح در آنجا بماند پس بازآمد و سرگور بپوشانید و در مسجد شد و نماز بامداد بگزارد و گفت الهی روز آمد و خداوند مجازی از من درم خواهد مایه مفلسان تویی بده از آنجا که تو دانی

در حال نوری از هوا پدید آمد و یک درم سیم بردست غلام نشست عبدالله را طاقت نماند برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و می بوسید و می گفت که هزار جان فدای چنین غلام باد خواجه تو بوده ای نه من ...

... علوی چون بیدار شد عزم خدمت عبدالله کرد که عذر خواهد در راه به هم رسیدند و ماجرا در میان نهادند و توبه کردند

نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله می آمد روزی بیرون آمد و گفت دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند سهل من سهل من چرا ایشان را ادب نکنی

عبدالله با اصحاب خود گفت حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید ...

... گبری نیز برفت و با عبدالله گفت خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد

عبدالله گفت این سخن بنویسید که حکمت است

نقل است که از او پرسیدند کدام خصلت در آدمی نافعتر ...

... و گفت زهد ایمنی بود بر خدای یا دوستی درویشی

و گفت هرکه طعم بندگی کردن نچشید او را هرگز ذوق نبود

و گفت کسی که او را عیال و فرزندان بود ایشان در صلح بدارد و به شب از خواب بیدار شود کودکان را برهنه بیند جامه بر ایشان افگند آن عمل او از غزو فاضل تر بود ...

عطار
 
۳۹۸۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه

 

... ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود می زد و می گفت چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند هوش دار تا قدم چگونه می نهی

نقل است که پای در کشتزاری نهاد آواز آمد که یا ثور بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت

نقل است که گفت هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم و گفتی ای اصحاب حدیث زکوة حدیث بدهید

گفتند حدیث را زکوة چیست ...

... خلیفه آن از وی در دل گرفت فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند

آن روز که دار می زدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه این دو بزرگ را این حال معلوم شد

بایکدیگر گفتند او را خبر نکنیم از این حال ...

... سفیان گفت آری ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم

نقل است که خلیفه دیگر بنشست معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد و حاذق پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند چون قاروره او بدید گفت این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون می آید پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود

در حال مسلمان شد خلیفه گفت پنداشتم که بیمار به بالین طبیب می فرستم خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم ...

... او جواب نداد از آنکه او را از ذکر حق پروای خلق نبودی تا روزی الحاح کردند گفت مرا استادی بود و مردی سخت بزرگ بود و من از وی علم می آموختم چون عمرش به آخر رسید و کشتی عمرش به گرداب اجل فروخواست شد من بر بالین او نشسته بود م ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت ای سفیان می بینی که با ما چه می کنند پنجاه سال است که تا خلق را راه راست می نماییم و به درگاه حق می خوانیم اکنون مرا می رانند و میگویند برو که مارا نمی شایی و گویند که گفت سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی به آخر رسید جهود شد و در آن وفات کرد دیگر تمجس ثالث تنصر از آن ترس طراقی از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد

نقل است که یکی دو بدرة زر پیش او فرستاد و گفت بستان که پدرم دوست تو بود واو مرید تو بود و این وجهی حلال است و از میراث او پیش تو آوردم

به دست پسر داد و باز فرستاد و گفت بگوی که دوستی من با پدرت از بهر خدای بود ...

... و گفت زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل آورد و متزهد آن است که زهد او به زبان بود

و گفت زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است ونه نان جوی خوردن است ولیکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن است

و گفت اگر نزدیک خدای شوی با بسیاری گناه گناهی که میان تو و خدای بود آسانتر از آنکه یک گناه میان تو و بندگان او

و گفت این روزگاری است که خاموش باشی و گوشه یری زمان السکوت و لزوم البیوت ...

... و گفت رضا قبول مقدور است به شکر

و گفت خلق حسن آدمی خشم خدای بنشاند

و گفت یقین آن است که متهم نداری خدای را در هرچه به تو رسد ...

عطار
 
 
۱
۱۹۷
۱۹۸
۱۹۹
۲۰۰
۲۰۱
۵۵۱