گنجور

 
سنایی

خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین

لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین

تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر

جلمهٔ عشاق را غاشیه بر دوش بین

جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند

جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین

بیدل و بیجان منم در غم هجران او

خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین

هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام

گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین