گنجور

 
سنایی

تا شیفتهٔ عارض گلرنگ فلانم

از درد خمیده چو سر چنگ فلانم

تنگ‌ست جهان بر من بیچارهٔ غمگین

تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم

گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز

من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم

بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را

عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم

گنگست زبانش به گه گفتن لیکن

من شیفتهٔ آن سخن گنگ فلانم

قولش همه زرقست به نزدیک سنایی

من بندهٔ زراقی و نیرنگ فلانم