گنجور

 
صامت بروجردی

بود اندر ملک آذربایجان

حاکمی از جانب نوشیروان

در حکومت ظالم و جبار بود

طاغی و یاغی و بدکردار بود

بر عموم خلق از برنا و پیر

ظلم می‌کرد از صغیر و از کبیر

پیر زالی بود در ملکش مقیم

سرپرست چند اطفال یتیم

داشت ملکی آن زن افسرده حال

از پی قوت معاش ماه و سال

ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود

ملک را از دست وی بیرون نمود

شد مسافر آن زمان بی‌خانمان

از تظلم در بر نوشیروان

مدتی می‌بود اندر انتظار

تا بدیدش روز اندر رهگذار

عرض حال خویش را تقریر کرد

پای شاه از شکوه در زنجیر کرد

شاه را بر حالت وی دل بسوخت

آتش قهر و غضب را برفروخت

آن امیر جور را حاضر به پیش

کرد شاه اندر سریر عدل خویش

اول اندر پیش چشم خاص و عام

کرد در تحقیق مطلب اهتمام

چون معین شد خطایی آن امیر

حکم بر جلاد داد آن بی‌نظیر

در بر چشم سپاه و لشگرش

زنده زنده پوست کندند از سرش

دستگاه عدل خود آباد کرد

و آن زن مظلومه را دلشاد کرد

باز برگرداند آن بیچاره زن

با امینی موتمن سوی وطن

پس چرا داد دل زینب نداد

در سریر سلطنت ابن زیاد

آن زمان کان عصمت پروردگار

کرد جا در مجلس آن نابکار

از هجوم کثرت نامحرمان

ساخت اندر گوشه خود را نهان

گفت عبیدالله کاین افسرده کیست

این سیه بر سر برادر مرده کیست

یک کنیزی گفت با آن بی‌حیا

هذه بنت علی مرتضی

کف بلب آورد مانند شتر

از غضب رگهای گردن کرد پر

گفت دیدی آخر ای دخت علی

حق ز باطل گشت اکنون منجلی

دور گیتی همرهی با ما نمود

کاذبان را خائن و رسوا نمود

قلب زینب زین سخن شد پر ز درد

برکشید از آتش دل آه سرد

گفت ای شمع کلامت بی‌فروغ

شرم کن ظالم از این قول دروغ

روز محشر در بر ختمی مآب

آخر ای کافر چه می‌گویی جواب

سید سجاد محزون علیل

با عبیدالله بی‌شرم محیل

گفت خاموش ای پلید بی‌ادب

هست این زن دختر شاه عرب

بیش از این ظالم دلش را خون مکن

هتک عرض زینب محزون مکن

کرد از قهر آن پلید نشاتین

حکم بر قتل علی بن الحسین

دید زینب عابد بیمار را

بر سروی قاتل خون خوار را

زد بسر آویخت اندر دامنش

دست خود را کرد طوق گردنش

گفت با ابن زیاد سنگدل

کای جهان از نار ظلمت مشتعل

بگذر از قتل برادرزاده‌ام

من به جای وی به قتل آماده‌ام

کشتن وی گر کند قلب تو خوش

پس مرا ای سنگدل اول بکش

زیست یارای نوشتن خامه را

مختصر کن (صامت) این هنگامه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode