بسم االله الرحمن الرحیم
أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ (۱) وَ وَضَعْنٰا عَنْکَ وِزْرَکَ (۲) اَلَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ (۳) وَ رَفَعْنٰا لَکَ ذِکْرَکَ (۴) فَإِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ یُسْراً (۵) إِنَّ مَعَ اَلْعُسْرِ یُسْراً (۶) فَإِذٰا فَرَغْتَ فَانْصَبْ (۷) وَ إِلیٰ رَبِّکَ فَارْغَبْ (۸)
بنام خداوند بخشاینده مهربان
آیا گشاده نکردیم برای تو سینه ترا (۱) و برداشتیم از تو بار تو را (۲) که بصدای شکست در آورده بود پشت ترا (۳) و بلند گردانیدیم برای تو ذکر ترا (۴) پس بدرستی که با دشواری آسانیست (۵) بدرستی که با دشوار آسانیست (۶) پس چون فارغ شدی پس رنج بکش (۷) و بسوی پروردگارت پس راغب شو (۸)
ما بنگشادیم آیا سینه ات
تا نباشد منکدر آیینه ات
برگرفتیم از تو آن بار گران
که شکسته بود پشتت را خود آن
اندر این معنی بود بسیار حرف
گفته ها باشد به قدر فهم و ظرف
گفته بعضی بود بار حزن و غم
از جفای مشرکین و طعن و ذم
گشت خود مهجور از شهر و وطن
اهل و احبابش اسیر صد محن
دشمنان از برگ و باران بیشتر
دوستانش دم به دم دلریش تر
عارفان گویند کز جمع وصال
بازگشتن سوی فرق و انفصال
بس گران باشد بر ارباب بصر
دل شود از چشم سوزن تنگ تر
پس چو برگشت او در این کون شهود
بود بر وی سخت بس ضبط حدود
حق مساوی کرد فرق و جمع او
تا نباشد تنگ او را قلب و خو
« جذبه »
آنکه بر دوشش ز هجران بود بار
سهل کرد از بهر فرقش کردگار
تو ز شهر دوست چون کردی سفر
هر دمت صد آسیا گردد به سر
چون شوی وارد به شهر و منزلت
بین ز مهجوری چسان باشد دلت
من نتانم باز گفتن زآن همه
بل نگنجد در بیان آن دمدمه
هر که عاشق بود داند چیست حال
گاه مهجوری پس از چندین وصال
اندک اندک پیل من در خواب رفت
دید هندُستان به خواب از تاب رفت
نک درّد تنها نه زنجیر و طناب
بین که خواهد کرد عالم را خراب
من مگر بگرفته بودم خواب او
زآنکه بودم آگه از آداب او
خواب رفت او چونکه من رفتم ز هوش
بار کفر و دین فکند آسان ز دوش
یار مشکین موی سرمست، او کجاست
کز فسونی پیل می بست، او کجاست
می کشندم هندیان با زور پیل
که به خرطوم او نوردد بحر نیل
می برند از هند و سندم دورتر
تا ز فرق و جمع مانم بی خبر
اندر این حالم به گوش آید خروش
کآورید این مستِ مجنون را به هوش
بازگردانید او را در مقام
که نگردیده است تفسیرش تمام
کیست این گوینده، پیر و شاه ما
که بود در هر قدم همراه ما
هر کجا هِشتم قدم نزدیک و دور
داشت آنجا پیر فردانی حضور
همچو آمد احمد(ص) شیرین نفس
سوی فرق از جمع أو ادنی سپس
دید حاضر شاه جان اندر دل است
در مقام فرق، جمعش حاصل است
وحدت اندر کثرت این است ای فقیر
وین است مخصوص ولی ای دستگیر
مصطفی (ص) را گر نبود اینگونه حال
زیستن در دار تن بودش محال
وَ وَضَعنَا عَنکَ وِزرَک باشد این
هیچ اگر دانی مقام واصلین
نام تو کردیم در عالم بلند
یا که قدر و رتبه ات را ارجمند
پس بود با عُسرها، یُسری پدید
هم تو را یُسری است با عُسر شدید
هست یُسرت در مدینه بعد عُسر
بعد یک دشواریت صد گونه یُسر
همچنین بعد از وفاء باشد بقاء
آن چنان که بعد فقر آمد غناء
پس چو از تبلیغ دعوتها تمام
تو شدی فارغ به طاعت کن قیام
نصب کن خود را به طاعات دگر
رنج طاعت کش به هر شام و سحر
سوی ربّت پس تو رغبت کن به جا
هر چه خواهی زو بخواه اندر دعا
عارفان گویند اندر این مقام
چونکه دادی کار صورت را نظام
زین جهان و کار آن وارسته شو
مطلق از ممکن به حق پیوسته شو
عسکری فرموده در تفسیر خویش
که علی (ع) را نصب کن بر حفظ کیش
منتقل شو پس به دار آخرت
اصل آن داند خدا می معذرت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.