گنجور

 
صفی علیشاه

بسم االله الرحمن الرحیم

وَ اَلضُّحیٰ (۱) وَ اَللَّیْلِ إِذٰا سَجیٰ (۲) مٰا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ مٰا قَلیٰ (۳) وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ اَلْأُولیٰ (۴) وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضیٰ (۵) أَ لَمْ یَجِدْکَ یَتِیماً فَآویٰ (۶) وَ وَجَدَکَ ضَالاًّ فَهَدیٰ (۷) وَ وَجَدَکَ عٰائِلاً فَأَغْنیٰ (۸) فَأَمَّا اَلْیَتِیمَ فَلاٰ تَقْهَرْ (۹) وَ أَمَّا اَلسّٰائِلَ فَلاٰ تَنْهَرْ (۱۰) وَ أَمّٰا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ (۱۱)

بنام خدای بخشاینده مهربان

بچاشتگاه (۱) و شب چون آرام گیرد (۲) که وا بگذاشت ترا پروردگارت و غضب نکرد (۳) و هر آینه آن جهان بهتر است مر ترا از این جهان (۴) و هر آینه بزودی خواهد داد ترا پروردگارت پس خوشنود کردی (۵) آیا نیافت ترا یتیم پس جایگاه داد (۶) و یافت ترا کم پس هدایت نمود (۷) و یافت ترا بیخبر عیالمند پس توانگر ساخت (۸) پس اما یتیم را پس قهر مکن (۹) و اما سؤال کننده را پس زجر مکن (۱۰) و اما بنعمت پروردگارت پس اخبار کن (۱۱)

می خورد سوگند حق بر چاشتگاه

چونکه نور خود فزاید از اِله

هم به شب سوگند که آرام و قرار

می بیاید تیرگی در روزگار

حق تو را نگذاشت باز ای بوالوفاء

هیچ هم نگرفت دشمن در خفاء

مر تو را بهتر بود دیگر سرای

زین سرای پر ز اندوه و عنای

زود باشد که کند ربّت عطاء

نعمتی را که تو گردی زآن رضاء

حق یتیمی مر تو را آیا نیافت

پس تو را از ظل خود به جان نیافت

جای دادت پس در آن نعم المقر

در پناه عون خود دور از خطر

یافت گمراهی، تو را پس ره نمود

از هدایت های خویش آگه نمود

یعنی از احکام بودی بی خبر

پس تو را زآن کرد آگه سر به سر

یا که گم کردت حلیمه در نخست

پس تو را جدّت ز وحی غیب جُست

یا که راهت گم شد اندر وقت شام

بر تجارت چونکه می رفتی به شام

پس تو را از امر خلاّق جلیل

سوی ره آورد دیگر جبرئیل

اصل این باشد که در توحید ذات

دور بودی محتجب واندر صفات

پس نمودت ره به توحید وجود

وآن نبُد جز موهبت اندر شهود

یافت درویشی تو را صاحب عیال

پس توانگر ساخت از مال و منال

گشتی از مال خدیجه بی نیاز

وز غنایم بعد از آن با عزّ و ناز

یا که در فقر و فناء بودت نمود

وآن سواد الوجه فی الدارین بود

پس تو را داد او به ذات خود بقاء

وز وجود محض موهوبی غناء

پس تو اما آن یتیمان را به قهر

می مران از خود، عطاء کن حق و بهر

قدرشان بشناس و کن احسان تو بیش

یاد آور از یتیمی های خویش

مال ایشان را مگیر از بی سبب

آن چنان که شایع است اندر عرب

یا که ایتامند ارباب طلب

تو مکن قهر ار که دورند از ادب

باز اما آنکه او خواهنده است

ز احتیاج و فقر خود شرمنده است

هیچ از خود می مکن محرومشان

هم مخواه آزرده و مغمومشان

تو بسی خود بینوایی دیده ای

رنج فقر و فاقه بس بکشیده ای

بین چه باشد حال مسکین بی سئوال

رحم کن بر بینوا در کل حال

ای خدای بی شریک و بی نظیر

تو غنی ای خود تو دانی ما فقیر

هر چه دادی مایه، کردیم آن تلف

هیچمان نبود کنون چیزی به کف

بر فقیر این از غنی نبود عجب

گر ببخشد باز و ناید در غضب

واقفی تو ز احتیاج و حال ما

کن عطاء ثُمّ الْعَطا، ثُمّ الْعَطا

خاصه قلب شاکر منعم شناس

ده که در هر نعمتت گویم سپاس

کن حدیث ای احمد(ص) پاکیزه دلق

نعمت پروردگارت را به خلق

تا که گردد مهرشان افزون به رب

وآن به عفو و مغفرت گردد سبب