گنجور

 
صفی علیشاه

کَمَثَلِ اَلشَّیْطٰانِ إِذْ قٰالَ لِلْإِنْسٰانِ اُکْفُرْ فَلَمّٰا کَفَرَ قٰالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخٰافُ اَللّٰهَ رَبَّ اَلْعٰالَمِینَ (۱۶) فَکٰانَ عٰاقِبَتَهُمٰا أَنَّهُمٰا فِی اَلنّٰارِ خٰالِدَیْنِ فِیهٰا وَ ذٰلِکَ جَزٰاءُ اَلظّٰالِمِینَ (۱۷)

چون مثل شیطان هنگامی که گفت مر انسان را کافر شود چون کافر شد گفت بدرستی که من بیزارم از تو بدرستی که من می‌ترسم از خدا که پروردگار جهانیانست (۱۶) پس باشد انجام آن دو تا اینکه باشند در آتش هر دو جاودانی در آن و اینست جزای ستمکاران (۱۷)

مثل شیطان کآدمی را گفت هم

باش اندر کفر خود ثابت قدم

من تو را یار و معینم در عمل

پس چو محکم شد در او کفر و دغل

گفت من بیزارم از تو در یقین

ترسم از پروردگار عالمین

چون به برصیصای عابد عهد بست

که تو را باشم پناه از هر شکست

کار او بر دار کرد او چون تمام

بعد از آن کافکندش از شهوت به دام

گفت من بیزارم از تو ای دبنگ

کس زند بر جام زهد اینگونه سنگ

گفت هم بوجهل را من با شما

همرهم در جنگ احمد(ص) هر کجا

کس بنتواند شما را کرد پست

پس چو در بدر آمد ایشان را شکست

گفت من بیزارم از احمق که او

با خدا گردد ز حُمق، او جنگجو

هیچ آید با خدا کس در ستیز

باید از خشم خدا جستن گریز

من سگ آن آستانم، غالبم

بر پلنگی کوست خصم صاحبم

آنکه از فرمان او آرد گذر

برکَنم با چنگ و دندانش جگر

چون نمودم استخوانش ریز ریز

باشدم زو بس تنفر بس گریز

آنکه راند از بزم خویشم شاه جان

خواست تا باشم مقیم آستان

تا که ندهم ره به هر بیگانه ای

همچنان که پاسبان خانه ای

آنکه دیدی سرکشیدم زآن کمند

بُد طلسمی در نظر یا چشم بند

زین گذشتم ترسم از مستی دگر

رازها بی پرده گردد سر به سر

خواند آدم را به کفر ابلیس دون

پس گریزد زو چو بکشیدش به خون

پس بود در آخر و انجام کار

جاودان آن هر دو را مأوی به نار

این بود پاداش استمکاره ها

که به خود بستند راه چاره ها