گنجور

 
صفی علیشاه

بسم االله الرحمن الرحیم

سَبَّحَ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ هُوَ اَلْعَزِیزُ اَلْحَکِیمُ (۱) لَهُ مُلْکُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ یُحْیِی وَ یُمِیتُ وَ هُوَ عَلیٰ کُلِّ شَیْ‌ءٍ قَدِیرٌ (۲) هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظّٰاهِرُ وَ اَلْبٰاطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ عَلِیمٌ (۳) هُوَ اَلَّذِی خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیّٰامٍ ثُمَّ اِسْتَویٰ عَلَی اَلْعَرْشِ یَعْلَمُ مٰا یَلِجُ فِی اَلْأَرْضِ وَ مٰا یَخْرُجُ مِنْهٰا وَ مٰا یَنْزِلُ مِنَ اَلسَّمٰاءِ وَ مٰا یَعْرُجُ فِیهٰا وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مٰا کُنْتُمْ وَ اَللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ (۴) لَهُ مُلْکُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِلَی اَللّٰهِ تُرْجَعُ اَلْأُمُورُ (۵) یُولِجُ اَللَّیْلَ فِی اَلنَّهٰارِ وَ یُولِجُ اَلنَّهٰارَ فِی اَللَّیْلِ وَ هُوَ عَلِیمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ (۶)

بنام خداوند بخشاینده مهربان

تسبیح گفت مر خدا را آنچه در آسمانها و زمین است و اوست عزیز حکیم (۱) مر او راست پادشاهی آسمانها و زمین زنده می‌کند و می‌میراند و اوست بر همه چیز توانا (۲) اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و اوست بهمه چیز دانا (۳) اوست آنکه آفرید آسمانها و زمین را در شش روز پس مستوی شد بر عرش می‌داند آنچه در شود در زمین و آنچه بر آید از آن و آنچه فرو می‌فرستد از آسمان و آنچه بالا می‌رود در آن و اوست با شما هر جا باشد و خدا بآنچه می‌کنید بیناست (۴) مر او راست پادشاهی آسمانها و زمین و بخدا برگردانیده می‌شود امرها (۵) در می‌آورد شب را در روز و در می‌آورد روز را در شب و اوست دانا بذات سینه‌ها (۶)

کرد تسبیح حق از حکم وجود

در سماوات و زمین شیئی که بود

هست در تسبیح ذاتش هر چه هست

هستی این ممکنات از فوق و پست

غالب و داناست او بر ماسوی

باشد او را شاهی ارض و سما

زنده گرداند بمیراند مدام

قدرتش باشد به هر چیزی تمام

اول است اعنی که پیش از ممکنات

نی که او را اولی باشد به ذات

اول اعنی کرده بر خلق ابتداء

اوّلی نی کآید او را انتهاء

اول است اعنی به ذات خود قدیم

آخر اعنی بعد اشیاء هم مقیم

چون نماند هیچ موجودی به جا

او بماند هم به ذات خود بپا

کرد ذات او تجلی در ازل

اولیّت این بود دور از خلل

وآخر از بعد فنای ممکنات

ماند او باقی به ذات ذو صفات

آنچه انشاء زو شد اول با بهی

سوی او گردند آخر منتهی

ظاهر است اعنی به آثار و شئون

باطن است اعنی ز خلقان در کمون

ظاهر و پیداست از وجه وجود

باطن از وجه حقیقت شاه جود

هستی ارچه در حجاب اختفاست

لیک از فرط ظهور اندر خفاست

این منافی نیست بر کَن گوش ریب

پیش گفتیم اوست گر در غیبِ غیب

هست در غیب از حقیقت ذات او

لیک ظاهر بودش از آیات او

یا بود ظاهر بدون اقتراب

هم بود باطل بدون احتجاب

یا بود بر ظاهر اشیاء بصیر

وز بطون و سرّ هر شیئی خبیر

یا بود ظاهر به عنوان احد

باطن از وجهی که می باشد صمد

باشد آن یکتاییش یعنی پدید

وجه صمدانیّتش ناید به دید

خواهم ار بنویسم ار ز ین چار نام

بایدم دیوان دیگر در کلام

حاصل آنکه گوید آن سلطان جود

اول و آخر منم اندر وجود

می مکن ای بنده بر کس اعتماد

جز به من کت کار سازم در مراد

بر وجود آوردم اول از عدم

سوی من آخر تو گردی باز هم

ظاهرت را من به نیکو صورتی

آفریدم بی ز عیب و علتی

باطنت را ساختم کامل فتوح

از نشان نفس و قلب و سرّ و روح

دادمت عقل و حیات و زندگی

تا تو با من چون کنی در بندگی

ذات او را اول و آخر یکی است

ظاهر و باطن مساوی بی شکی است

او بود دانا به هر چیزی که هست

پیش علمش جمله یکسان فوق و پست

اوست آن کس کآفرید ارض و سماء

در شش از ایّام و این کرد اقتضاء

تا که باشد بر حدوث ممکنات

حجت این تدریج هست از التفات

زآن سپس گردید مستولی به عرش

کرد تدبیر نظام عرش و فرش

داند ایج آید به ارض اندر امور

چون مطر از ابر یا گنج و بذور

وآنچه بیرون آید از وی هر زمان

چون نبات و معدنیّات از عیان

وآنچه آن از آسمان آید فرود

وآنچه بر بالا رود در آن به زود

با شما هر جا که باشید اوست مع

عالم و قادر به خلق از ماوَقَع

هم بود بینا بر آنچه می کنید

خواه پنهان باشد آن یا خود پدید

اوست بر ارض و سماء فرمانروا

هم به سویش بازگشت کارها

اندر آرد لیل را اندر نهار

روز را هم در شب آرد پی سپار

یا کند از روز کم زاید به شب

یا به روز افزاید از شب این عجب

هم بود دانا به سرّ سینه ها

چون صور که بینی از آیینه ها