گنجور

 
صفی علیشاه

وَ قٰالَ إِنِّی ذٰاهِبٌ إِلیٰ رَبِّی سَیَهْدِینِ (۹۹) رَبِّ هَبْ لِی مِنَ اَلصّٰالِحِینَ (۱۰۰) فَبَشَّرْنٰاهُ بِغُلاٰمٍ حَلِیمٍ (۱۰۱) فَلَمّٰا بَلَغَ مَعَهُ اَلسَّعْیَ قٰالَ یٰا بُنَیَّ إِنِّی أَریٰ فِی اَلْمَنٰامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مٰا ذٰا تَریٰ قٰالَ یٰا أَبَتِ اِفْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ مِنَ اَلصّٰابِرِینَ (۱۰۲) فَلَمّٰا أَسْلَمٰا وَ تَلَّهُ لِلْجَبِینِ (۱۰۳)

و گفت که من رونده بسوی پروردگارم زود باشد که هدایت کند مرا (۹۹) پروردگار من ببخش مر مرا از شایستگان (۱۰۰) پس مژده دادیمش بپسری بردبار (۱۰۱) پس رسید با او کوشش را گفت ای پسرک من بدرستی که من می‌بینم در خواب که ذبح می‌کنم ترا پس بنگر که چه می‌بینی گفت ای پدر من بکن آنچه فرموده شده زود باشد که بیابی مرا اگر خواسته باشد خدا از شکیبایان (۱۰۲) پس چون کردن نهادند و انداخت او را بیکطرف پیشانی (۱۰۳)

« در بیان هجرت حضرت ابراهیم(ع) به شام و بیان ذبح حضرت اسماعیل(ع) »

قصد هجرت کرد زآن شهر و دیار

میروم گفتا سوی پروردگار

زود باشد کو نماید ره مرا

سازد از مقصود و ره آگه مرا

گشت سوی شام از بابل روان

ساره، هاجر را به او داد از عیان

گفت یا رب ده مرا از صالحین

یک پسر کو باشد از من جانشین

مژده پس دادیم او را ز اعتزاز

بر غلامی بردبار و دلنواز

دید در خواب او سه شب تجلیل را

که بکُش در مِهرم اسماعیل را

برد او را پس به قربانگاه دوست

گفت خواهم کشتنت در راه دوست

اندر این بنگر که تا بینی چه چیز

گفت اسماعیل از هوش و تمیز

کای پدر کن آنچه مأموری بر آن

خواهد ار حق، یابی ام از صابران

گفت گر داری وصیّت گو به من

کآورم آن را بجا ای ممتحن

گفت این است از وصیّت های من

کز رسن بندی تو دست و پای من

تا مبادا کاضطراب آرم به خو

تیزی تیغم چو آید بر گلو

کم شود ما را بدان حضرت اُجور

در بلاء خوانند ما را ناصبور

این است اندرز دگر که روی من

بر نهی در خاک در ذبح این زمن

تا به روی من تو را نبود نظر

غم تو را افزون شود زین رهگذر

دیگر آنکه این به ذلت اقرب است

در خضوع و عجز و خواری انسب است

یعنی این جان قابل آن کوی نیست

گر قبول افتد عجب زآن خوی نیست

از فعال خویش داریم انفعال

حق طاعت نیست ما را در مجال

باشد اندرز سیّم این در طلب

چون به سوی خانه برگردی تو شب

گر خروشد مادرم اندر عزاء

تو بر او ناری عتاب اندر جزاء

مهر مادر بر ولد باشد عیان

هست معذور ار که برگیرد فغان

بر مزارم خود تو باش او را دلیل

کرد رقت از بیان او خلیل

دست و پایش پس ببَست او با رسن

بر زمین هِشت آن رخ چون یاسمن

از فَلَمآ أسلَمَا آمد یقین

که در افکند او پسر را للجبین

هر دو کردند امر حق را انقیاد

بر جبین او را در افکند از وداد

تیغ بر حلقش نهاد از امر دوست

زو نبخراشید از یک ذرّه پوست

در غضب شد کارد را از کف فکند

گفت با او کارد با صوت بلند

که کنی خشم از چه بر من ای خلیل

زآنکه نهی ام زین کند رب جلیل

هست مروی که ز مِس یا از حدید

حلقه ای در حلق او آمد پدید