گنجور

 
صفی علیشاه

وَ لَقَدْ جٰاءَتْ رُسُلُنٰا إِبْرٰاهِیمَ بِالْبُشْریٰ قٰالُوا سَلاٰماً قٰالَ سَلاٰمٌ فَمٰا لَبِثَ أَنْ جٰاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ (۶۹) فَلَمّٰا رَأیٰ أَیْدِیَهُمْ لاٰ تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً قٰالُوا لاٰ تَخَفْ إِنّٰا أُرْسِلْنٰا إِلیٰ قَوْمِ لُوطٍ (۷۰) وَ اِمْرَأَتُهُ قٰائِمَةٌ فَضَحِکَتْ فَبَشَّرْنٰاهٰا بِإِسْحٰاقَ وَ مِنْ وَرٰاءِ إِسْحٰاقَ یَعْقُوبَ (۷۱) قٰالَتْ یٰا وَیْلَتیٰ أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هٰذٰا بَعْلِی شَیْخاً إِنَّ هٰذٰا لَشَیْ‌ءٌ عَجِیبٌ (۷۲) قٰالُوا أَ تَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اَللّٰهِ رَحْمَتُ اَللّٰهِ وَ بَرَکٰاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ اَلْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ (۷۳) فَلَمّٰا ذَهَبَ عَنْ إِبْرٰاهِیمَ اَلرَّوْعُ وَ جٰاءَتْهُ اَلْبُشْریٰ یُجٰادِلُنٰا فِی قَوْمِ لُوطٍ (۷۴) إِنَّ إِبْرٰاهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوّٰاهٌ مُنِیبٌ (۷۵) یٰا إِبْرٰاهِیمُ أَعْرِضْ عَنْ هٰذٰا إِنَّهُ قَدْ جٰاءَ أَمْرُ رَبِّکَ وَ إِنَّهُمْ آتِیهِمْ عَذٰابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ (۷۶) وَ لَمّٰا جٰاءَتْ رُسُلُنٰا لُوطاً سِیءَ بِهِمْ وَ ضٰاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قٰالَ هٰذٰا یَوْمٌ عَصِیبٌ (۷۷) وَ جٰاءَهُ قَوْمُهُ یُهْرَعُونَ إِلَیْهِ وَ مِنْ قَبْلُ کٰانُوا یَعْمَلُونَ اَلسَّیِّئٰاتِ قٰالَ یٰا قَوْمِ هٰؤُلاٰءِ بَنٰاتِی هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ فَاتَّقُوا اَللّٰهَ وَ لاٰ تُخْزُونِ فِی ضَیْفِی أَ لَیْسَ مِنْکُمْ رَجُلٌ رَشِیدٌ (۷۸) قٰالُوا لَقَدْ عَلِمْتَ مٰا لَنٰا فِی بَنٰاتِکَ مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّکَ لَتَعْلَمُ مٰا نُرِیدُ (۷۹) قٰالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلیٰ رُکْنٍ شَدِیدٍ (۸۰)

و بتحقیق آمدند فرستادگان ما ابراهیم را بمژده فرزند گفتند سلاما گفت سلام پس درنگ نکرد که آورد گوساله را بریان در زیر سنگ پخته شده (۶۹) پس چون دید دستهاشان نمی‌رسد بآن ناخوش گرفت ایشان را و در دل گرفت از ایشان ترسی گفتند مترس بدرستی که ما را فرستاده‌اند بسوی قوم لوط (۷۰) و زن او ایستاده بودند پس خندید پس مژده دادیم او را باسحاق و از پس اسحق یعقوب (۷۱) گفت ای وای من آیا فرزند آورم و من پیره‌زنم و این شوهر منست که پیر مردیست بدرستی که این هر آینه چیزیست عجیب (۷۲) گفتند آیا تعجب می‌کنی از امر خدا رحمت خدا و برکتهای او بر شما اهل خانه بدرستی که او ستوده بزرگوار است (۷۳) پس چون رفت از ابراهیم ترس و آمد او را مژده فرزند سخن می‌کرد با ما درباره شفاعت قوم لوط (۷۴) بدرستی که ابراهیم بود بردبار ناله‌کننده بازگشت کننده (۷۵) ای ابراهیم روی بگردان از این شفاعت بدرستی که آمد فرمان پروردگارت و بدرستی که آینده ایشانست عذابی که رد نخواهد شد (۷۶) و چون آمدند رسولان مالوف را محزون شد بایشان و تنگ شد بایشان در طاقت و گفت این روزیست سخت (۷۷) و آمدند او را قومش که بشتاب رانده می‌شدند بسوی او و از پیش بودند که می‌کردند بدیها را گفت ای قوم این گروه دختران من ایشان پاکیزه‌ترند برای شما پس بترسید از خدا و رسوا مکنید مرا در مهمانانم آیا نیست از شما مردی هدایت یافته (۷۸) گفتند بدرستی که دانسته که نیست ما را در دختران تو هیچ حقی و بدرستی که تو هر آینه می‌دانی آنچه را ما می‌خواهیم (۷۹) گفت کاش بودی مرا بشما قوتی یا منزل می‌گزیدیم بجانبی سخت (۸۰)

« در بیان ذکر قوم لوط(ع) »

آمدند افرشتگان خوش نهاد

بر بشارت سوی ابراهیم راد

آن بشارت بوده او را بر ولد

زآنکه ساره بُد عقیمه و ذی عقد

یا بشارت زآنکه آید در وجود

احمد(ص) از نسل خلیل حق نمود

یا بشارت بر نجات لوط و هم

بر هلاک قوم او از بیش و کم

پس به خوش رویی نمودندش سلام

شد جوابش هم تحیّت در مقام

او ندانست آن کسان افرشته اند

بر بساطش، پا ز رحمت هِشته اند

بهرشان گوساله ای بریان نمود

پیش مهمان بی درنگ آورد زود

دستشان را نارسا دید او به خوان

ترسی اندر دل فتادش زآن کسان

تا مگر باشند ایشان خصم او

پس بگفتندش مترس ای نیک خو

ما رسولان حقیم اندر هبوط

میرویم از بهر نفی قوم لوط

جفت او استاده بُد بی امتناع

آن سخنها کرد ز ایشان استماع

پس بخندید از تعجب یا سرور

زآنکه فرزند از گمانش بود دور

پس بشارت یافت بر اسحاق راد

او ز ما دیگر به یعقوب از مراد

گفت او یَا و َیلَتَی از شرم و سوز

من بزایم وآنگهی باشم عجوز

شوهرم پیر است و هم دور از ولد

عمر او چون بود افزون از نود

این عجب باشد بگفتند از ادب

می کنی آیا ز امر حق عجب

بخشش و خیرات حق باشد زیاد

بر شما ای اهل بیت نیک زاد

حق ستوده است او به اعطای نعم

هم مجید از روی اظهار کرم

رفت ابراهیم چون ترس از دلش

هم بشارت بر ولد شد حاصلش

می نمود او با ملایک پس جدل

در خصوص قوم لوط از ماحَصَل

زآنکه بود او بس حلیم و بردبار

صابر اندر جور خلق از اختیار

آه میکرد از گناه بندگان

هم رجوع آرنده بر حق هر زمان

حاصل آن کش رحم و رقت بود بیش

با ملایک زآن جدل آورد پیش

مر عذاب قوم تأخیر اوفتد

توبه گفت آرند شاید قوم بد

پس بگفتندش ملایک در سؤال

رو بگردان ای خلیل از این جدال

امر چو از پروردگارت آمده

بهرشان حکمی که می باید شده

هست آینده بر ایشان نک رسد

آن عذابی که نخواهد گشت رد

آمدند آنگاه ایشان سوی لوط

بود خود مهمان نوازی خوی لوط

گشت او دلتنگ از دیدارشان

چونکه دید آن طلعت و رخسارشان

بود فعل زشت قومش در نظر

گفت این روزی بود بر من بتر

زآنکه این قومند در افعال زشت

مستحق لعن و قهر اندر سرشت

چار نوبت کرد تکرار این سخن

هم بدینسان بود امر از ذوالمنن

که دهد لوط ار گواهی چار بار

برخلاف قوم خود بی اختیار

مستحق گردند بر قهر و عذاب

شهرهاشان را کنید آنگه خراب

پس شدند آگه ز مهمانان لوط

قوم و رو هِشتند بر سامان لوط

سوی او گشتند از هر سو دوان

نفس دونشان می دوانید آن چنان

پیش از آن بودند بر اعمال زشت

بی حیایی بودشان اندر سرشت

لوط گفت ای قوم اندر طیّبات

بهترند از بهر تزویج این بنات

پس بترسید از خدا ندهید تن

پیش مهمانان به رسواییِ من

نیست آیا بر شما مردی رشید

پند بدهد تا شما را بر مزید

قوم گفتندش تو دانی که احتیاج

نیست ما را بر بناتت ز اعوجاج

هم تو دانی آنچه ما را خواهش است

واندر آن خواهش به جان آسایش است

لوط گفت ای کاش بودم قوّتی

دفعتان تا می نمودم ساعتی

یا که گیرم جانب رکنی پناه

تا نمایم منعتان زین رسم و راه

رو نه زآن گفتارها می تافتند

تا جدار خانه را بشکافتند

مضطرب شد لوط از آن هنگامه سخت

کار خاصان دائم است از عامه سخت