گنجور

 
صفای اصفهانی

سؤالاتیست کز ما ترمدی کرد

حدیث معرفت را سرمدی کرد

پس از یکچند بینائی ز اعراب

جوابی داد چونان تشنه را آب

که عبد و حق بوندی ملکت هم

خدا مر عبد را ملکیست اعظم

ز ملک حق که باشد عبد اواه

ازیرا اصغرستی ملک الله

بود او ملک حق حق ملکت او

خدا پس ملک ملکست ای خداجو

بدین معنیست ملک اندر معارف

که گردد ذات حق معروف عارف

شود عارف بدان اوصاف موصوف

نماند امتیاز او ز معروف

یکی گردد درینجا سیر و سالک

نماند سالک و سیر مسالک

نهد پا راهرو بر فرق هستی

بپردازد بساط بت پرستی

بتی گر داشت او ما و منی بود

بخود زین دوستی در دشمنی بود

چو نفی خویش کرد او بت شکن شد

خدای خویشتن بی خویشتن شد

از آن رو با یزید آن پیر منصور

که بودش سینه ئی ز الله پر نور

بگفت این رتبه چون گشتش مسلم

که ملک من ز ملک تست اعظم

لوای من که محمودست سرمد

قوی تر از لوای حمد احمد

لوای او لوای حمد چالاک

لوای ماست ذات احمد پاک

عجب باشد شه ارشد ملک چاکر

ملیک مالک الملک این عجب تر

کسی در نیسی گر پا فشارد

حقیقت را سر از هستی برآرد