گنجور

 
صفای اصفهانی

ز من بنیوش هان اسرار دیگر

بطرز دیگر و گفتار دیگر

حکم را در پی توضیح تمییز

مهیا شو که رحمت گشت سرریز

وجود کامل ما فیض عامست

بخلق وجد او فوق التمامست

هزاران دور باید تا که مردی

ببیند روی قطبی یا که فردی

چو قطبی دم فروزد در معارف

ز دم پی میتوان بردن بعارف

که سلطان حقیقت بی نیازست

ولی این در بروی خلق بازست

بخدمت قامت همت علم کن

چو کلک من سر خود را قدم کن

بپای اهل بینش خاک شو خاک

که این پایت سری بخشد بافلاک

بتفسیر و بتوضیح و بتاء/ویل

مهیا شو که آمد وحی جبریل

بود منطوق گفتار شریعت

که باشد علم رفتار طریقت

شریعت با طریقت هر دو منطوق

حقیقت برترست از درک مخلوق

بود مسکوت اسرار حقیقت

خرد حیران شد از کار حقیقت

حقیقت برتر از حد بیانست

بیان بیکار شد وقت عیانست

عیانست آنکه ناپیدا و پیداست

حقیقت در سر و سر سویداست

بود در جمله و از جمله بیرون

زهی شاء/ن و زهی اسرار بیچون

شریعت را بدان و شرح کن سهل

طریقت را مگو در نزد نااهل

حقیقت را بدان نیک ار کنی فاش

هدف گردد بتیر طعن اوباش

به نتوان گفت نزد عام اسرار

که خاصان گفته اندی بر سر دار

که من با نامه و با خامه این راز

نگویم نیستند این هر دو دمساز