گنجور

 
صائب تبریزی

زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین

ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین

به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار

ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین

گل سر سبد آسمان که خورشیدست

ز شرم روی تو گردید مشرق پروین

ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه

ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین

کمان زند به سر ماه عید، ابرویت

به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین

دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند

کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟

به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف

به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین

شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد

یتیم کرده گفتار توست در ثمین

ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی

که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین

ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین

ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین

به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست

کتابه ای که مناسب بود به خانه زین

کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟

فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین

دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟

چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟

ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟

ترا که لاله طورست بر سر بالین

تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم

چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟

به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی

مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین

وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم

که انتقام کبوتر گرفته از شاهین

بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش

شکسته بندی دلهای مستمند حزین

زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر

که پشت دست نهاده است آسمان به زمین

شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر

اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین

به گرد بالش خورشید سر فرو نارد

ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین

ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند

شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین

اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او

چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟

چو برق ابر نیام تو چهره افروزد

فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین

عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری

چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین

چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم

که چشم می پردش بر نگاه بازپسین

به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح

ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین

اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را

گرفته بود عدو در میانه همچو نگین

شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد

سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین

هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو

که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین

عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت

گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین

بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار

کنند فوج شیاطین گریختن آیین

چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز

که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین

بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت

زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟

چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید

که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین

بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!

که هست در کف کلک تو نبض فکر متین

اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو

مبرهن است، که داری سواد خط جبین

به سنت شعرا در مدیح خود غزلی

درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:

ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین

خمیرمایه قوس قزح شده است زمین

هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود

نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین

ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت

ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین

ز فیض پاکی دامان مریم صدف است

که گوشوار نکویان شده است در ثمین

به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر

به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین

درین هوس که مرا لیقه دوات شود

پرید از چمن خلد زلف حورالعین

ز نامداری خود در حصار گردونم

ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین

تتبع سخن کس نکرده ام هرگز

کسی نکرده به من فن شعر را تلقین

به زور فکر بر این طرز دست یافته ام

صدف ز آبله دست یافت در ثمین

ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب

مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین

نگار کن به دعا دست خالی خود را

که روح قدس ستاده است لب پر از آمین

همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار

جبین غنچه برون آید از شکنجه چین

موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح

شکفته باد چو گل در هوای فروردین

مخالفان ترا همچو غنچه تصویر

مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین