گنجور

 
صائب تبریزی

تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت

رود بهار به گرد از گل عذار بسنت

گذشت فصل خزان شکسته رنگیها

رسید موسم رنگین نوبهار بسنت

بهار با همه سامان بی نیازی رنگ

کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت

چه نقش های تماشا فریب زد بر آب

به روی خاک بماناد نوبهار بسنت

هزار رنگ متاع ملال اگر داری

به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت

بهار دست به دست از چمن هوا گیرد

چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت

گلی ز چهره احباب می توان چیدن

غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت

چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟

رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت

خمیر مایه قوس قزح شده است زمین

ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت

سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر

شده است چون پر طاوس از بهار بسنت

شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون

ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت

درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست

شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت

بهار را به حنابندی چمن بگذار

بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت

ز رنگهای عجب، گرده بهاران است

چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟

کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟

چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟

هزار پرده رنگین کشید بر رویم

شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت

به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست

که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت

چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟

که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت

به خاک پای گل و آشنایی بلبل

که به ز روی بهارست پشت کار بسنت

چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد

همیشه در دل من هست خارخار بسنت

چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟

ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت

بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی

که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت

به اینقدر که گل عارض تواش روداد

یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت

نماند سوده لعل و زمرد و یاقوت

به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت

همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد

میان لاله رخان هست تا شعار بسنت