گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

قدوهٔ عرفا و زبدهٔ فضلای زمان خود بوده و مدت مدیدی سیاحت فرموده. به سبب توطن در اصفهان از اهل آن شهر مشهور شده. اما مراغه‌ای است. در علوم ظاهری و باطنی و کمالات صوری ومعنوی مفخر دوران است و ظهورش در عهد دولت ارغون خان است. دست طلب گریبان دلش را به جانب اهل حال کشیدو شراب معرفت از دست شیخ ابوحامد اوحد الدین کرمانی چشید. لهذا تخلص خود را اوحدی قرارداد و زبان به اظهار حقایق گشاد. مثنوی جام جم از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در اصفهان بود. از منتخبات مثنوی و دیوان او نوشته می‌شود مِنْمثنوی جام جم:

خویشتن را نمی‌شناسی قدر

ورنه بس محتشم کسی ای صدر

هم خلف نام و هم خلیفه نسب

نه به بازی شدی خلیفه رسب

ذات حق را مهینه اسمی تو

گنج تقدیس را طلسمی تو

به بدن درج اسم ذات شدی

به قوا مظهر صفات شدی

سر موی ترا دو کون بهاست

زانکه هستی دو کون بی کم و کاست

قالبت قُبه‌ایست اللهی

لیک از حبه‌ای نه آگاهی

نُه فلک در دل تو دارد کُنج

با کواکب ولیک در یک کُنج

گر زمانی به ترکتاز آیی

بروی تا به عرش و باز آیی

لیس فی جبتی تو دانی گفت

واناالحق تو می‌توانی گفت

گاه عبدی و گاه معبودی

چه عجب چون غلام محمودی

پیش ازین گر دو حرف برخوانی

ترسمت برجهی که سبحانی

٭٭٭

باده نوشیدگان جام الست

نشدند از شراب دنیا مست

ذوق پاکان به خم و مستی نیست

جای نیکان به کبر و هستی نیست

بت پرستی ز می پرستی به

مردن عاقلان ز مستی به

چند گویی که باده غم ببرد

دین و دنیا ببین که هم ببرد

بهتر از غم کدام یار بُوَد

که شب و روز برقرار بُوَد

هرکه را عشق او خراب کند

فارغ از بنگ و از شراب کند

دل سیاهی دهند و رخ زردی

بهل این سرخ و سبز اگر مردی

اوحدی شصت سال سختی دید

تا شبی روی نیک بختی دید

سر گفتار ما مجازی نیست

باز کن دیده کاین به بازی نیست

سالها چون فلک به سرگشتم

تا فلک وار دیده ور گشتم

از برون در میان باز آرم

وز درون خلوتی است با یارم

کس نداند جمال سَلوت من

ره ندارد کسی به خلوت من

من قصایده رحمة اللّه علیه

تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر

بردار مهر نامه ببین تا درو چهاست

زین آفرینش آنچه تو خواهی ز جزء و کلّ

در نفس خود بجوی که جام جهان نماست

این جام را جلا ده و خود را درو ببین

سری عظیم گفتم اگر خواجه در سراست

نفس است و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ

وین آلت دگر همه در معرض فناست

دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست

این پله چون به خاک شد آن پله بر هواست

صوفی شدی صداقت و صدق و صفات کو

صافی شدی کدورت حقد و حسد چراست

دست کلیم را ید و بیضا نهاده‌اند

کو شسته بود دست ز چیزی که ماسواست

گفتی که عارفم ز کجا دانی این سخن

عارف کسی بود که بداند که از کجاست

٭٭٭

دل نگهدار که بر شاهد دنیا ننهی

کاین نه یاریست که او را غم یاری باشد

تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی

مونس قبر تو شک نیست که ماری باشد

آن چنان زی که چو طوفان اجل موج زند

گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد

چو روی بر سر خاکی بنگر که درو

چون تو در هر قدمی خفته هزاری باشد

خاکساران جهان را به حقارت منگر

تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد

آن برون آید از این آتش سوزان فردا

که زرش را هم از امروز عیاری باشد

کشت ناکرده چرا دانه طمع می‌داری

آب ناداده زمین را چه بهاری باشد

اگر آن گنج گران می‌طلبی رنجی بر

گل مپندار که بی زحمت خاری باشد

٭٭٭

سر پیوند ما ندارد یار

چون توان شد ز وصل برخوردار

همدمی نیست تا بگویم راز

خلوتی نیست تا بگریم زار

در خروشم زصیت آن معشوق

در سماعم ز صوت آن مزمار

مطربم پرده‌ها همی سازد

که در آن پرده نیست کس را یار

همه مستان درآمدند به هوش

مست ما خود نمی‌شود هشیار

چیست این ناله و فغان در شهر

چیست این شور و فتنه در بازار

تو گمانی که می‌رسد معشوق

او نشانی که می‌رود دلدار

همه در جستجوی و او غافل

همه در گفتگو و او بیزار

همه پویندگان این راهند

همه جویندگان آن دیدار

نار در زن به خرمن تشویش

بار بر نه ز مکمن انکار

سکهٔ شاه و نقش سکه یکی است

عدد از درهم است و از دینار

آب و آیینه پیش گیر و ببین

که یکی چون دو می‌شود به شمار

تا بدانی که نیست جز یک نور

وان دگر سایهٔ در و دیوار

همه عالم نشان صورت اوست

بار جویید یا اولوالابصار

رفته شد باغ و خفته شد فتنه

سفته شد دُرّ و گفته شد اسرار

٭٭٭

از من نشان دل طلبیدند بیدلان

من نیز بیدلم چه نوازم نوای دل

رمزی بگویمت ز دل ار بشنوی به جان

بگذر ز جان که زود ببینی لقای دل

دل عرش مطلق است و برو استوای حق

زین جا درست کن به قیاس استوای دل

بر کرسی وجود چو لوحی است دل ز نور

بر وی نوشته سرّ خدایی خدای دل

گر دل به مذهب تو جز این گوشت پاره نیست

قصاب جو که به ز تو داند بهای دل

کیخسرو آن کسی است که حال جهان بدید

از نور جام روشن گیتی نمای دل

چون آفتاب عشق برآید تو بنگری

جان‌ها چو ذره رقص کنان در هوای دل

سرپوش جسم گر ز سر جان برافکنی

فیض ازل نزول کند در فضای دل

گر در فنای خویش بکوشی به قدر وسع

من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

غزلیات

ای صوفی از تو منکر عشقی به زهد کوش

ما را ز عشق توبه نفرموده پیر ما

٭٭٭

صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی

بت پرست ار معنی بت بازداند واصل است

٭٭٭

در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری

با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست

٭٭٭

تن در نماز و روی به محراب ها چه سود

چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست

٭٭٭

بوی آن دود که امسال به همسایه رسید

ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت

٭٭٭

هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما

دم درکشیده تا الم او چه می‌کند

کمتر ز مور و مار شناس آن گروه را

کز بهر مور و مار تن خویش پرورند

گرگ اجل یکایک از این گله می‌برد

وین گله را نگر که چه آسوده می‌چرند

٭٭٭

عالم ز ماجرای دل ریش ما پر است

با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز

٭٭٭

در دست ما چو نیست عنان ارادتی

بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند

٭٭٭

وقتی علاج مردم بیمار کردمی

اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش

٭٭٭

ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق

ورنگویم عاشقی خود می‌کند اظهار خویش

ای که ازمن‌کار خود راچاره می‌جستی که چیست

این مگو ازمن که من خود عاجزم در کار خویش

٭٭٭

نه به اندازهٔ خود یار گزیدی ای دل

تا رسیدی به بلایی که رسیدی ای دل

٭٭٭

در هرچه بنگرم تو بدیدار بوده‌ای

ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده‌ای

چون اول از تو خواست که عشاق را بخواست

آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای

٭٭٭

در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای

حاجی کی التفات نمودی به خانه‌ای

گر راستی است هرچه طلب می‌کنی تویی

وین راه دور نیست به غیر از بهانه‌ای

٭٭٭

ور خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان

وافتاده از یقین خود اندر گمان همه

از بس که پر شدم ز صفات کمال تو

نزدیک شد که پر شود از من جهان همه

قطعه

فرزند بنده‌ایست خدایا غمش مخور

تو کیستی که به ز خدا بنده پروری

گر مقبل است، گنج سعادت برای اوست

ور مدبر است، رنج زیادت چه می‌بری

٭٭٭

از تست فتاده در خلایق همه شور

در پیش تو درویش و توانگر همه عور

ای با همه در حدیث و گوش همه کر

وی با همه در حضور و چشم همه کور

رباعی

چون دوستی روی تو ورزم به نیاز

مگذار به دست دشمن دونم باز

گر سوختنی است جان من هم تو بسوز

ور ساختنی است کار من هم تو بساز

٭٭٭

ای آمده گریان تو و خندان همه کس

وز آمدن تو گشته شادان همه کس

امروز چنان بزی که فردا چو روی

خندان تو برون روی و گریان همه کس

٭٭٭

ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه

حاصل به جز از گفت و مگویی ز تو نه

در هر مویی نشانه‌ای هست از تو

وان گاه نشان به هیچ رویی ز تونه