گنجور

 
اوحدی

بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی

از میان بنگریزی، در کنار ما باشی

دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل

غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی

چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی

زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی

چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی

چون شب گریز آید، یار غار ما باشی

خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه

از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی

کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت

ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی

جای آشتی بگذار، گر به جنگ می‌آیی

آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی

زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت

چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی

عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن

ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی

اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را

تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی