گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی

سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان به وی

ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:

عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!

چو دف آن خسته را مزن، که دمی بی‌حضور تو

نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی

بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن

ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی

ز برم تا برفته‌ای تو، زمانی نمی‌شود

نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می

سخن بوسه گفته‌ای، بنگویی که: چند و چون؟

خبر وصل داده‌ای، ننمودی که: کو و کی؟

مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین

که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی

ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشه‌ای

من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟

اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟

به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی