گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو

جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو

مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس

باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو

ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح

بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو

ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب

مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو

آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟

و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو

چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟

سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو

دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟

آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو