گنجور

 
اوحدی

ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو

به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو

متاب روی و سر از من،مباش بی‌خبر از من

که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو

تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما

ز مرگ باک نباشد که می‌خوریم دم تو

ز راه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟

کزین دو بیم ندارم به پشتی کرم تو

به صید ما نکند کس هوا و رغبت ازین پس

که داغ دست تو داریم و خانه در حرم تو

مگر تو چارهٔ کارم کنی و زخم که دارم

که مرهمی نشناسم موافق الم تو

کدام جنس که دستم نباخت بر سر کویت؟

کدام نقد که چشمم نریخت در قدم تو؟

گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم

کنم شکایت بسیار از التفات کم تو

مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش

که اوحدیست درین شهر سکهٔ درم تو