گنجور

 
اوحدی

عشق را فرسوده‌ای باید چو من

در مشقت بوده‌ای باید چو من

لایق سودای آن جان و جهان

از جهان آسوده‌ای باید چو من

تا غم او را به کار آید مگر

کار غم فرسوده‌ای باید چو من

از برای خوردن حلوای غم

خون دل پالوده‌ای باید چو من

انتظار دیدن آن ماه را

سالها نغنوده‌ای باید چو من

تا ز وصل او به درمانی رسد

درد دل پیموده‌ای باید چو من

اوحدی، راه غم آن دوست را

خاک و خون آلوده‌ای باید چو من