گنجور

 
اوحدی

آن کمان ابرو به تیر انداختن

عالمی را صید خواهد ساختن

چون کمان در خود کشید اول مرا

آخرم خواهد چو تیر انداختن

تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن

لشکر حسنش به اول تاختن

او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی

سر که من دارم بخواهم باختن

زان پری چندین جفا نیکو نبود

وانگهی حق وفا نشناختن

هم ز دردی شد چنین لاغر تنم

کی توان بی‌آتشی بگداختن؟

اوحدی، چون دوست می‌سوزاندت

نیست تدبیر تو الا ساختن

 
 
 
قوامی رازی

ای پسر با ما بباید ساختن

اسب را بر ما نباید تاختن

ما غلام روی تو خواهیم گشت

با تو سیم و خواجگی درباختن

خوش بود با زلف چون چوگان تو

[...]

اسیری لاهیجی

عشق چه بود قطره دریا ساختن

از دو عالم با خدا پرداختن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه