گنجور

 
اوحدی

قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان

که چنین حال نشاید که بگویند به آنان

ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم

جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان

جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را

در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان

بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم

پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان

من به شیرین سخنی آب نمی‌یابم و کرده

بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان

حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟

قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان

گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم

هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان

گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی

مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان

بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی

اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟