گنجور

 
اوحدی

تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟

سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟

خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن

ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟

بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟

بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟

طبعم اندیشهٔ سودای تو کرده‌است و خطاست

چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟

طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک

چون زدی درد، جگر ریش ندارم چه کنم؟

جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست

در جهان چون من از این بیش ندارم چه کنم؟

هر که را دولت وصل تو بود محتشم است

این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟

دی غمت گفت که بیگانه مشو با خویشان

من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟

گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:

تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode