گنجور

 
اوحدی

گمان مبر که به جور از بر تو برخیزم

به اختیار ز خاک در تو برخیزم

نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی

چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم

چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک

ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم

اگر به کشتنم آیی ز راستی چون تیر

به یاری مدد خنجر تو برخیزم

سپند آتش غم کرده‌ای مرا، ای دوست

مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم

شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا

که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم

خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب

به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم