گنجور

 
اوحدی

چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟

ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟

رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟

بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم

معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن

سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم

دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان

بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم

به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد

که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم

دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟

گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم

به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم

ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟

بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این

گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم

مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را

که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم

هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟

ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم

به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری

نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم

نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا

که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم

بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده

که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم