گنجور

 
اوحدی

من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام

گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام

از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟

کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام

نامهٔ دوست همی خوانم و در تشویشم

که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟

می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید:

عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام

بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی

قصهٔ خاص نشاید که نمایند به عام

دلبرا، می‌کنم از دور سلامت، گرچه

دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام

به نصیحت گر خود گوش نکردم، زانست

دلم امروز چنین سوخته و کارم خام

پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟

این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام

اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس

جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode