گنجور

 
اوحدی

ای به خار هجر ما را سفته دل

رحمتی کن بر من آشفته دل

رنگ رویم سربسر کرد آشکار

سر اندر سالها بنهفته دل

قصهٔ آتش، که در جان منست

بر زبان آب چشمم گفته دل

بر امید آنکه او را غم خوری

پیش خار غم چو گل بشکفته دل

سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست

از غبار هر خیالی رفته دل

پیش ازینم هر کسی می‌داد پند

لیک از کس پند ناپذرفته دل

شرح بیداری و شبهای ترا

اوحدی، زین پس مگو با خفته دل