گنجور

 
اوحدی

کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر

و آن مغلی مغول‌ها بر سر و دوش او نگر

رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین

تنگ شکر چه می‌کنی؟ لعل خموش او نگر

شیوه‌کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی‌زن

تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر

در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟

حیرت من چه می‌کنی؟ بردن هوش او نگر

گر به رخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی

زهر مریز بر دلم، چشمهٔ نوش او نگر

مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما

فتنهٔ روز ما ببین، مستی دوش او نگر

ای که به وقت تاختن غارت او ندیده‌ای

حجرهٔ اوحدی ببین، خانه فروش او نگر