گنجور

 
اوحدی

زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

خامی که دل ندارد این غم نباشد او را

گفتی که: دل بدو ده، من جان همی فرستم

زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را

عیسی مریم از تو گر بازگردد این دم

این مرده زنده کردن در دم نباشد او را

گویند ازو طلب دار آیین مهربانی

نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را

از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم

زیرا وفا و خوبی با هم نباشد او را

از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی

او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را

این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او

گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را