گنجور

 
اوحدی

غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا

ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا

دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر

گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا

به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو

نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا

مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم

چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا

مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن

که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا

نخواهم به عالمی غمت را فروختن

کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا

غم روز هجر تو بگویم یکان یکان

اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا

کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد

تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا