گنجور

 
اوحدی

آن کس که دلیش بوده باشد

و آن دل صنمی ربوده باشد

آن ساده چه داند این حکایت؟

کو را ستمی نسوده باشد

دود دل ما کسی ببیند

کش آینهٔ زدوده باشد

ای مدعی، از نکوهش ما

بگذر تو، که ناستوده باشد

آن روز بیا و دیده دربند

کو پرده ز رخ گشوده باشد

آن یار که در وفاش تا روز

بیدارم و او غنوده باشد

گفتی: سرفتنه‌ایش بودست

جز کشتن ما چه بوده باشد؟

قاصد، که ببرد نامهٔ من

چون نامه بدو نموده باشد؟

دانم که: به وصف من رقیبش

عیبی دو سه در ربوده باشد

گو: قصهٔ دوستان خود دوست

از بد گویان شنوده باشد

تا گندم اوحدی رسیدن

دشمن چو خورد دروده باشد