گنجور

 
اوحدی

با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟

پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟

در خواب سر زلف تو می‌بینم و این را

جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟

گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما

آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد؟

صوفی اگر آن روی نبیند بگذارش

کان مرغ ندانست که: انجیر چه باشد؟

گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن

شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟

ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود

این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد

گویی که: به تقصیر ز ما کام نیابی

جان می‌دهم از عشق تو، تقصیر چه باشد؟

ای اوحدی، از خوان غم عشق دلت را

غیر از جگر سوخته توفیر چه باشد؟

معشوقه به زر نرم شود، گر تو نداری

خاموش نشین، این همه تقریر چه باشد؟