گنجور

 
اوحدی

بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد

هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد

پخته‌ای باید که: داند سوختن در عشق خوبان

بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد

از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را

وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟

سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی

صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد

زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را

پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد

تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری

تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد

عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی

گر نمی‌گویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد

گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز

شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد

اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد

بنده را گر راست می‌پرسی تو خود نامی نباشد