گنجور

 
اوحدی

ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت

چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت

بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت

دم در کشد مسیحا از شکر خموشت

بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری

چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت

جان هزار بیدل در لعل آبدارت

خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت

دلهای عاشقان را در حلقهٔ لب تو

نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت

با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش

لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟

فریاد دردناکش از سوز سینه می‌دان

تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟