گنجور

 
عرفی

ای گهر گنج ادب نام ما

وی اثر رنج طلب نام ما

در طلب آویز چه بنشسته

بسته دامی ز چه وارسته

گرچه فلک بسته در کامها

کرده به نگشودنش ابرامها

نحفه فرهاد به شیرین فشاند

ناله شبدیز بگلگون رساند

راه طلب جوی و نه بیهوده رو

دست ادب گیرد و بفرموده رو

تارسی از دیر به بیت الحرام

طایر باغ حرم آری بدام

فوج طیور از همه سو نغمه سنج

دام ترا خنده زنان بر شکنج

مرغ مراد آمده صدره بدام

بسکه بدام آمده گردیده رام

بلکه زامنیت انس مکان

بر زبر دام گرفت آشیان

بیضه هم آورد برون و شکست

بچه او باطیران عهد بست

باز شعور تو همان بسته بال

بخت تو در خواب که خوابش حلال

پای تو برداشته صد زخم مار

گنج هم از کوبش پایت فکار

هیچ گمان برده از این رنج نه

هیچ تماشائی از آن گنج نه

روی شعور تو بمی شسته اند

جلوه لیلیت زحی بسته اند

چون تو بدین صید نه ارزنده

بهر چه دام طلب افکنده

برتو حرام ابد این گنج کام

راه طلب بیش میالا بگام

مستی و از فیض طلب رسته

بی اثری را بطلب بسته

مستی غفلت نه پذیرفته اند

ورنه بمستی همه درسفته اند

وانکه برازنده امیدهاست

تحفه او جنبش امید ماست

مردمک دیده دیدار دوست

آبله پای طلبکار اوست

گر طلب گنج کنی هوش دار

بر نفس گنج وران گوشدار

شیوه گوهر طلبان پیشه کن

گر مروی وام ز اندیشه کن

صدره و صدکوچه درین شهر هست

هر قدمی چشمه از زهر هست

یعنی از آن لعل که دل نام اوست

آب ستان بهر لب جرعه دوست

ور بطعامی کنی آلوده دست

بره بریان تو در سینه هست

گرچه مرا هست هزاران هزار

لیک ره راست یکی زان شمار

تا بنگاهی شوی آگه زراه

مست و سراسیمه نماند نگاه

ریزه گوهر بلب افشانده اند

تا در گنجینه ترا خوانده اند

دیده در بسته زهم باز کن

قاعده رهروی آغاز کن

شرم کن از همت و برتر شتاب

تا شوی از رنج طلب گنج یاب

بر درگنجینه چو آری گذر

بر تو فشاند در و بام الحذر

هیچ میندیش بکام ادب

درشو و مگذار عنان طلب

گرچه نتابد اجل او را عنان

رو که باعجاز طلب می توان

پای منه بردم او قهرناک

بر سر او کوب که گردد هلاک

وانگه از آن گنج ببرمزد رنج

نغز در آویز بدامان گنج

ای برهت دست طلب گنج ریز

برگ ره آنست وره اینست خیز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode