گنجور

 
عرفی

تابازم از وصال جدا کرد روزگار

با روزگار شوق چه‌ها کرد روزگار

آن دست را که بر نفکندی حجاب وصل

بند قبای هجر گشا کرد روزگار

آن جنس های فتنه که در شهر غم خرید

قحط متاع بود ، عطا کرد روزگار

آن چشمه های زهر که در باغ فتنه بود

درکار بیخ مهر گیا کرد روزگار

چون من ستم خری سر بازار او نداشت

زودم فروخت حیف خطا کرد روزگار

دردم بکشوریکه عنان اثر فکند

بیمار را بمرگ دوا کرد روزگار

از بوی تلخ ، سوخت دماغ امید و یأس

زهری که در پیاله ما کرد روزگار

در بزم ما زشعبه و آوازه ملال

هر نغمه ای که داشت ادا کرد روزگار

ای دل کلاه کج نه و بر یأس تکیه زن

کت جامه امید قبا کرد روزگار

ای دل پیاله درکش و مستی زیاده کن

کت زهر هجر تشنه فزا کرد روزگار

آن دست را که رو ننمودی به آستین

دامان سعی گیر دعا کرد روزگار

آن مست را که بوسه ندادی بدست وصل

در پای مژده میر صبا کرد روزگار

هر وعده جفا که بکونین کرده بود

با ما ز روی مهر وفا کرد روزگار

هر ناوکی که زد بشهیدان کربلا

زخمش نثار سینه ما کرد روزگار

درج امید و گنج دعا را گهر نماند

دست دلم بجیب رضا کرد روزگار

عرفی بحیرتیم که بی نسبت گناه

ما را اسیر تیغ جفا کرد روزگار

آخر نه در حمایت الطاف داوریم

ظلمی چنین صریح چرا کرد روزگار

ما را مگر زجمله اعدای او شمرد

وین ظلم بر سبیل جزا کرد روزگار

فرزانه خانخانان کز فر دولتش

خجلت نصیب ظل هما کرد روزگار

در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست

تیغ از میان حادثه وا کرد روزگار

از آرزوی سایه ایوان رفعتش

تعمیر ارتفاع ثنا کرد روزگار

هم روزنامه دار نصیب حسود وی

فتوی نویس خوف و رجا کرد روزگار

هم چهره مسا و صباح حسود وی

اندوده صباح و مسا کرد روزگار

ای عدل پروری که بحکم عتاب تو

اجال را برید فنا کرد روزگار

در روزگار قهر تو معموره ای که ساخت

در تحت ظل جغد بنا کرد روزگار

در آفتاب لطف تو رنگ زریر را

بالانشین رنگ حنا کرد روزگار

با التفات عام تو گرد کساد را

آرایش متاع دعا کرد روزگار

میخواست تحفه تو کند باغ خلد را

از روی همت تو حیا کرد روزگار

گلزار وصل شاهد عمرت بدست کرد

بربخت خود چه پایه ثنا کرد روزگار

شکل محبت تو ز چشمش نمیرود

از بس نطر به آینه ها کرد روزگار

با ازدحام جاه تو زآنسوی لا مکان

تاکید بر عموم ملا کرد روزگار

برهان دهر سوز عتاب تو میگذشت

تسلیم در ثبوت خلا کرد روزگار

صیت افاضت تو بشهری که ره نیافت

خاشاک در دهان صبا کرد روزگار

امرت بمصلحت قدمی گر بسنگ زد

دستار در گلوی قضا کرد روزگار

فرزانه داورا؛ نفسی گوش کن ز لطف

تا بشمرد رهی که چها کرد روزگار

آورد روی بندگی مابدلبری

ما را درم خرید بلا کرد روزگار

شوخی که با وجود وی از بیم فرقتش

از بهر جان خویش دعا کرد روزگار

در مصر حسن تو نستانند رایگان

کنعان صدف دری که بها کرد روزگار

عمری کرشمه اش بشکست دلم گماشت

اما بر آن کرشمه جفا کرد روزگار

آمیزشی چو شیر و شکر داد عاقبت

ما را ز هم بحیله جدا کرد روزگار

هم روزگار داغ شود گر بیان کنم

آنها که در میانه ما کرد روزگار

گفتم چنان مکن که شکایت برم بچرخ

خندید و خیل فتنه دو تا کرد روزگار

چون گفتمش که شکوه بداور همی برم

آغاز عجز کرد و ابا کرد روزگار

چون فتنه های رفته شمردم بدامنش

شرمنده گشت و وعده وفا کرد روزگار

گفتم بقای دوستیت نیست باورم

عدل ترا ضمان بقا کرد روزگار

هر فتنه ای که باز نمودم که این مکن

صوت نعم قرین صدا کرد روزگار

هر مطلبی که پیش گرفتم که این برآر

بنیاد جمع برگ و نوا کرد روزگار

القصه نام داور ایام چون شنید

صد عجز،بهر صلح و صفا کرد روزگار

عرفی دعای داور ما کن که نام او

بشنود و حاجت تو روا کرد روزگار

تا در زمان خاک نشینان ملک یاس

گویند جور کرد و جفا کرد روزگار

آوازه دیار مرادت جز این مباد

کاینک هزار قصر بنا کرد روزگار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode