گنجور

 
عمان سامانی

ای چو مضطران سر آورده به جیب

غیره لا مضطرینا من یجیب

اول فکرت تویی اندر شمار

آخر فکرت تویی همت گمار

لیک اگر نشناختی تو خویش را

بنده گشتی نفس کافرکیش را

در جهانی نو چو بنهادی قدم

گم شدی در ظلمت ملک عدم

خاک بر سر کن به چشمان پر آب

می بگو «یالیتنی کنت تراب »

راه سخت است ای برادر هوش دار

باز، در این راه چشم و گوش دار