گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

دل‌برا در آرزویِ رویِ شهر آرایِ تو

عمر من بگذشت و من نگذشتم از سودایِ تو

گر مرا آن دست رس باشد که بادِ صبح را

دامنت بگرفتمی افتادمی در پایِ تو

بر گذرگاهِ تو می‌خواهم که در خاکم نهند

تا مگر بر خاکم افتد سایۀ بالای تو

بیش ازین طاقت نمی‌آرم بکن درمانِ من

زانک خونم می‌خورد هجرانِ دردافزایِ تو

مرحمت کن در هلاکِ جانِ من چندین مکوش

گر فراق این است حاجت نیست استیلایِ تو

جز ترا ره نیست در خلوت سرایِ جانِ من

خود محال است این که بنشیند کسی بر جایِ تو

از خیالت پرس اگرچه بر تو خود پوشیده نیست

تا به فرصت عرضه دارد حالِ من بر رأیِ تو

غرق شد در بحرِ عشقت چون نزاری سد هزار

خود نزاری چیست کم‌تر قطره از دریایِ تو