گنجور

 
نظامی

ای ز خدا غافل و از خویشتن

در غم جان مانده و در رنج تن

این من و من گو که درین قالب است

هیچ مگو جنبش او تا لب است

چون خَم ِ گردون به جهان در مپیچ

آنچه نَه آنِ تو، به آن در مپیچ

زور جهان بیش ز بازو‌ی توست

سنگ وی افزون ز ترازو‌ی توست

قوّت کوهی ز غبار‌ی مخواه

آتش دیگی ز شرار‌ی مخواه

هر کمر‌ی کان به رضا بسته‌شد

از کمر ِخدمت‌ِ تن رسته‌شد

حرص ربا‌خواره ز محرومی است

تاج رضا بر سر محکومی است

کیسه‌بُرانند درین رهگذر

هرکه تهی‌کیسه‌تر آسوده‌تر

محتشمی، درد‌سری می‌پذیر

ورنه برو دامن افلاس گیر

کوسهٔ کم‌ریش دلی داشت تنگ

ریش‌کشان دید دو کس را به جنگ

گفت « رخم گرچه زبانی‌فَش است

ایمنم از ریش‌کشان هم خوش است»

مصلحت کار در آن دیده‌اند

کز تو خر و بار تو ببریده‌اند

تا تو چو عیسی به درِ دل رسی

بی خر و بی بار به منزل رسی

مؤمنی اندیشهٔ گبری مکن

در تنکی کوش و ستبری مکن

موج هلاک‌ست سبکتر شتاب

جان ببر و بار درافکن به آب

به که تهی‌مغز و خراب ایستی

تا چو کدو بر سر آب ایستی

قدر به بی‌خوردی و خوابی دَرَست

گنج بزرگی به خرابی دَرَست

مردهٔ مردار نه‌ای چون زغن

زاغ شو و پای به خون در مزن

گر تن بی‌خون شده‌ای چون نگار

ایمنی از زحمت مردار خوار

خون جگری دان به شرابی شده

آتشی از شرم به آبی شده

تا قَدَری قوّتِ خون بشکنی

ضربت آهن خوری ار آهنی

خو مبر از خورد به یکبارگی

خرده نگهدار به کم‌خوارگی

شیر ز کم خوردن خود سرکش است

خیره خوری قاعدهٔ آتش است

روز به یک قرصه چو خرسند گشت

روشنی چشم خردمند گشت

شب که صبوحی نه به هنگام کرد

خون زیادش سیه‌اندام کرد

عقل ز بسیار خوری کم شود

دل چو سپرغم سپرِ غم شود

عقل تو جانی‌ست که جسمش تویی

جان تو گنجی که طلسمش تویی

کی دهد این گنج ترا روشنی‌؟

تا تو طلسم دَرِ او نشکنی

خاک به نا‌معتمد‌ی گشت فاش

صحبت نامعتمد‌ی گو مباش

گر همه عمرت به غم آرد به سر

از پی تو غم نخورد غم مخور

گفت به زنگی پدر «این خنده چیست‌؟

بر سیهی چون تو بباید گریست‌»

گفت «‌چو هستم ز جهان ناامید

روی سیه بهتر و دندان سفید‌»

نیست عجب خنده ز روی سیاه

کاَبر سیه برق ندارد نگاه

چون تو نداری سر این شهر‌بند

برق شو و بر همه عالم بخند

خندهٔ طوطی لب شِکَّر شکست

قهقههٔ پر دهن کبک بست

خنده چو بی‌وقت گشاید گره

گریه از آن خندهٔ بی‌وقت به

سوختن و خنده زدن برق‌وار

کوتهی عمر دهد چون شرار

بی طرب این خندهٔ چون شمع چیست‌؟

بس که بر این خنده بباید گریست

تا نزنی خندهٔ دندان‌نمای

لب به گه خنده به دندان بخای

گریهٔ پر مصلحت دیده نیست

خندهٔ بسیار پسندیده نیست

گر کهنی بینی و گر تازه‌ای

بایدش از نیک و بد اندازه‌ای

خیز و غمی می‌خور و خوش می‌نشین

گاه چنان باید و گاهی چنین

در دل خوش نالهٔ دلسوز هست

با شبه شب گهر روز هست

هیچ کس آبی ز هوایی نخورد

کز پس آن آب، قفایی نخورد

هر بُنِه‌ای را جَرَسی داده‌اند

هر شکر‌ی را مگسی داده‌اند

دایهٔ دانا‌ی تو شد روزگار

نیک و بد خویش بدو واگذار

گر دهدت سرکه چو شیره مجوش

خیر تو خواهد، تو چه دانی؟ خموش

ثابت این راه مقیمی بُوَد

همسفر خضر کلیمی بُوَد

ناز بزرگانت بباید کشید

تا به بزرگی بتوانی رسید

یار مساعد به گَهِ ناخوشی

دام‌کِشی کرد نه دامن‌کشی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode