گنجور

 
نظامی

خیز و وداعی بکن ایام را

از پس‌ِ دامن فکن این دام را

مملکتی بهتر ازین ساز کن

خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر

ناله و اشکی به ره‌آورد بر

تا به یکی نم که برین گِل زنی

لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتر‌ی رقص کن اندر رحیل

ورنه میفکن دبه در پای پیل

چونکه ترا محرم یک موی نیست

جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع‌نوازان و ظریفان شدند

با که نشینی‌؟ که حریفان شدند

گرچه بسی طبع لطیفی کند

با تن تنها که حریفی کند‌؟

به که بجوید دل پرهیز‌ناک

روشنی آب درین تیره خاک

تا نرسد تفرقهٔ راه پیش

تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن‌، که گران‌رو کسی

کز سبکی زود به منزل رسی

بر فلک آی ار طلب دل کنی

تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بستهٔ این دامگاه

رخنه کنش تا به‌در افتی به راه

کاین خط پیوسته به‌هم‌در چو میم

ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه‌گه چرخ منقط مباش

از خط این دایره در خط مباش

گر ز خط روز و شب افزون شوی

از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار

پای منه در طلب هیچ‌کار

در همه کاری که گرایی نخست

رخنهٔ بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن

خویشتن از چاه نگهداشتن

رخنه کن این خانهٔ سیلاب‌ریز

تا بُوَدَت فرصت راهِ گریز

روبه یک‌فن نفس سگ شنید

خانه دو سوراخ به واجب گزید

واگهی‌اش نه که شود راه گیر

دودهٔ این گنبد ِ روباه گیر

این چه نشاط است کزو خوشدلی‌؟

غافلی از خود که ز خود غافلی

عهد چنان شد که درین تنگنای

تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون

جان تو از عهده کی آید برون‌؟

راه چنان رو که ز جان دیده‌ای

بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه‌ترس

پس منگر تا نشوی سایه‌ترس

توشه ز دین بر که عمارت کم است

آب ز چشم آر که ره بی‌نم است

هم به صدف ده گهر پاک را

باز ره و باز رهان خاک را

دور فلک چون تو بسی یار کُشت

دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی

تاش زمانی به زمین افکنی

او که درین پایه هنر‌پیشه نیست

از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ

با کشش عشق تو هیچست هیچ

در غم این شیشه چه باید نشست‌؟

که‌ش به یکی باد توانی شکست

سیم‌کُشان که‌آتش زر کُشته‌اند

دشمن خود را به شکر کُشته‌اند

تا بتوان از دل دانش‌فروز

دشمن خود را به گُلی کُش چو روز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode