چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورتکاریِ دیوارِ آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلآرام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همیبرید سنگی بیترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن آمد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پارهپاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آن دم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقشبندان
دوابخش درون دردمندان
بت سیمینتن سنگیندل من
به تو گمره شده مسکیندل من
تو در سنگی چو گوهر پایبسته
من از سنگی چو گوهر دلشکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزآن جا برشدی بر پشتهٔ کوه
به پشتاندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلآرام
به زاری گفتی ای سرو گلاندام
جگرپالودهای را دل برافروز
ز کارافتاده را کاری درآموز
مراد بیمرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد؟
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکرریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جان شیرین جان شیرین
اگرچه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شبافروز
بدین روزم که میبینی بدین روز
در این دهلیزهٔ تنگآفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتهاست
که این بدبختی اندر من گرفتهاست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم؟
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و میسازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیکِ تو میناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حقشناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میایاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کردهاست گویی
که از تو دور بادا هر چه جویی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا بُرّد تو را ناخن مرا دست؟
و گر بیمیل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون؟
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بهشیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیای نَدْهی ز جامت
دهان شیرین همیدارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بییار و بی غمخوار مگذار
زبان تر کن، بخوان این خشکلب را
به روز روشن آر این تیرهشب را
به دانگی گرچه هستم با تو درویش
توانگروار جان را میکشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بیسرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چارهٔ کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بینصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانهٔ جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی همطریق است
گه سختی تنآسانی پذیرند
تو گویی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم؟ که با من کینه جویی
بد افتد گر بدی کردم، نگویی؟
خیالت را پرستشها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بیوفایی
که کس با کس نکرد این ناخدایی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارتخانهای برساز از این خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت میگدازم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجهٔ مرغان شبخیز
همه شب مونسم مرغ شبآویز
شبی خواهم که بینی زاریام را
سحرخیزی و شببیداریام را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشایی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو میبینی، خرک میرانی از دور
کرم زین بیش کن با مردهٔ خویش
مکن بیداد بر دلبردهٔ خویش
حقیقت دان، مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوهْ عاجز شد ز دستم
چو من در زورِ دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم؟
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
ز پرویز و ز شیرین و ز فرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریزاد
چرا چون نام هر یک پنج حرف است
به بردن پنجهٔ خسرو شگرف است؟
ندانم خصم را غالبتر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را میشناسم
وز اقبال مخالف میهراسم
هم ادباری عجب در راه دارم
که مقبلتر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گرچه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلبکار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم غصه در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه که آهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست در بار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشکباری
گهی زرکوبی و گه نقرهکاری
ز سودای تو ای شمع جهانتاب
نه در بیداری آسودهام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خوَرد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب این چنینم
پناهی به ز تو خود را نبینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کهآخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد؟
که او از سنگ، مردم میتراشد
تراشم سنگ و این پنهانیام نیست
که در پیش است در پیشانیام نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی؟
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بیشرمی کسی کاو شوخدیده است
چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
جهان را نیست کُردی پستر از من
نبینی هیچکس بیکستر از من
نه چندان دوستی دارم دلآویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فدا کرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نبینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگجانم که با این دردناکی
چو سگداران دوَم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناه است
نهنگان را به دریا جایگاه است
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدایی
شوم در خاک تا یابم رهایی
مبادا کس بدین بیخانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی؟!
به تو باد هلاکم میدواند
خطا گفتم که خاکم میدواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن توست در ده چیستم من؟
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز میکوشم، چه سود است؟
نیابم ره که پیشآهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر میبینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جای آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند؟
در آن دریا که دُرّ عقل سفتند؟
کسی کهاو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچکس را تندرستی
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر مویی هزاران درد باشد
بدین بیروغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده در این درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پایی به دست آرم دگربار
به دامن درکشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نبینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاهِ روز رایت برکشیدی
دگر بار آن قیامتروز شبخیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روز گوهربار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ و ز بس گوهر که میریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگسایان
بماندندی در او انگشتخایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره فرهاد، مجسمه ساز معروف است که برای عشقش، شیرین، در تلاش است تا کوه را بشکند و راهی برای رسیدن به او پیدا کند. او با چنگ خود سنگها را میشکند و به عشقش ناله میزند. فرهاد در این مسیر با مشکلات بسیاری مواجه است و احساس تنهایی و غم میکند، اما همچنان به عشق و یاد شیرین وسوسه میشود. او از کوه میخواهد که با او همکاری کند و زخمهایش را به یاد عشقش سبک کند. در نهایت، درد و رنج فرهاد در عشق، او را به جایی میبرد که به هیچکس جز شیرین فکر نمیکند و میخواهد با همه سختیها مقابله کند تا به هدفش برسد. این شعر نشان دهنده قوت عشق و اراده و همچنین غم و اندوه ناشی از جدایی است.
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد سازش را نواخت، تصویرگری روی دیوار سنگی را پدید آورد.
هوش مصنوعی: هرگز از صبح تا شب استراحت نکردی و کوه را به خاطر یاد دل آرامت بریدی.
بیترازو یعنی بسیار سنگین و غیرقابل وزنکردن
هوش مصنوعی: هر بار که به مشکل یا آزار کسی پاسخ میدهی، یکی از پایههای محکم او را تضعیف میکنی.
هوش مصنوعی: هر زخمی که به پای انسان میافتد، به مانند کوهی است که از آن، ناله و شکایت مردم بلند میشود.
هوش مصنوعی: مژههایی به زیبایی الماس دارد و با دلمشغولیهایش به کوه سخن میگوید.
هوش مصنوعی: ای کوه، هرچند که سخت و بیرحم هستی، با جوانمردی رفتار کن و به جای سختی، خودت را نرم و شکسته نشان بده.
هوش مصنوعی: برای من کمی روی زخمهایم بکش، اما با نرمی و احتیاط، تا آسیبی بیشتر نبینم.
هوش مصنوعی: اگر غیر از این باشد، به حق جان محبوبم، تا زمانی که جان در بدنم باشد.
هوش مصنوعی: جسمم از درد و رنجی که با تو دارم خسته نمیشود، جانم را برای جنگیدن با تو آماده کردهام.
هوش مصنوعی: در شب وقتی که از دشت حزن و غم به اینجا آمدی، نور آفتاب بر فراز کوه میدرخشد.
هوش مصنوعی: تاریکی بر روشنی تأثیر گذاشته و علم و دانش به قدری بالا رفته است که تو را به مقام سلطنت نشاند.
هوش مصنوعی: تو در زمانی به آن چهره نزدیک شدی که از سنگ، نشانی از جواهر را جستجو کردی.
هوش مصنوعی: تو بر پای آن معشوقهات زخم زدهای و از عشقش به شدت ناله میزنی، همچون صدای طبل که در فضا响 میشود.
هوش مصنوعی: ای محراب چشمانت، نقشهای زیبایی را در درون دلهای دردمند به تصویر میکشی.
هوش مصنوعی: چهره زیبای تو که همچون نقره است، دل سنگین و دلتنگ من را به خود مشغول کرده و من را بیقرار کرده است.
هوش مصنوعی: تو مانند گوهری در دل سنگی محبوس هستی، ولی من مانند گوهری از سنگ شکسته و آسیبدیدهام.
هوش مصنوعی: مدتی پیش در حضور او به شدت گریستم، و پس از آن هم بهانههای زیادی برای خودم آوردم.
هوش مصنوعی: و از آن مکان به سوی بالای کوه رفتی و بر دوشت سنگینی بار اندوه را حس کردی.
هوش مصنوعی: به قصر دلانگیز نگاه کردی و با درد و ناامیدی گفتی ای جوان خوشچهره و زیبا.
هوش مصنوعی: دل کسی که از درد و ناکامی رنج میبرد را با محبت و مهربانی روشن کن و به او انگیزهای بده تا مجدداً شروع کند و راهی برای ادامه زندگی پیدا کند.
هوش مصنوعی: خواستهها و آرزوهای بیپاسخ را برآورده کن و به امیدواریهایی که به ناامیدی میانجامند، وفا کن.
هوش مصنوعی: تو خود میدانی که از من یاد نمیکنی، چون کسی را بهتر از من در خاطر داری.
هوش مصنوعی: من همان یار هستم که به خاطر یاد تو، شب و روز در دلم آتش میزنم و به فریاد در این دنیای سوزان میپردازم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که دل تو به خوشی و خوشبختی باشد، یاد غریبی و دوری از عزیزان نخواهد بود.
هوش مصنوعی: شیرین با شادی و زیبایی مثل گل تازه در حال نشستن است و شکر را میپاشد در یاد روی خسرو.
هوش مصنوعی: فرهاد بیچاره بخاطر عشق جان شیرینش همه چیز را فدای او کرده است.
هوش مصنوعی: هرچند که روشنایی و زیبایی تو مثل یک ستاره در قلب من است، اما بعد از سفر حج و عمره، احساس عمیقتری در درون من شکل گرفته است.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو ای شعلهای که شب را روشن میکنی، به این روزم که هماکنون میبینی، رسیدهام.
هوش مصنوعی: در این فضای تنگ و محدود، وجودی دارم که از سنگ ساخته شده است.
هوش مصنوعی: من نیز دچار بخت نامساعدی شدهام که این بدبختی در وجود من ریشه دوانده است.
هوش مصنوعی: اگر اصل وفاداری و استقامت در من وجود ندارد، چرا باید از سنگ و آهن انتظار وفا داشته باشم؟
هوش مصنوعی: به دل دلخسته یک غریبه بیشتر از این سختی و رنج نرسان و او را مانند ماری در سنگ، دچار عذاب و درد نکن.
هوش مصنوعی: تو در بر داشتن یک پهلوی بزرگ و نایاب نیستی، چون که همزمان دو قصاب بر پهلوی تو ایستادهاند.
هوش مصنوعی: من به خاطر لاغری و شرم از آن، تنها روی این تپه باقی ماندهام.
هوش مصنوعی: از عشق تو میسوزم و با دوریام میسازم، چرا که پروانه نمیتواند در برابر نور تحمل کند.
هوش مصنوعی: این خاک از نزدیکی تو میآید، زیرا کار نزدیکان همیشه خطرناک است.
هوش مصنوعی: به خدایی که همیشه حامی و یاریدهندهام است قسم، که تنها چیزی که از من میخواهد، تسلیم شدن و پاک بر سر او فرود آمدن است.
هوش مصنوعی: آیا میتوانی مرا از غم آزاد کنی؟ چون زندگی برای من به اندازه مرگ دشوار شده است.
هوش مصنوعی: در روز من ستارهای به آسمان میآید و به سرنوشت من هیچ کسی از مادر متولد نمیشود.
هوش مصنوعی: مادرم برای من دعا کرده است، انگار که همه چیزهایی را که میخواهی، از تو دور باشد.
هوش مصنوعی: اگر در سختیهای زندگی مشکلی وجود دارد، چرا من نباید از تو حمایت کنم و تو را دلسرد ببینم؟
هوش مصنوعی: اگر آسمان بیمیل باشد، چرا به تو شیر بدهد و به من خون؟
تو را بدان شیر مادرت (یعنی تو را قَسَمت میدهم به شیر مادرت)، هنگامیکه از جوی شیر (ساخته من) شادمان مینوشی
هوش مصنوعی: این بیت به تشنگی و نیاز یک فرد اشاره دارد و نشان میدهد که یاد کسی مانند شیر و شکر شیرین و خوشمزه است که میتواند عطش را برطرف کند. این یاد، برای فردی که تشنه محبت و دوستی است، بسیار دلچسب و نجاتبخش است.
هوش مصنوعی: من به لطافتی مانند چوپانان برای تو دست میزنم، چراکه در عشق تو همچون کودکانی هستم که به شیر نیاز دارند.
هوش مصنوعی: به یاد میآورم زمانی را که مانند شیرخواران ناز بودهام؛ پس مرا فراموش نکن مانند آنکه فراموش نمیکند.
هوش مصنوعی: اگر شری از جامت به کسی ندهی، من همچنان نام تو را با طعمی شیرین در دهان دارم.
هوش مصنوعی: من هیچ یار و دلداری جز تو ندارم، پس مرا بییار و بینکتهسنج و دلسوز رها مکن.
هوش مصنوعی: زبانت را مرطوب کن و این لبهای خشک و بیصدا را به روز روشن بیاور. در این شب تاریک، روشنی و زندگی ببخش.
هوش مصنوعی: هرچند که از نظر مادی با تو فقیر و بیچیزم، اما از نظر روحی و معنوی خود را با شجاعت و قدرت به تو نزدیک میکنم و جانم را به خاطر تو فدا میکنم.
هوش مصنوعی: افرادی که دارای ثروت هستند، اما در اندیشه و رفتار خود به سود دیگران میاندیشند، از درویشها برترند.
هوش مصنوعی: دل خود را آتشین مکن، زیرا دلبر تو میباشد و تو راهحل مشکلات او هستی.
هوش مصنوعی: اگر در مسیر خوبی دچار تنهایی و غریبگی شدی، ای ماه، نگذار که دیگران نیز در این راه تنها بمانند.
هوش مصنوعی: خودت را نگران روزهایی کن که ممکن است در غم و تنهایی به سر ببری. امروز که در کنار دیگران هستی، قدر این لحظه را بدان و از بیتوجهی نترس.
هوش مصنوعی: در زندگی به آرزوها و آرمانهایم امید داشتم و در دوران جوانی بیشتر از همیشه به آینده امیدوار بودم.
هوش مصنوعی: اکنون از هردوی آنها ناامید شدهام و به سرنوشتی ابدی مبتلا گشتهام.
هوش مصنوعی: متأسفانه، هرچه در جهان دوستان و همراهان وجود دارد، در زمانهای دشوار همراه تو نیستند.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات انسانها در شرایط دشوار و سختی به راحتی تسلیم میشوند، به طوری که گویی به دست و پای خود اجازه میدهند که دیگران آنها را کنترل کنند.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که به خاطر عشق و محبت به تو، دلم شکست و آسیب دید. حالا من در دیار تو غریب و بیکس هستم. از این رو، از من آزار نرسان و نگذار درد و رنج بیشتری متحمل شوم.
هوش مصنوعی: من چه خطایی کردهام که به من کینه میورزی؟ اگر خطایی از من رفته، چرا به من نمیگویی؟
هوش مصنوعی: من به خیال تو عبادت کردهام و اگر گناهی دارم، آن فقط این است که به تو عشق ورزیدم.
هوش مصنوعی: با کسی که دلش با تو یکی است، بیوفایی نکن، چرا که هیچکس جز خودت نمیتواند اینگونه بیتوجهی کند.
هوش مصنوعی: اگر تو، ای درخت سروی آزاد، بر اثر این باد، مانند بید تکان بخوری، پس چگونه میتوانی سر بلند کنی؟
هوش مصنوعی: اگر من به خاک تبدیل شوم، ای گنجی که خطرناک هستی، از این خاک برای من مکان زیارت بساز.
هوش مصنوعی: اگر اجازه ندهی ای شمع درخشانم که با نور تو روشن شوم، من هم مثل موم در چراغت ذوب میشوم.
هوش مصنوعی: من آنقدر عاشق تو هستم که حتی اگر از درگاه تو دور شوم، نمیتوانم از عشق و یاد تو جدا شوم.
هوش مصنوعی: من در اردنگی پرندگان شبزندهدار، هر شب همدم مرغی هستم که در شب میچکد و آواز میخواند.
هوش مصنوعی: یک شب میخواهم که تو شاهد اندوهم باشی، بیدار بودنم در شب و صبح زود برخاستنم را ببینی.
هوش مصنوعی: اگر دل تو از پولاد است و نه از سنگ، به این دل مضطرب و زخمخورده، بخشش کن.
هوش مصنوعی: هر لحظه به تو وابستهام و به خاطر تو برایم سختی میکشم، ای عزیزم.
خرک راندن کنایه است از شادی کردن، خرسوار به دلیل نوع قدم برداشتن و حرکت خر در حالت رقص و شادی بهنظر میرسد.
هوش مصنوعی: بیش از این به دوستانت محبت کن و بر دل کسی که عاشق توست ستم نکن.
به کار آیم یعنی کمکم کن
هوش مصنوعی: من در دستان تو همچون کاهی هستم، اما اگر بخواهم، این قدرت را دارم که کوهها را هم به زانو درآورم.
هوش مصنوعی: وقتی من با قدرت و توان خود در برابر کوهها ایستادهام، چه ارزشی دارد لشکری که به بزرگی کوهها به میدان میآید؟
هوش مصنوعی: اگر من شمشیری را بر روی حیوانی تیز کنم، نه میتوانم به شکلی شجاعانه عمل کنم و نه به دستاوردی بزرگ دست پیدا میکنم.
هوش مصنوعی: در مورد پرویز، شیرین و فرهاد صحبت میکنیم و میخواهیم بر سر یک موضوع خاص با هم گفتگو کنیم، ای پریزاد.
هوش مصنوعی: چرا که نام هر یک از آنها پنج حرف دارد، بنابراین بردن قدرت و توانایی بزرگ خسرو نیز بر اساس همین پنج حرف است.
هوش مصنوعی: نمیدانم که رقیبم از من قویتر است یا نه، چرا که در این جنگ، من هم نامی دارم که ممکن است برتری یا ضعف را نشان دهد.
هوش مصنوعی: من به خوبی به عقبنشینیها و ناکامیهای خود آگاه هستم و از موفقیتهایی که به سمت من نمیآیند، نگرانم.
هوش مصنوعی: من در راه خود تعجبی دارم که کسی که بدخواه من است، از همه بیشتر به من نزدیکتر است.
هوش مصنوعی: هرگز نگذار که کسی، حتی اگر شاه باشد، دشمنی نسبت به تو داشته باشد.
هوش مصنوعی: من نگرانم که در نبرد با این کوه، دشمن بر من غلبه کند و از این موضوع به شدت ناراحت شوم.
هوش مصنوعی: مرا کسی که این جنگ را برپاکرد، طلبکار و باعث فنا و نابودی جان من بود.
هوش مصنوعی: در این شرایط دشوار، مردن برای من آسان شده است، زیرا دلم پر از غصه است و این غصه در وجودم حس میشود.
هوش مصنوعی: در عشق، برای من کار دشواری پیش آمده است؛ چون قلبم را بر روی سنگی قرار دادهام و حالا سنگ را بر روی دل گذاشتهام.
هوش مصنوعی: این کار واقعیتی جدی و غیرواقعی نیست، بنابراین نباید تصور کرد که این مسئله شبیه به یک بازی است.
میتوان سنگدل و سختدل بود (باشی) اما نه بدین سختی و سنگدلی که آهن را شرمنده کند
هوش مصنوعی: عشق تو مانند موم زرد، دلم را میسوزاند و من از این درد، به حال خود میسوزم.
هوش مصنوعی: اگرچه من نقره و طلا ندارم، اما حاضر هستم برای تو هر چیزی که دارم را فدای تو کنم.
هوش مصنوعی: چهرهام زرد شده و به خاطر گریههایم، گاهی شبیه طلا و گاهی مثل نقره به نظر میآید.
هوش مصنوعی: از شوق و عشق تو، ای شمعی که جهان را روشن میکنی، نه در بیداری آرامش دارم و نه در خواب.
هوش مصنوعی: اگر بیدار باشم، باید غم و اندوهی را تحمل کنم، و اگر در خواب باشم، باز هم درد و رنج بیشتری احساس میکنم.
هوش مصنوعی: در خواب و بیداری همیشه به این حال هستم که نمیتوانم پناهی بهتر از تو پیدا کنم، زیرا خود را از تو جدا نمیبینم.
هوش مصنوعی: بیا که من از محبت و مهر نسبت به تو جانم را نثار کنم، نه اینکه مانند دیو از انسانها فاصله بگیرم و بگریزم.
هوش مصنوعی: آیا کسی هست که به فکر دیگران نباشد؟ چون او توانایی دارد که از سنگ، انسان بسازد.
هوش مصنوعی: من خود را مانند سنگی میسازم و این چیزی نیست که شما نمیدانید، بلکه حقیقت این است که آنچه در پیش روی من است، در پیشانی من وجود ندارد.
هوش مصنوعی: کسی که در برابر دیگران با خوشبختی قرار دارد، مانند آیینهای است که پیشانیاش محکم و روشن است.
هوش مصنوعی: چطور میتوان بر کسی که از خاک فراتر رفته و حالتی چون بنفشه دارد، بخشید و رهایش کرد؟
هوش مصنوعی: بیشرمی بعضی افراد که با دیدی بازیگوش و شیطنتآمیز به دنیا نگاه میکنند، مانند نرگس زیبایی است که با کلاهی از زر و زینت، جذابیتش را دوچندان کرده است.
در جهان کُردی بیقدرتر و هیچکس تنهاتر از من نیست. در ترانهها و اشعار غنایی فولکلور کردی عاشقان ِ مهجور و تنها، گاهی خود را با اوصافی مانند کرد سرگردان و کرد بیچاره وصف میکنند؛ بهنظر میرسد نظامی این را از زبان فرهاد از ترانههای کردی گرفته باشد.
هوش مصنوعی: من دوستی ندارم که آنقدر نزدیک باشد که اگر روزی به مشکل برخورم، به من کمک کند و مرا از زمین بلند کند.
هوش مصنوعی: کسی در میان جمعیت نیست که وقتی بمیرم، برایم نهایت احترام و آسایش را فراهم کند.
هوش مصنوعی: من در این دلتنگی تنها هستم و جانم را فدای کسی کردهام که به درگاهش سر فرود آوردهام.
هوش مصنوعی: اگر صد سال در چاهی بمانم، تنها صدای آه خودم را میشنوم و کسی را نمیبینم.
هوش مصنوعی: اگر صد سال در کوه و دشت بگردم، هیچکس جز سایهام به دنبالم نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: من مثل سگی هستم که با این همه درد و رنجی که دارم، به حالتی پریشان و خونی و خاکی به سر میبرم.
هوش مصنوعی: در این دنیا برای سگان جایی هست، اما من جایی ندارم. بر روی زمین برای گیاهان مکانی هست، اما من جایی ندارم.
هوش مصنوعی: حیوانات مختلف هر کدام به مکان خاصی وابستهاند و در آنجا احساس امنیت و آرامش میکنند. پلنگان در کوهستان و نهنگان در دریا به خوبی زندگی میکنند و از خطرات در امان هستند.
هوش مصنوعی: من در حالی که دلتنگ هستم، نه تنها در خاک آرامش ندارم، بلکه در سنگ هم راحت نیستم.
هوش مصنوعی: زمانی که از غم جدایی ناراحت باشم، حتی اگر در خاک هم باشم، میخواهم که در آنجا آرام بگیرم تا به رهایی دست یابم.
هوش مصنوعی: مراقب باش که در این بیخانمانی و با این تلخی، چگونه میتوان زندگی کرد؟
هوش مصنوعی: من در معرض خطر هلاکت قرار دارم، زیرا اشتباه کردهام و خود را به خاک سپردهام.
هوش مصنوعی: وقتی تو هستی، نیازی نیست بگویم که من کیستم؛ تمام وجود من وابسته به توست و بدون تو هیچ چیزی نیستم.
هوش مصنوعی: نمیتوان گفت که من وجود دارم و تو نیز وجود داری، زیرا در این صورت نیاز به خودپسندی پیش میآید.
هوش مصنوعی: تلاش میکنم که بروم، اما چه فایده دارد؟ چون به هیچ نتیجهای نمیرسم و راهنما تنها دودی است که هیچ نشان مشخصی نمیدهد.
هوش مصنوعی: در این جا که پاهایم از حرکت خسته شدهاند، دیر رسیدن را میبینم و حس میکنم که زود گذشته است.
هوش مصنوعی: من سوار بر مرکب سریعالحرکت هستم و نمیدانم کجا باید به آرامش برسم.
هوش مصنوعی: وقتی که از غم رهایی پیدا کردهام، نمیتوانم هیچکس را در دنیا خوشحال ببینم.
هوش مصنوعی: ای دل، آیا میدانی دانشمندان چه سخنانی گفتهاند؟ در آن دریا که گوهرهای عقل را به دست آوردهاند؟
هوش مصنوعی: کسی که در طبیعت و خلق و خوی خود ضعیف و سست است، نمیتواند به سلامت و درستی دیگران کمک کند.
هوش مصنوعی: عشق من به قدری عمیق و پر از احساس است که حتی یک رشته مو میتواند هزاران درد و رنج را در دل داشته باشد.
هوش مصنوعی: برای من که در این ناامیدی و بیحالی به سر میبرم، دل شاد و روشنایی ندارم. غم وجودم مانند شعلهای است که درونم را میسوزاند.
هوش مصنوعی: از من تنها خاکستر باقی مانده و در این درد میتوانم آتش نهفتهای را پنهان کنم.
هوش مصنوعی: من مانند خاکی هستم که باد مرا از مکانم برده است؛ حال و نشاطی ندارم و قدرت و انرژیام نیز از بین رفته است.
هوش مصنوعی: اگر باز بتوانم به پا برسم، دگر بار با شوق و حرارت به دامن کسی میروم که مانند نقشهای بر دیوار درخشان و زیباست.
هوش مصنوعی: اگر نقطهای را زیر پرگار قرار دهم، میتوانم با آن تصویرهای زیبا و نقشهای مختلفی را بر روی دیوار بزنم.
هوش مصنوعی: من با دیوارهای محکم هر طرف را میبندم تا هیچکس را نبینم.
هوش مصنوعی: من دیگر دل خود را به کسی نخواهم بست، چون این حالت و عشق به صورت و ظواهر برای من کافی است.
هوش مصنوعی: وقتی که به این چهره نگاه کردی و چندین ماجرا را از آن شنیدی، دل بیچارهات را بر آن چهره نثار کردی.
هوش مصنوعی: وقتی شب از سرزمین خود دور شد، لشکر روز را به میدان آوردی و پرچم آن را برافراشتی.
هوش مصنوعی: در روز قیامت، دوباره مانند شبزندهداران، با تیشهای که به کوه زدهای، آن را تیز میکنی.
هوش مصنوعی: در شبها، زمانی که درخشان و باارزش بودی، در روشنایی روز سختیها و مشکلات پیش آمد.
از بس که سنگ تراشید و گوهر اشک ریخت که دیوانه شد و سنگ و گوهر در نظرش یکی شدند.
هوش مصنوعی: فرهاد، به خاطر عشقش و تحمل رنجهایش برای کندن کوه، در بین مردم معروف شد و داستانش در سرتاسر دنیا گسترش یافت.
هوش مصنوعی: هر جا که عابران و زائران در حضور معبدها و مکانهای مقدس سنگی را ساییده و به خاکساری پرداختهاند، تار و پود آن مکانها همچنان نشانههایی از احترام و ارادت مردم را در خود دارد.
هوش مصنوعی: از سنگ و آهن آن، حیرتزده شدند و در آنجا، سرگشته و آشفته خاطر گشتند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.