گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

ز دژ در گشادند و شیر دمان

بیامد به بالای دژ در زمان

چنین گفت با بچه جنگی پلنگ

که ای پرهنر بچه تیز چنگ

ندانسته در کار تیزی مکن

بیندیش و بنگر ز سر تا به بن

به گفتار شیرین بیگانه مرد

بویژه به هنگام جنگ و نبرد

شتاب آن زمان باز دان از درنگ

مشو ایمن و سر میاور به تنگ

پژوهش نما و بترس از کمین

به ژرفی نهاد سخن باز بین

که در پرده دوستی دشمنی

توان کرد هنگام مرد افکنی

ز بیگانگی مهتر تیزمغز

پژوهش چو ننمود در کار نغز

ز نیرنگ دشمن نکرد هیچ یاد

حصاری بدان گونه بر باد داد

فرامرز گردنکش زورمند

بدین چاره خود را به دژ درفکند

کشیدند شمشیر بر تیغ کوه

سپهدار و جنگ آوران هم گروه

فکندند بسیار از ایشان به تیغ

نه روی درنگ و نه راه گریغ

همه کوه از کشته چون پشته گشت

به خون سنگ و گل یکسر آغشته گشت

به تندی برآمد سپهبد طورگ

بکوشید با پهلوان بزرگ

فرامرز یک تیغ زد بر سرش

دو نیمه بشد در زمان پیکرش

به زخمی که زد بر سرنامدار

برآورد از اسب و مردش دمار

ز دریای تیغش چو بر خاک موج

مه خون رسانید مه را به اوج

چو از بحر الماس خون شد روان

روان گشت با خون ز تن ها روان

روان گشت از خون یکی رودبار

زخون سرخ گشته دژ و کوهسار

بدان گونه تا تیره شب در رسید

نه دژ بد نه دژبان نه گردان پدید

همه باره دژ بینداختند

بکندند و یکسر بپرداختند

زن و کودکان زینهاری شدند

به نزد سپهبد به زاری شدند

ببخشودشان مهتر نامدار

بفرمود تا باز بستند بار

برفتند و از دژ برآورده گرد

به هامون از آن باره تیزگرد

به شادی به زیرآمد آن شیردل

به خنجر ز سنگ سیه کرده گل

سپهبد چو پردخت گشت از حصار

بزد خیمه در جانب چشمه سار

از آن رزم کام دل اندوخته

ز شادی دو چشم عنان سوخته

به فیروزی مرز و دژ سوی شاه

یکی نامه فرمود با رسم و راه

چو مرغ سیه روی سیمین دهن

به پرواز شد در هوای سخن

ز منقار بر روی کافور خشک

بیامیخت در معانی به مشک

ببارید بر روی کاغذ روان

ز دریای فکرت به سر شد روان

زبانش چو از روز بنمود شب

به نام جهاندار بگشاد لب

خداوند دارنده کامکار

جهاندار و جانبخش و پروردگار

که مهر و سپهر و زمان آفرید

زمان و زمین و مکان آفرید

ازو باد بر شاه ایران درود

که دارد ز فرش جهان تار و پود

جهانگیر شیر اوژن نامدار

به هر هفت کشور زمین شهریار

شنیده بود شاه خورشید فر

حصاری که بود اندر آن بوم و بر

کجا نسر طایر چو بشتافتی

به دشواری از وی گذر یافتی

جهاندار تا کرد گیتی پدید

چنان دژ نه کس دید و هرگز شنید

یکی پهلوان بود نامش طورگ

ستبر و قوی و دلیر و سترگ

جهاندار و از خسروان یادگار

پدر بر پدر خسرو تاجدار

بد از تخمه شاه با آفرین

فریدون شه آن خسرو پاک دین

هم از مرز خرگاه سالار بود

سپه را ز دشمن نگهداربود

درآن دژ بدان مهتر نامور

نگهدار مرز و دژ و بوم و بر

چو از کار ما آگهی شد بر او

ز دریا گذشت و به ما کرد رو

سپاهش همه جنگ را ساخته

دل از بیم و اندیشه پرداخته

شبیخون سگالید و آمد دمان

به فر شهنشاه نیکو گمان

بدان گونه از جای برداشتم

که دریا از ایشان به انباشتم

بدان گونه از جای برکندمش

که بی هش به دریا برافکندمش

سرانجام آن بد بد بدکنش

زدریا به بیغاره و سرزنش

گذشت و تن خویش با چند مرد

به دژ اندر افکند و در بند کرد

فراوان بگشتیم گرد حصار

نبد جای آویزش و کارزار

چو نومید گشتم از آن سخت جای

مرا پاک دادار شد رهنمای

یکی لشکری نزد افراسیاب

بیامد به ناگاه از پیچ و تاب

ز کار سپهدارشان شیرمرد

وآن چاره حصن و گاه نبرد

یکایک به نامه درون کرد یاد

نوندی روان کرد مانند باد

دگر گفت از این ها چو پرداختم

سوی هندوان لشکری ساختم

نشینم در این مرز چندان که شاه

چو فرمان دهد برگراییم راه

فراوان از آن مرز با باج و ساو

هم از در و یاقوت ده چرم گاو

که بود اندر آن دژ نهاده به گنج

فراز آوریده ز هر جا به رنج

فرستاد نزدیک شاه زمین

زبان یلان زو پر از آفرین

فرستاده پیمود راه دراز

ابا کاروانی پر از برگ و ساز

چو آمد به درگاه فرخنده شاه

ب رشاه بردندش از گرد راه

به چهره ببوسید روی زمین

بسی خواند بر تخت و تاج آفرین

به شه داد پس نامه پهلوان

چو برخواند شد شاد و روشن روان

فراوان ز دل آفرین کرد شاه

بدان نامور گرد لشکر پناه

هم از رستم و زال و آن دودمان

کز آن گونه پیروز و بخت جوان

بفرمود تا در زمان پس دبیر

یکی پاسخ نامه سازد حریر

بدان پهلوان زاده پرهنر

ز دشمن ربوده به شمشیر سر

سرافراز و گردنکش و نامور

ز گردان گیتی برآورده سر

سپهدار و پور یل پیلتن

ستون گوان نازش انجمن

درود از خداوند روزی رسان

به گرشسب و سام نریمان همان

کزین گونه دارند تخم و نژاد

بمانند خوش بخت و فیروز و راد

به ما از تو آمد درود و سلام

ز ما همچنین باد بر تو پیام

نوشتی هر آنچه تو ای پرهنر

به نامه درون خواندم سر به سر

ز تو پهلوان زاده ایدون سزد

نیاید ز کردار تو کار بد

چو برخوانی این نامه را بی درنگ

برآرای و برکش سپه سوی جنگ

برو تیز بر هندوان بر گذر

به خنجر بشوی آن همه بوم و بر

تهی کن زمین یکسر از جادوان

جهان را برون کن زدست بدان

بخواه آنچه باید ز گنج و سپاه

ز خواهش نبستست کس بر تو راه

نهاد از بر نامه مهری چو قیر

ز عنبر برآمیخته از عبیر

فرستاده را خلعتی داد شاه

کز آن خیره گشتند یکسر سپاه

ز اسب و سلاح و ز تیغ و کمر

همان یاره و طوق با تاج زر

ز خوبی فراوان پیامش بداد

فرستاده را شد دل از شاه شاد

زمین را ببوسید و برجست و رفت

بسیجید سوی فرامرز تفت

بیامد بزودی بر پهلوان

ابا نامه خسرو خسروان

ببوسید و بنهاد نامه برش

ثنا خواند بر شاه و بر لشکرش

چو برخواند نامه سرافراز مرد

بسی آفرین بر جهاندار کرد

بخندید و گشت از شهنشاه شاد

که جاوید بادا بدو تخت و داد

همان مهتران و سران سپاه

شدند آفرین خوان بدان پیشگاه

برآن شادی از جای برخاستند

یکی بزم خرم بیاراستند

می ارغوان بود و دل شادمان

جهانی دگر بود ودولت جوان

فرامرز در دست جام شراب

به رخ داده از رنگ می جام آب

رخش عکس افکنده بر جام می

گل و لاله و نسترن زیر پی

ز خورد و ز بخشش به روز دراز

نیاسود یک دم دل سرفراز

یکی ماه زین سان ببخشید و خورد

به دل نامدش رنج و تیمار و درد